غافل مازندرانی از شعرای کمآشنا و قصیدهسرای شیعی در قرن ۱۳ و ۱۴ است. نامش محمّد صادق و شهرتش آقاجان و لقبش حضورعلی و تخلّصش «غافل» است.
اصلش طبرستانی و اصالتش مازندرانی ولی در تهران متولّد شد. تاریخ ولادتش تخمینی حدود سال ۱۲۴۷ ه ق است. نه از سال دقیق فوتش باخبریم و نه از محلّ دفنش؛ فقط میتوانیم بگوییم تا سال ۱۳۱۰ ه ق را درک کرده و یا احتمال بدهیم که در نجف اشرف مدفون باشد.
دیوان اشعار او چند بار چاپ شده است: یک بار در هند و باقی در تهران امّا گفتنی است که کاملترین چاپ دیوانش به تصحیح مهدی آصفی و جواد هاشمی «تربت» در سال ۱۳۹۱ منتشر و در سال ۱۳۹۵ نیز توسّط انتشارات محمل تجدید چاپ شد.
یکی از مزایای این تصحیح نسبت به چاپهای قبلی، افزوده داشتن قصیدهی ۸۸ بیتی در ولادت باسعادت حضرت امام زمان۷ با مطلع ذیل است (مأخذ نقل این قصیده، تذکرهی انجمن قدس، اثرِ عبرت نایینی است):
دلا! تن را رها کن، فکر جان کن
علاج درد جان ناتوان کن
در این مجال و مقال، بنا داریم تا قصیدهی ذیل که از اشعار علوی اوست و کمتر دیده شده را تقدیم کنیم؛ اگر همهی شعر را نمیخوانید، فرصت خواندن این دو بیت را از دست ندهید:
چه حاجت وصف تیغش؟ زآنکه از اوّل نمودستی
ز لای «لا فتی»، نفیِ وجودِ مردِ میدانش
***
«سَلُونی» گفتنش فضلی نبود، ار گفت در منبر
غرض میخواست آموزد «سَلُونی» را به سلمانش
و اینک متن قصیده:
دلم، سرگشتهی عشق است و حیرانی، بیابانش[۱]
طلب در پیش و مرگ اندر قفا، امّید پایانش
ز هر بیغوله نتْوان یافت ره، بر جانب مقصد
دلیلی باید از «لاحَول» جُستن، بهر غولانش
طلسم تن شکن، تا چند داری یوسفِ جان را؟
مُعذّب اندر این ظلمتفضای تنگ، زندانش
خلیل کعبهی کوی وصال دوست، آن باشد
که اسماعیلِ جان را، بی تکلّف ساخت، قربانش
هر آن خواهش که بر نفْس است، از دل، ساز بیرونش
هر آن دعوت که از عشق است، بر جان، دار مهمانش
جهان، دریای طوفانزا و من چون ناخدا، در وی
ز فُلکِ بی سکون، خواهم رهِ ساحل، به طوفانش
خِرَد، بشکسته زورق دارد و موجی چنین هایل
شگفتی بین که خواهد، تر نگردد، هیچ دامانش
مریض عشق را، هستی بُوَد، بر نفس او، علّت
ز افلاطون دانش، مینیاید کرد درمانش
رسول عقل را، حکمی است، بر ادراک «ما یُدرَک»[۲]
ز «ما لا یُدرَک»اش[۳]، از عشق باید خواست، برهانش
بیابانی که بر آب است، بر خاکش مکن مسکن
که در پای اقامت، بشکند خار مغیلانش
عجوزی کز پسِ چندین هزاران شوی، بکر آمد
تو را گو خود چه باشد، آرزو بر عهد و پیمانش؟
وفاداری مجو، از آنکه نیرنگ است، در کارش
میاور تکیه بر جایی که باشد سست، بنیانش
جهان، گیرم به آرایش، مرا خُلدی است، پرنعمت
چه خواهم کرد خُلدی را که غولانند، غِلمانش؟
قصوری را که از لوث قصورش، دامن آلودی
در او باشد تنفّر، حور را از اُنس انسانش
نبینی طفل، چون آلوده گردد، در فغان آید؟
که مادر را دهد زحمت، برای راحت جانش
زهی نابِخْردی! کآخر من از طفلی، شدم کمتر
که آلایم کثافت، بر دل از تسویل[۴] شیطانش
بدین آلودگی خواهم که با انفاسِ قدّوسی
مقام سِدره دریابم، برم لاهوتِ فرمانش
عجب دارم که من خود در زمین، مسمارْبند استم
فراز آسمانم باید و اورنگِ کیوانش
***
مگر جویم فنای خویش را، در حضرت شاهی
که باشد آسمانش، آستان؛ جبریل، دربانش
امیرِ «هَل اتی» تنزیل و شاهِ «اِنَّما» محضر
که فرقان است، حرفی از نخستین فردِ دیوانش
وغا جویی که در هیجا، زبانِ مُلهمِ غیبی
همی از «لافتی اِلاّ علی»، بودی رجزخوانش
چه حاجت وصف تیغش؟ زآنکه از اوّل نمودستی
ز لای «لا فتی»، نفیِ وجودِ مردِ میدانش
قضا، در پنجهی رایش بُوَد، چون تیر از شستش
قدر، در قبضهی امرش بُوَد، چون گوی چوگانش
سبکخیزیِ رَخشش را، جهانِ دیگری باید
که بر یک گام، از جولان بُوَد، پهنای کیهانش
به جنبِ جیشِ او، اندر نَفاذِ[۵] حکم، موری را
به صد توقیع[۶]، از جان میبَرَد فرمان، سلیمانش
زمینِ عدل او، چرخی است کز تأثیر اَجرامش
اَسَد را با حَمَل باشد، سلوک نور و میزانش
ریاحینی که از بُستانِ انصافش، همی روید
چمن را بخشد از نُزهت، تطاول بُردِ بُستانش
زهی خجلت! که گویم در سخا باشد، دلش دریا
که جودش دست سائل را، دهد تأثیرِ عمّانش
گدای آستانش را، سزد اندر کُله داری
زمین بوسد، پی خدمت، دو صد چیپال[۷] و خاقانش
اگر بر طلعت قنبر، سکندر را نظر بودی
لبش چون خضر، کردی دستگیری ز آب حَیوانش
سَلُونی گفتنش فضلی نبود ار گفت در منبر
غرض میخواست آموزد سَلُونی را به سلمانش
به علم آموختن، آنگه که خود بودی دبستانی
ز آدم تا به خاتم، انبیا، طفل دبستانش
چه مشگل؟ گر بگویم، آنکه اندر حلّ هر مشگل
اجازت گر به قنبر داده بودی، کردی آسانش
وجودش، گر چه در قافِ قناعت بود، عنقایی
ولی از ماه تا ماهی، همه روزیخورِ خوانش
فَلَک، فُلکی است، اندر لُجّهی طبعش که میباشد
در او مشحونِ انواعِ تنعّم، بهرِ احسانش
حریمش، مضجعِ جان است و قُربش، منظرِ جانان
خوشا! آن جان که دریابد، مقامِ قربِ جانانش
خدیوا! خطّهی امکان، بُوَد یک نقطه از خاکت
که هستیّات بُوَد بر چار جانب، حدّ و سامانش
ظهورت، کِشتهی علم است و معلومات، محصولش
وجودت، ابرِ ایجاد است و موجودات، بارانش
از این آب و گِل خلقت، تو بودی علّتِ غایی
که بر بنیادِ هر عالم، وجودت بود، بنیانش
جمالِ بی مثالی را، تویی در جلوه، مر آتش
جلالِ ذوالجلالی را، تویی در رتبه، همسانش
غرض، افشای رازت بود در «یومُ الْغدیر» از حق
که تا هر زندهدل داند، بُوَد حبّ تو، ایمانش
نبی، در پرده این مطلب، مسلّم داشت بر مُسلم
ولی حق را دریغ آمد، کند بر خلق، پنهانش
مُبلّغ گشت، در دم، جبرییل از حضرت عزّت
که تا «کَشفُ الْغِطا» سازد ز سوی نورِ یزدانش
سپس فرمود پیغمبر، به امّت، اندر آن محضر
حدیثی نغز، کش «غافل» کنون خوانَد، به اعوانش
علیٌّ حُبُّهُ جُنَّه، اِمامُ الاِنسِ وَ الْجِنَّه
وَصیُّ الْمصطفی حقّاً، دلیل، آیات قرآنش
الا! تا صفر بنماید عدد را در شمار، افزون،
ز حدّ صفر، باد افزون، عِداد دوستارانش!
ز سیرِ نقطه تا هر شکلِ رملی را بُوَد اسمی،
برافتد، رسم زوج و فرد، از اعدادِ عدوانش
[۱]. شاعران فراوانی در این بحر و قافیه، به مدح حضرت امیرالمؤمنین۷ پرداختهاند که به نام برخی از آنان اشاره میشود: بیدل دهلوی، مدهوش تهرانی، سروش اصفهانی و شکیب اصفهانی (۳ قصیده).
[۲]. آنچه درک شود.
[۳]. آن چه درک نشود.
[۴]. آراستنِ چیزی برای گمراه ساختن و فریب دادن کسی.
[۵]. جاری بودن امر و حکم.
[۶]. امضا کردن نامه و فرمان، فرمان و دستخط.
[۷]. نام پادشاه لاهور.
پاسخ دهید