رفتم بالای سرش، قول داده بودم بی‌تابی نکنم. صورتش را باز کردند. کلاه پشمی سبز رنگی که پدر برایش گرفته بود، سرش بود. یک آن بوی خوشی پُر شد توی اتاق بی‌روح سردخانه. صورتم را گذاشتم روی صورتش. فاطمه آمد جلو(همسر شهید) و دست گذاشت روی قلب علی. دستش پر ازخون شد. گفتم «علی بالا! مبارکت باشد رخت شهادت. ببین حسین و فاطمه آمده‌اند به دیدنت. چشم‌هایت را یک بار دیگر باز می‌کنی ببینم‌شان؟» فاطمه گفت «علی! ببین! حسینت را هم آورده‌ام. چشم‌هایت را باز کن که ببینی‌اش…» گفتم «چشم‌هایت را باز کن ببینم هنوز همان‌قدر سرخ‌اند؟ چشم‌هایت را باز کن یک بار دیگر حسینت را ببین…»

چشم‌هایش را باز کرد!

سرش را که افتاده بود سمت راست، چرخاند و چرخاند تا چشمش افتاد به من و فاطمه و حسین، و چشم‌هایش را بست. یک آن صدایش پیچید توی گوشم «باجی! غمت نباشد. من شما را سپرده‌ام به خدا!»

علیِ من، حتی در بهشت هم حرمت حرف مادرش را نگه داشت…

خدا می‌دانست چی به‌م داده بود و خدا می‌داند چی از من گرفت…

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: مادر شهید