هر جا او بود، خیالام از همه چیز راحت بود. به خصوص مأموریتهایی که سپاه و ارتش باید با هم انجام میدادند. همیشه هماهنگ کنندهی اصلی او بود. اصلاً تا او بود، ارتشی و سپاهی یکی بود. همه را به یک چشم نگاه میکرد؛ و به همه به یک شکل توجه و عنایت و محبت داشت.
اگر بخواهم بگویم خونسرد بود، شاید در حقاش ظلم کرده باشم. صبور، بله، بهتر است. از آن ستون نیرویی که از پادگان سنندج رفت به طرف باشگاه افسران خیلی شهید دادیم، خیلی زخمی دادیم، خیلی اسیر دادیم. برگشتنی انتظار هر حالتی را توی صورتاش داشتم، جز اینکه لبخند بزند و «خسته نباشید» بگوید.
و اینکه «توی جنگ با دادن چند تا شهید نباید فکر کنیم کارمون تمومه و خودمونرو ببازیم.»
و اینکه «این راه خون زیاد میطلبه و صبوری زیاد.»
و اینکه «این تبسم معنیش فقط صبوریه. به حساب چیز دیگه نذارش.»
کسی که صاحب این تبسم و این صبوری است، نمیتواند ساکن و ساکت باشد. بروجردی هم نبود. مدام در حرکت بود، با نیروهاش بود، در خط مقدم بود. هیچ وقت نشد کنار نیروهاش نباشد. بچّههاش به خاطر این همراهیهاش و لبخندهاش خیلی دوستاش داشتند و به حرفاش بودند. گفتهام یک بار. وقتی وارد پادگان سنندج شدیم، تمام فرماندهان میگفتند «باید بروجردی بیاد بگه چی کار کنیم.»
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: علی صیادشیرازی
پاسخ دهید