عشق را بنگر که در پیری، چسان غوغا کند
پیرمردی را چگونه واله و شیدا کند
 
«
مسلم بن عوسجه» گفتا به شاه دین، حسین
اذن جنگم ده که عشق تو، مرا رسوا کند

 

سوختم در آتش عشق تو، من پروانه سان

عاشق صادق بباید این چنین سودا کند


من اگر پیرم ولی قلب جوانم را ببین
بهر جان‌بازی مرا بی‌باک و بی‌پروا کند
 
رفت در میدان و کشت از آن سپاه کین، زیاد
لیک تا می‌خواست جان قربانی مولا کند،
 
ناگهان فریاد زد، شاها! بیا تا جان من
در حضورت، قصد سیر عالم بالا کند
 
شاه آمد «حبیب بن مظاهر» بر سرش
تا که او را با نگاهی تا ابد احیا کند
 
گفت با «مسلم»، «حبیب بن مظاهر»، غم مخور
عشق شه من را به تو، محلق در این صحرا کند
 
گر وصیّت داری از بهر «حبیب» اکنون بگو
تا وصایای تو را یک‌جا «حبیب» اجرا کند
 
گفت: ای یار عزیزم! جان تو، جان حسین!
از خدا خواهم که عشق او، تو را چون ما کند
 
افتخار نوکری‌ّاش را «رضایی» کرد و بس
گر ز راه لطف آن کان کرم، امضا کند

 

 شاعر: سید عبدالحسین رضایی