منّت بنهاد ایزد امروز به مردم

کآمد به نبى آیت «اتممتُ علیکم»

بر صاحب حق، حق شده واصل ز حق امروز

برداشت حجاب از رخ «لیذهب عنکم»

 

آورد سزاوار سزا را به کف امروز
گشتند رها خلق ز هر سوء تفاهم

آن شاه که بُد لایق دیهیم ولایت
بنشست به اورنگ خلافت به ترنّم

شد امر ز حق، بلّغ ما انزل الّیک
کاى ختم رسل! هادى کل! بحر تنعّم!

تا چند پس ابر بُوَد نیّر اعظم؟
تا کى در مقصود ز انظار بود گم؟

مقصود بُد از امر رسالت به چنین امر

تا یابد از آن مقصد ما نیز تجسّم

 

بردار دگر پرده ز اسرار رسالت
آن راز دگر فاش نما در بر مردم

بر تخت خلافت بنشان آن که به هر عصر
برهاند رسولان را از رنج و تألّم

یعنى که على را بنشان جاى خود امروز
آن شاه که دارد به همه خلق، تقدّم

جز او که بُوَد لایق این رتبه‌ی عالى؟
آن جا که بُوَد آب چه آید ز تیمّم؟


گر شهر علومى تو، على هست در آن
در شهر ز در هر که نگردید شود گم

گر علم بجویند پس از تو ز که جویند
چون بوى خوش از عود برآید نه ز هیزم

از یم گهر آرند برون نز دل مرداب
از نى شکر آرند به کف نز دُم کژدم

اجرا نشود گر که چنین امر در امروز
فرمان رسالت نگرفته است تخاتم

فرمان توقّف ز نبى پس شده صادر
آنان که فتادند چو دریا به تلاطم

پس امر بفرمود جهاز شتران را
چون منبرى آرند به سویى به تراکم

پس گشت بدان منبر، آن مهبط تنزیل
چون عیسى جان‌بخش که در چرخ چهارم

بگرفت روى دست پس آن گاه على را
بگشود چو غنچه دو لب از بهر تکلّم

فرمود به هر کس که منم سرور و مولا
او راست على سرور و مولا ز تقدّم

از طاعت او هر که بپیچد سر تسلیم
در روز جزا مى‌گزد انگشت تندّم

یار است مرا هر که بدو جُست تولّا
خصم است مرا هر که بدو یافت تخاصم

اى ذات تو بر شخص نبى یاور اوّل
وى شخص تو بر ذات خدا مظهر دوّم

 

گوینده شود سنگ بگوییش اگر قل

پوینده شود خاک بخوانیش اگر قم

 

افکار به عون تو پذیرند تشاکل

اسرار به علم تو گزینند تجسّم

 

تو کرده‌اى از جود، جهان را سه طلاقه
نگذشت اگر آدم خاکى ز دو گندم

بر خاطر فرمان جناب تو بُوَد گر
افلاک زند دور، درخشند گر انجم


پیچند ز فرمان تو سر گر که دو عالم

امر تو پدیدار کند عالم سوّم


شاها! منم آن «طایى» معزول ثناگو
کز مدح تو بر سنگ دهم شور و ترنّم

گردد قلم، عاجز ز پی ثبت مدیحت

از بس که مضامین سویم آرند تهاجم

 

با جان مگر از دل برود شوق ثنایت
آن سان که مرا هست به مدح تو تصمّم