رفتم به مسؤولین گروههای خلبانی گفتم «از بالا دستور دادهاند نگذاریم کاوه جلودار باشد.»
از تجربههاش گفتم و ارزشش برای منطقه کردستان و حفظ امنیت کشور.
گفتم «اگر دیدید آمد خواست سوار هلیکوپتر شود نگذارید. بگویید هلیکوپتر ایراد فنی دارد یا هر دلیلی که موجه نشان بدهد.»
ده دوازده نفری میشدیم. داشتیم حرف میزدیم که با ماشین آمد از کنارمان رد شد. دنده عقب گرفت برگشت گفت «چی کار میکنید شماها؟»
گفتم «منتظریم یکی از بچّهها بیاید منطقه را برای دوستان توجیه کند.»
گفت «من خودم هستم.»
از ماشین آمد پایین سلام کرد. معرفیاش کردم به خلبانها. خیلیها ندیده بودندش و تا اسمش را شنیدند دهانشان باز ماند، یادشان رفت دست بدهند. خیره شده بودند به محمود. انگار گفته باشند «اینست آن کاوهیی که میگویند کردستان توی مشتش ست؟ اینکه خیلی بچّهست.»
با همهشان دست داد، خوش و بش کرد گفت «حالا برویم سراغ توجیه منطقه.»
رفت نقشههای مخصوص خودش را آورد گفت «شما هم نقشههاتان را بردارید بیاورید.»
نقشهها را گذاشتند کنار هم و با علایم آنها تمام منطقه را براشان توضیح داد. از صعب العبور بودنش هم گفت. و ای که «تا حالا کسی آنجا پرواز نکرده. حتّی قبل از انقلاب.»
در صورتی که دستور بود «به هیچ عنوان حق ندارید اینها را به خلبانها بگویید.» گفت «اصلاً نمیدانیم آنجا چه خبرست چی در انتظارمان ست.»
زد روی نقشه گفت «و حالا میخواهیم برویم بدانیم.»
زل زد توی چشم تک تک خلبانها گفت «سؤالی هست بخواهید بپرسید؟»
شیفتگی را توی چشمهاشان میتوانستی ببینی. و این خطرناک بود. حدسم درست بود.
یکی از سرگردهای خلبان آمد کشیدم کنار گفت «ما نمیتوانیم به این آدم دروغ بگوییم.»
گفتم «چرا؟»
گفت «چون او هم به ما دروغ نگفت.»
گفتم «یعنی چی این حرف؟»
گفت «یعنی اگر میخواهید نگذارید بیاید راهش را هم باید خودتان پیدا کنید. از ما بر نمیآید.»
با انگشت اشاره زد تخت سینهام گفت «تقصیر خودت شد. نباید میگذاشتی اینقدر از نزدیک باش آشنا شویم.»
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: مصطفی کرمانشاهی
پاسخ دهید