لید: در این نوشتار به ماجرای جوانی فقیر به نام عبدالله اشاره می کنیم که در ابتدا فقیر بود و به مرور توسط عموی مشرکش به ثروت رسید، ولی به دلیل اسلام آوردن او عمویش همه ثروتش را از او گرفت. در ادامه به شرح این ماجرا و نکات مربوط به آن می پردازیم.
در این نوشتار به شرح و نقد این نقل می پردازیم.
در منابع اهل سنّت آمده است:
عبدالله ذوالبجادین از قبیله مزینه و یتیم فقیری بود که پدرش مرده و برای او میراثی نگذاشته بود. عمویش که مردی ثروتمند بود، عهدهدار کفالت او شد و عبدالله نسبتاً ثروتمند گردید و صاحب برده و شتر و گوسفند شد. چون پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به مدینه آمد، عبدالله مایل به اسلام گردید و از ترس عمویش یارای اظهار آن را نداشت. سالها گذشت و جنگهای عمده تمام شد. هنگامی که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از فتح مکّه به مدینه مراجعت فرمود، عبدالله به عمویش گفت: عمو جان مدّتهاست انتظار مسلمان شدن تو را میکشم و نمیبینم که نسبت به محمّد میل و کششی داشته باشد، به من اجازه بده که مسلمان شوم!
او گفت: به خدا سوگند؛ اگر پیرو محمّد شوی، هیچچیز از آنهایی که به تو بخشیدهام در دستت باقی نخواهم گذاشت و حتّی لباسهایت را از تو میگیرم.
عبدالله که در آن هنگام نامش عبدالعزّی بود، گفت: به خدا قسم؛ من پیرو محمّد و مسلمانم و پرستش سنگ و بت را ترک کردهام، این هم آنچه در دست من است، آن را بگیر! و او آنچه به عبدالله داده بود؛ حتّی جامهها و لنگ او را پس گرفت.
عبدالله پیش مادرش آمد و او پارچهای خشن و کهنه را به دو نیم کرد و عبدالله نیمی را به کمر بست و نیمی را به دوش افکند و به مدینه آمد و قبلاً در ورقان ـ که کوهی در اطراف مدینه است ـ زندگی میکرد.
چون عبدالله به مدینه رسید، شب را در مسجد گذراند و سپیدهدم پس از اینکه رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نماز صبح را گزارد، مثل همیشه رو به مردم کرد و چشمش به عبدالله افتاد، او را نشناخت؛ فرمود: تو کیستی؟
او نسب خود را برای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بیان کرد.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: تو عبدالله ذوالبجادین هستی! سپس فرمود: نزدیک من باش! و او از میهمانان رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شمرده میشد و پیامبر خود به او قرآن میآموخت و او مقدار زیادی از قرآن را خواند. در آن هنگام که مردم برای حرکت به تبوک آماده میشدند، او که صدای بلندی داشت در مسجد میایستاد و به صدای بلند قرآن میخواند.
عمر گفت: ای رسول خدا؛ آیا میشنوی که این اعرابی صدایش را به قرآن بلند میکند به طوریکه مانع قرآن خواندن دیگران میشود؟
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به عمر گفت: آزادش بگذار که او از سرزمین خود به قصد هجرت به سوی خدا و رسول خدا بیرون آمده است.
گوید: چون مسلمانان برای جنگ تبوک بیرون میرفتند، او گفت: ای رسول خدا؛ از خداوند بخواه که شهادت نصیب من شود!
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: پوست درختی بیاور! و او پوستهی خرمابنی را به حضور پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آورد. رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آن را به بازوی او بست و گفت: پروردگارا؛ من خون او را بر کافران حرام کرد.
عبدالله گفت: ای رسول خدا؛ من چنین نمی خواستم.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: وقتی که به قصد جهاد در راه خدا بیرون بروی، اگر تب هم بکنی و بمیری مثل این است که شهیدی و اگر مرکبت، تو را به زمین بزند و بمیری، شهیدی و اهمیّت نده که مرگت چگونه باشد.
چون به تبوک رسیدند و چند روزی آنجا بودند، عبدالله ذوالبجادین مُرد.
بلال بن حارث میگوید: پیش رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم بودم که دیدم بلال مؤذّن با چراغی کنار گوری ایستاده و رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شخصاً در گور است و ابوبکر و عمر جسد عبدالله را وارد قبر میکردند و پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرمود: جسد برادرتان را پایین بدهید!
گوید: چون رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم او را در گور نهاد و خشتها را بر قبر او استوار کرد، فرمود:
بار خدایا؛ من روز را در حالی به شب آوردم که از او خشنود بودم، تو هم از او خشنود باش.
ابن معسود گفت: کاش من صاحب آن قبر بودم![۱]
اما تحلیل این ماجرا
در این قصّه مسائلی چند وجود دارد که محتاج توضیح و بیان است. ما فقط به دو نکته به اختصار میپردازیم:
اعتراض عمر
در داستان عبدالله آمده است که عمر بن خطاب از او به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم شکایت کرد که صدایش را به خواندن قرآن بلند میکند سپس توصیفی از وی میآورد که گویا درصدد تحقیر و توهین به وی است: اعرابی!
به احتمال، پسر خطاب میخواست این سخن خداوند متعال را در مورد وی تطبیق دهد که میفرماید:
«الْأَعْرابُ أَشَدُّ کفْراً وَ نِفاقاً وَ أَجْدَرُ أَلاَّ یَعْلَمُوا حُدُدَ ما أَنْزَلَ اللهُ عَلی رَسُولِهِ وَ اللهُ عَلیمٌ حَکیمٌ.»[۲]
بادیهنشینانِ عرب، در کفر و نفاق [از دیگران] سختتر و به اینکه حدود آنچه را که خدا بر فرستادهاش نازل کرده، ندانند، سزاوارترند و خدا دانای حکیم است.
در حالیکه او میداند و میبیند که پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم با آنان در مسجد است و قرآن خواندن عبدالله را همچون وی میشنود. اگر در قرائت او نیازی به دخالت و تذکری بود، حتماً رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم اقدام میفرمود و هیچ نیازی به تذکر عمر نداشت!
چنانکه ذوالبجادین هم، به عمر بد نکرده بود تا بهانهای برای عمر باشد که به وی توهین کند!
از سوی دیگر از کار ذوالبجادین به دست نمیآید که قصد داشت با قرائت قرآن موجبات آزار و اذیّت مسلمانان را فراهم آورد! پس چرا عمر با این سخنان موهن و آزاردهنده به سراغ او میرود؟!
دعای شهادت
شاید علّت آنکه رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم برای عبدالله ذوالبجادین به شهادت دعا نفرمود، آن باشد که خداوند متعال به آن حضرت اعلام کرده بود که غزوه تبوک بدون جنگ به پایان خواهد رسید. چنین به نظر میرسد که درخواست عبدالله شهادت در تبوک بوده است. حال اگر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم برای او درخواست شهادت میکرد و سپس اجل وی فرامیرسید و از سوی دیگر عقیده داشت که دعای رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مستجاب میشود، حتماً معتقد میشد که شایسته و سزاوار این کرامت الهی نبوده است و چهبسا دچار یأس و تردید میشد و همین کافی بود تا او را به هلاکت اندازد. این در صورتی است که در استجابت دعای رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم معانی دیگری مترتب نشود که چهبسا از حدود درگذرد! آنچه رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم با این مرد انجام داد، به منظور حفظ ایمان و صحت یقین وی بود و بس.
قابل ملاحظه است که وقتی رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم در وهله نخست او را غافلگیر کرد و خونش را بر کافران حرام نمود، به جای آن، در دیگری به روی عبدالله گشود که از نظر ثواب و پاداش همسان و همطراز شهادت است. از اینرو به وی خبر داد که اگر به قصد جهاد و جنگ بیرون رود و سپس بمیرد، اگرچه در اثر تب باشد، پاداش شهید خواهد داشت.
منبع: اقتباسی از ترجمه کتاب الصحیح من سیره النبی الاعظم صلى الله علیه وآله، ج۱۰
[۱]ـ سبل الهدی و الرشاد، ۵/۴۵۹ ـ۴۶۰؛ المغازی، ۳/۱۰۱۴؛ امتاع الاسماع، ۱۴/۵۴٫
[۲]ـ توبه: ۹۷٫
پاسخ دهید