در غدیر خُم ز بهر حضرت ختمی مآب

از خداوند قدیر آورد جبریل این خطاب:

 

کای به اورنگ رسالت، پادشاه ذوالکرام!

وی سپهر آفرینش را جمالت آفتاب!

 

داد ‌شرع ‌اقدست چون‌ مُلک صورت را نظام

حالیا برکش ز روی شاهد معنی نقاب

 

یعنی اندر این زمین برخیز امروز ای رسول!

کن علی را جانشین خویشتن با صد شتاب

 

هان! مکن بیم ای رسول! از مکر روبه خصلتان

تا چو حیدر، ضیغم غرندّه‌ای داری به غاب

 

ساز تبلیغ امر حق را بر صغیر و بر کبیر

خواه باشندی موافق، خواه سازند اجتناب

 

ملّت اسلام را گو این نماز و حجّ و صوم

بی تولّای علی هرگز نیاید در حساب

 

پس پیمبر ز امر داور از جهاز اشتران

منبری آراست؛ بر منبر شد آن عالی جناب

 

دال‌آسا، قامت هم‌چون الف خم کرده و بُرد

بر کمربند علی دست، آن شه مالک رقاب

 

برگرفتش روی دست، آن‌گاه در توصیف وی

سُفت درّ معرفت را این چنین با شیخ و شاب

 

کای گروه! آگاه باشید از خواص و از عوام

زین سپس نبْوَد وصیّ من کسی جز بوتراب

 

نیست اورنگ خلافت را جز او لایق کسی

زان که او بر شهر علم من از اوّل بود باب

 

فی‌المثل من هم‌چو موسی وین علی هارون من

من چو عیسی در شهود و او چو شمعون در غیاب

 

خصم حیدر، خصم من شد؛ خصم من، خصم خدا

زان که من هستم رسول و او مرا نایب مناب

 

نیست در بالای دست او دگر دست کسی

چون «ید اللَّـه فوق ایدیهم» بُوَد نصّ کتاب

 

بیعت این دست را هر کس شکست، آخر بُوَد

در جهنّم، قهر ربّ ‌العالمین او را عقاب

 

چون ولای او ز امر حقّ بُوَد حصن امان

هرکه‌ داخل شد در این حصن، ‌ایمن ‌است ‌از‌ هر عذاب

 

بلکه از کتم عدم بگرفته تا مُلک وجود

کی بُوَد، بی‌اذن او کس در ایّاب و ذهاب؟

 

هر چه می‌خواهید بعد از من بخواهید از علی

بوی گل را، در غیاب گل بجویید از گلاب

 

عارف و عامی تمامی حامی حیدر شدند

کس نبود آن‌جا مخالف تا دهد شه را جواب

 

بس که «بخّ بخ لکَ» یا مرتضی فاروق گفت

دست بیعت با علی دادند اعیان صحاب

 

پس تو «صابر» ز آیه‌ی « الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ»

شرح «أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی‏» را رو بیاب

***

باز یاران آتش دیگر مرا بر جان فتاد

بار دیگر رفت از دستم عنان صبر و تاب

 

یاد آدم کز پس فوت رسول هاشمی

آنچه با حیدر نمودند آن گروه ناصواب

 

عهد بشکستند و خستند از شقاوت خاطرش

جمع گشتند و زدند آتش ز کین او را به باب

 

محسن زهرا در آن روز از جفا گردید سقط

برفکندند از ستم بر گردن حیدر، طناب

 

باز با این ظلم‌ها هرگز نکردند اکتفا

تا به مسجد فرق وی کردند از خونش خضاب

 

با حسین بن علی هم کوفیان بستند عهد

لیک آن عهدی که بنمایند از وی منع آب

 

میهمان کردند او را تا ز سوز تشنگی

هم‌چو مرغی کودکانش را کنند از جان، کباب

 

یک طرف اصغر ز سوز تشنه‌کامی کرده غش

یک طرف خشکیده شیر از تف به پستان رباب

 

چو گل پژمرده از بی آبی، اطفال دگر

هر یکی افتاده در هر گوشه با حال خراب

 

بس که بانگ العطش بشنید عبّاس از حرم

اذن جنگ از شه گرفت و پا نهاد اندر رکاب

 

مشک خشکی زیب دوش خویشتن بنمود و زد

زاده‌ی شیر خدا خود را بر آن خیل کلاب

 

ریخت از بس پا و دست و سر ز تن، گویی که بود

بهر دفع جیش شیطان، تیغ او تیر شهاب

 

الفرار و الامان برخاست از دشمن، بلی

خرمن کتّان ندارد تاب نور ماهتاب

 

در فرات آمد که نوشد آبی آن لب‌تشنه لیک

کرد با نفس از فتوّت این خطاب پُرعتاب:

 

کای ابوالفضل! این نباشد شیوه‌ی مهر و وفا

تشنه‌اند اطفال شاده دین، مگر هستی به خواب؟

 

تا نه رفع تشنگی سازی ز اطفال حسین

گر بمیری از عطش باید کنی ز آب اجتناب

 

مختصر پر کرد مشک و تشنه بیرون شد ز شط

حمله‌ور گردید چون شاهین بر آن خیل ذباب

 

ناگهان تیغی زدندش از کمین بر دست راست

مشک را بر دوش چپ افکند با صد التهاب

 

دست چپ را ظالمی دیگر فکند و مشک را

او بدندان بر گرفت و کرد در رفتن شتاب

 

از کمان اشقیا ناگه به حکم ابن سعد

پر زنان بر مشک آبش تیری آمد چون عقاب

 

ریخت آبش بر زمین و کافری از راه کین

کرد با پیکان دیگر چشم او را انتخاب

 

رفت تا بیرون کشد آن تیر با زانو ز چشم

ظالمی کرد از عمودی قلب وی پر اضطراب

 

نور چشم بوتراب افتاد تا روی تراب

ریخت «صابر» اشک ماتم از دو چشمش چون سحاب