سیّد مصطفی سرابی خراسانی از فضلا و ادبا و واعظان مشهد بود. در دیوانش زیر تمثال او عبارت «گویندهی مذهبی رادیو» دیده میشود.
سال تولّدش معلوم نیست ولی در تابستان ۱۳۵۰ شمسی بدرود حیات گفت و جنازهاش از تهران به مشهد مقدّس منتقل شد امّا ننوشتهاند که در کجای مشهد به خاک آرمید.
یکی از فرزندان او دکتر سیّد ضیاءالدّین سجّادی (مصحّح دیوان خاقانی) است و فرزند دیگرش رضا سجّادی اوّلین گوینده و دوبلور سازمان صدا و سیما بود.
دو کتاب «صد سال شعر خراسان» و «مشاهیر مدفون در حرم رضوی» از او نام برده و نمونه شعر نقل کردهاند. «دیوان سرابی» که کتاب مختصری است در سال ۱۳۳۲ در تهران توسّط شرکت سهامی طبع کتاب در قطع رقعی و در ۷۶ صفحه منتشر شد. امید که دیوانش با فصلبندی مناسب و بازنگری و مقدّمهای خوب تجدید چاپ شود.
سومین شعر این کتاب کمحجم همین قصیدهای است که ملاحظه میکنید. این شعر البتّه با تغییرات کمی در واژگان و یک بیت اضافه که در دیوان نیست در کتاب «غدیر در شعر فارسی» که به اهتمام مهدی آصفی جمعآوری شده موجود است. این نقل طبق دیوان سرابی است ولی آن بیت افزوده با * مشخّص شده است:
در غدیر خُم، پیمبر بازوی حیدر گرفت
باز بازوی پیمبر، قدرت دیگر گرفت
بازوی حیدر که بازوی خدایی بود، چون
زیر بازوی خدایی را پیمبر برگرفت؟
سرّ « الرّحمن على العرش استوى» شد آشکار
تا علی را روی دست، آن روز پیغمبر گرفت
آیهی «نصرٌ من اللَّه»، نکتهی «فْحٌ قریب»
شد عیان چون مرتضی را مصطفی یاور گرفت
بود بهتر حجّتی بر دعوی پیغمبریش
که پیمبر در ازل از خالق اکبر گرفت
در حقیقت چون نمایاندش به خلق، آن روز باز
دعوی پیغمبریّ خویشتن از سر گرفت
دین درختی بود بی بر، کشته اندر باغ شرع
با ولای او ثبات اصل و شیرین برگرفت
عالم ایجاد، فعل حق بُوَد بیحرف لیک
اسم پاک او به فعل خویشتن مصدر گرفت
بود یکتا جوهری در مخزن واجب، نهان
رنگ هستی بالعرض ممکن از آن جوهر گرفت
*فیض حق بر وی رسد وز او رسد بر ممکنات
دیدم از بیخ آب را که شاخ سیسنبر گرفت
جبرییل آن گه ببالیدی به بال خویشتن
که علی او را ز روی مهر، زیر پر گرفت
تا ندانندش خدا، بشکست گاهی قرص نان
گاه با نیروی یزدانی در از خیبر گرفت
گفت یزدان رطب و یابس نیست «الّا فی کتاب»
او کتاب اللَّـه که در بر، علم خشک و تر گرفت
مظهر لطف خداوند است و قهرش در معاد
مؤمن از وی در امان، کافر از او کیفر گرفت
با ولایش ذرّهای طاعت برِ حق هر که برد
مزد از آن چه تصوّر کرده، افزونتر گرفت
از «سروش»، استاد شعر آمد مرا بیتی به یاد
که چکامهیْ من ز گفتش زینت و زیور گرفت
«بی ولایش گر هزاران سال گر طاعت نمود
آب کوبیده به هاون؛ باد با چنبر گرفت»
دفتر اوصاف او را پیش خود سنجید عقل
نُه فلک را جزوی از اجزاء آن دفتر گرفت
پادشاهیّ دو عالم هیچ میدانی که برد؟
آن که راه بندگیّ بندهاش قنبر گرفت
گر ز پای دلدش نعل اوفتادی گاه گاه
بوسه بر وی زد ملک، آن گه به سر افسر گرفت
تا کند باطل، خیال آن که دانستش خدای
آن خدایی روح، چندین عنصری پیکر گرفت
منبری ترتیب دادند از جهاز اشتران
ز امر پیغمبر که عرش از عرشهی او فر گرفت
چون علی با دست احمد پا بر آن منبر نهاد
پرزنان جبریل آمد، پایهی منبر گرفت
نُه فلک در انبساط، آن روز و در بهجت، ملک
چون پیمبر بیعتش از کهتر و مهتر گرفت
خور به جلوه برفزود و ماه، گونه سرخ کرد
مشتری در رقص و زهره چهرهی ازهر گرفت
چون «سرابی» گفت در مدح علی این چند بیت
صد بهشتی خانه از حق پیش از محشر گرفت
پاسخ دهید