وقتی به انسانهایی که در دنیا زندگی میکنند نگاه میکنیم، اختلاف مراتب در فقر و غنی، سلامتی و بیماری، زیاد دیده میشود. همه در یک سطح نیستند؛ همه غنی و ثروتمند نیستند. همه سالم نیستند. در بین آنها فقیر هست؛ بیمار هست؛ انواع و اقسام اختلافات در رتبههای مادی و معنوی آنها وجود دارد.
بعضی فکر میکنند که همه باید در یک سطح باشند تا عدالت باشد. امام سجّاد علیه السلام در صحیفهی سجادیه میفرمایند: «وقتی چشم انسان به این اختلاف طبقات میافتد، اوّلین چیزی که باید باورش باشد این است که این اختلافات، عین عدالت است».[۱] از طرف خدا نسبت به آنها بیعدالتی نشده، چرا که اصل خلق کردن انسانها و دادن مایحتاج زندگی آنها از روی فضل و کرم و احسان پروردگار متعال بوده است؛ نه از روی طلب مخلوقات و استحقاق مخلوقات.
این اختلاف طبقات، یکی از آثار طرز ایجاد مخلوقات و موجودات است. خدا به همه داده است؛ منتها به بعضی بیشتر داده و به بعضی کمتر. به کسانی که کمتر داده، نه به خاطر آن است که آنها از خدا مطالبه داشتند، و یا طلب داشتهاند که خدا نداده باشد تا بیعدالتی شده باشد؛ خیر؛ خدا همه را از روی احسان خود داده است. خدا به کسی که بیشتر داده، از خودش داده و به آن کسی هم که کمتر داده، از خودش داده است؛ اینجا حقّ کسی تضییع نشده است.
معنای بیعدالتی این است که حقّی داشته باشد و دیگری روی حقّش پا بگذارد و حقّ او تضییع شود. خدای متعال اینطور نبوده؛ چون احتیاج نداشته است. وقتی خدا مخلوقات را خلق کرده، لازمهی آثار و حدود این مخلوقات، چنین مسایلی است. کم دادنِ در احسان است، نه کم دادنی که تجاوز به حقّ موجودی باشد. خدا به همه داده و احسان کرده، منتها به یکی کمتر و به یکی بیشتر. اگر به یکی کمتر برسد حقّ اعتراض ندارد چون طلبی نداشته است. همین را هم که داده، زیادی است.
بنابراین خدا به همه داده است و از کسی هم نگرفته است. بعد از آنکه خدا داده، در حالی که انسانها استحقاق نداشتند و طلب هم نداشتند، دیگر چون و چرا ندارد. همان مقداری که داده زیاد است؛ کم نیست. لذا امام علیه السلام فرمودند: «شَهِدْتُ أَنَّ اللَّهَ قَسَمَ مَعَایِشَ عِبَادِهِ بِالْعَدْلِ»؛[۲] من شهادت میدهم که خدایی جز تو نیست؛ مدبّر عالم وجود فقط تو هستی؛ اینطور که اداره کردهای، عین عدل و عدالت است؛ تجاوز به حقّ هیچ موجودی نکردهای؛ به همه دادهای و منشأ خلقت همه، لطف و احسان تو بوده است. حقّ کسی هم پایمال نشده که بگوییم: «چرا پایمال شده؟» و الّا اگر موجودی طلبکار باشد و انسان حقّش را ندهد، میگویند: «چرا ندادی؟» امّا اگر طلبکار نباشد، هر چه انسان به او بدهد، داده است دیگر.
خدا در خلقت همهی مخلوقات با فضل و کرم معامله کرده است؛ یعنی به آنها داده و چیزی از آنها نگرفته است. خدا چنین روش و برخوردی با مخلوقات داشته است. او هر موجودی را که خلق کرده، وجودی به او داده است و متناسب با آن وجود، یک اثر وجودی هم داده است. این موجود وقتی میآید صد سال، پانصد سال در عالم وجود زندگی میکند و بقا دارد و آن آثار را از خودش اظهار میکند، مجموعهی برخورد همهی موجودات و همهی آثارِ این میشود. این عین عدل است. در آن مرگ و میر هست؛ بیماری هست؛ تصادف هست؛ همهی اینها جزء برنامه است.
اگر انسان به کسی هزار تومان بدهد و به دیگری ده تومان، هر دو باید ممنون باشند. او حق ندارد بگوید: «چرا به من زیادتر ندادی؟» جوابش این است که: «همین را هم که دادم، اضافه است؛ چون من خودم به تو دادم؛ از تو که نگرفتهام؛ دلیلی هم ندارد که به تو به اندازهی او بدهم.»
در یک دانشگاه، عدّهای کار میکنند. یکی استاد است، یک آبدارچی، یکی باغبان و یکی جارو میکشد. آیا به همهی اینها معادل هم و مساوی حقوق میدهند؟ طبیعی است که نه. هر کدام از موجودات، دایرهی خاصی با اثر مخصوصی در وجود دارند. آن آثار، تابع آن دایرهی وجود است. یکی بیشتر است و یکی کمتر. نمیشود غیر از این باشد. اگر آهن باشد، باید سفت باشد؛ اگر گوشت بدن باشد، باید نرم باشد. امّا شما میخواهی بدن آدم مثل آهن باشد و از آن طرف هم بتواند خم و دولا شود و بدود و هر کاری بکند. اینگونه که نمیشود. انسان اینها را میبیند، امّا یادش میرود.
بنابراین اوضاع همانطور که باید میبود، هست. خدا حداقلِ نیاز همه را تأمین کرده است و برای همهی موجودات، نیازمندیهای آنها را در آسمان و زمین تعبیه کرده است. باران میآید و زمین را سبز میکند و از آن، هم انسان میخورد، هم حیوان، هم نباتات و همه سیر میشوند. چطور وقتی شما سر مرغ را میبری و میخوری، نمیگویی بیعدالتی است، امّا میکروب که در دهان شما میآید و غذای خودش را بخورد، میگویی بیعدالتی است؟! او هم حیوان است و غذایش این است. شما جاهل هستی؛ برو علم پیدا کن؛ امّا آیا شما میتوانی به همه چیز علم پیدا کنی؟ آدم یک وجبی! آن وقت قهراً آنها هم میآیند از شما استفاده میکنند و داد شما در میآید.
شما سر گوسفند را میبری و میخوری، امّا حرفی نمیزنی. سر مرغ را میبری و میخوری، هیچ حرفی نمیزنی؛ امّا آن میکروب بیچاره که میآید و میخورد، مشکل پیش میآید! نظام خلقت اینطور است. او احتیاج دارد که غذایش را بخورد، شما هم احتیاج داری و میروی گوسفند را میکشی و میخوری. پس همه با هم کار دارند. آن گوسفند هم میرود علف را میخورد. خدا فرمود: «کُلُّ شَیْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ»؛[۳] هر موجودی اندازهای دارد. از آنجا که هر موجودی اندازهای دارد، آثای هم که بر آن موجود مترتّب است، اندازه دارد؛ بیشتر از آن نمیشود. امّا از یکی بیشتر است و از یکی کمتر. آن وقت میبینیم اختلافات پیش میآید. (مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام)
معاد
باور اوّل این بود که خدا را حاضر و ناظر بدانیم و دوم اینکه باور کنیم که بعد از مردن، خدا مرده ای مکلّف را زنده میکند و به حساب کارشان رسیدگی میکند که به حرف خدا گوش دادهاند یا نه؟! اگر انسان گوش داده بود، به بهشت میرود و اگر گوش نداده بود، به جهنّم. خدا این دو عامل بزرگ را برای بازدارندگی از معصیت در اختیار مردم قرار داد. عامل اوّل یعنی حضور پروردگار متعال، ضعیفتر از دومی است؛ چون خدا ماده نیست و انسانها درک نمیکنند؛ لذا خیلی اثر نکرد.
دومی مؤثّرتر است، چون از جنس خود آدمها است. نظیر زندگی انسانهای مادی است. خدا انسانهای مکلّف را در روز قیامت هم همینگونه زنده میکند؛ یعنی به ارواح، ابدان میدهد و آنجا هم مثل همینجا میشود، آن وقت میگویند: «چرا گناه کردی؟» بعد هم او را عذاب مادی میکنند. این موضوع چون مادی بیان شده، اثرش بیشتر است.
نمونهای از معاد جسمانی
داستان اصحاب کهف این بود که خدا میخواست آنها را یکی از دلایل وجود معاد جسمانی قرار دهد، تا مردم باور کنند که خدا میتواند بعد از مردن انسانها، آنها را زنده کند؛ لذا آنها را میراند و سپس زندهشان کرد؛ پس خدا در این آیات فقط نتیجهی اثبات معاد میگیرد. اصحاب کهف در آن زمان انسانهایی دیندار بودند. شاه آن زمان میخواست به زور مردم را بیدین کند و دعوت به بیدینی میکرد؛ مردم هم تابع بودند. «اَلنَّاسُ علی دِینِ مُلُوکِهِم».
آنها عدّهی کمی بودند که دیندار بودند و نمیخواستند دست از دینشان بردارند. آنها از خدا خواستند که راهی نشانشان دهد که فرار کنند و از ظلم این ظالم نجات پیدا کنند و راهی که پیش آمد را شروع به رفتن کردند تا به غاری رسیدند. شب شد و نیاز به خواب داشتند؛ چون پیاده رفته بودند و خسته شده بودند. پس به داخل غار رفتند و خواستند بخوابند.
خدا در قرآن فرموده است: «فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِم».[۴] اگر چشم نبیند، وضو باطل نمیشود؛ امّا اگر چشم نبیند و گوش هم نشنود، وضو باطل است. آیهی «فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِم» یعنی هیچ نمیشنیدند. سپس خدا میفرماید: «بَعَثنَاهُم»؛[۵] یعنی آنها را زنده کرد. آنها سیصد و اندی سال مردند؛ امّا خدا تدبیری اندیشید که در این مدت طولانی بدنهایشان نپوسید و از بین نرفت؛ بلکه سالم مانده بود. آفتاب به آنها میتابید؛ آنها را چپ و راست میکردند. خلاصه اینکه آنها ماندند تا بعد از سالها دوباره زنده شدند. این یعنی «منِ خدا آدمها را اینطور زنده میکنم. اگر به حرف من گوش ندهی و بمیری، کار تمام نمیشود؛ بلکه زندهات میکنم و میپرسم: «چرا به حرفم گوش ندادی؟»
بنابراین معاد جسمانی بزرگترین عاملی است که انسان میتواند از آن استفاده کند و گناه را ترک کند و مخالفت فرمان خدا را نکند.
عامل اوّل که توجّه به نظارت و حضور خدا بود، چون خدا مجرّد است و دیده نمیشود، انسان آن را فراموش میکند؛ ولی عامل دوم چون از جنس خود انسان است و بحث بدن است، وقتی بدن به روح رسید مثل همین شخص دنیا میشود و با او میشود صحبت کردو میشود او را جهنّم هم برد؛ لذا مؤثّرتر است.
وقتی روح، بدن ندارد، آتش نمیتواند آن را بسوزاند؛ لذا به آن بدن میدهند؛ وقتی به او بدن دادند، مثل دنیا میشود؛ آن وقت هر کاری با آن میشود کرد.
این عامل دوم به عنوان عامل بازدارنده معرفی شده است؛ چون آدمها اگر معاد را قبول و باور کنند، این باور، بیشتر به ترک گناه کمک میکند، امّا اوّلی را نه دیدهاند، نه شنیدهاند، نه لمس کردهاند و قوای پنجگانه به هیچ وجه به آن راه ندارد. فقط عقل است که به آن راه دارد. عقل هم وقتی گرفتار تدبیر امور مادی میشود، اوّل چیزی که فراموش میکند، ذات اقدس پروردگار متعال است. وقتی کار تمام میشود به هوش میآید، صَبَّحکُمُالله بِخیر!
امّا معاد اینطور نیست. لذا امیر علیه السلام در نهج البلاغه از معاد زیاد استفاده کرده است؛ چون به مردم نزدیکتر است. امّا اوّلی فاصلهاش زیاد است، مگر اینکه انسان گناه نکند و با ترک گناه ایمانش زیاد شود که در این صورت فاصلهها کم و کمتر میشود إنشاءالله.
بنابراین داستان اصحاب کهف به این منظور است که من معاد را قبول کنم و بترسم از اینکه اگر حرفی را که خدا توسط انبیا علیه السلام زده و به ما رسیده، مراعات نکنم، چنین روزی پیش میآید و در آنجا دیگر نمیتوانم جوابی بدهم و خودم را از عذاب نجات دهم. این باور، ایجاد ترس میکند و انسان گناه را راحتتر ترک میکند.
تمام چیزهایی که خدای متعال در قرآن کریم به عنوان شگرد بازدارنده از گناه بیان کرده، هدفش همین است که وقتی فرمان خدا به من میرسد که: «این کار را بکن یا آن کار را نکن»، این دو را اطاعت کنم. اثر فرمایشات پروردگار متعال فقط در صورت انجام دادن و عمل کردن، ظاهر میشود، اگر من عمل نکنم فایده ندارد. (مدرسه حضرت صاحب الأمر عج ۰۳/ ۰۹ /۹۰)
منبع: کتاب طریق بندگی، صفحات ۱۴۲ الی ۱۴۶
[۱]. صحیفه سجادیه، دعای ۳۵
[۲]. صحیفه سجادیه، دعای ۳۵
[۳]. رعد، ۸
[۴]. کهف، ۱۱
[۵]. کهف، ۱۲
پاسخ دهید