به حاج همّت هم گفتند: «فرماندهی لشکر ۲۷ و تیپ ۲۰ رمضان هم تویی.»
دو بازویی که باید میفت توی جزایر مجنون میماند و از آنجا میرفت به طرف نشوهی عراق تا طلایه باز شود. تمام سنگینی عملیات در شکستن طلایه بود. شب اوّل خط شکسته نشد. قایق دیر رسید و اگر هم رسید گم شد نتوانست کاری بکند. از پشت هم کسی نبود کمک کند. شب دوم هم نشد. شب سوم و چهارم و پنجم و ششم هم نشد. از همه طرف بش فشار وارد میشد. بالاییها میگفتند باید فلان کار را بکند و پایینیها، بچّههای خودش، اصلاً گوش به حرفش نمیدادند. همان شب ششم بود که بش دستور دادند: «بروید از وسط حمله کنید!»
نمیشد. خودش هم میدانست. ولی رفت به بچّهها گفت. قاطعه هم گفت.
آنها هم گفتند: «ما نمیرویم. مگر نمیبینی چه خبرست؟ آنجا فقط آتشست.»
دلش شکست. گریه کرد. دعا کرد همین الآن یک گلوله بخورد بمیرد.
به من گفت: «میبینی؟ دیگر حرف مرا نمیخوانند. نه پایینیها نه بالاییها.»
من و اکبر زجاجی گفتیم: «ما میرویم. نگران نباش.»
قرار شد یک گردان به ما بدهند و ما شب حمله کنیم.
از بالا دستور رسید که «اگر نمیتوانی بکش عقب. لشکر امام حسین دارد میآید خط را بکشند.»
حسین خرازی و لشکرش آمدند خط را شکستند، ولی ده یازده صبح برگشتند، خودش همانجا دستش قطع شد. زخم زبانها هم شروع شد که: «تو که گفتی نمیشود. پس چطور حسین توانست؟»
دلش خیلی شکست. مثل مجنونها شده بود. راه میرفت با خودش حرف میزد، گریه میکرد، گیج میخورد.
شب ما رفتیم عملیات ندیدیم چی شد. من زخمی شدم. برم گرداندند عقب. همهاش نگران بودم. گوش به زنگ هم بودم که «بالاخره چی میشود؟»
خبر را خیلی زود آوردند. سرم را گذاشتم روی متکا، گذاشتم اشک بیاید.
یادمست بش میگفتم: «گریه نکن، ابراهیم. زشتست جلو بچّهها.»
میگفت: «نه تو نه هیچ کس نمیداند چی توی دل من میگذرد.»
میگفتم: «آخر با گریه؟»
میگفت: «گریه هم نمیتواند خالیام کند. کار دیگری بلد نیستم.»
صورتم را فرو کردم توی متکا و فریاد زدم. کار دیگری بلد نبودم.
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: نصرت الله کاشانی
پاسخ دهید