در مکاشفهای یک کسی در خواب بود که شیطان طنابهای زیادی در دست دارد. بعضی از طنابها نازک بود، بعضی کلفت بود، بعضی خیلی کلفت بود و یکی از همه کلفتتر بود. آن شخص از شیطان پرسید این طنابها چیست؟ گفت: این بندهایی است که خلق الله را با این فریب میدهم، هر کدام را به یک شکلی به سمت خود میکشم.
آن شخص پرسید آن طناب کلفت برای کیست؟ گفت: آن برای شیخ انصاری است که شب گذشته خواستم به گردن او بیندازم که پاره کرد. شب گذشته یک ضرورت مالی برای او پیش آمد، یک نیاز شدید مالی برای او پیش آمده بود حالا بچّهی او مریض بود یا هر چیزی که بود، یک پولی از امانات مردم کناری داشت که به ذهن او آمد که آن را بردارد بعد سر جای خود بگذارد. به سمت آن رفت بعد در ذهنش آمد از کجا معلوم عمر من کفاف کند که بتوانم این امانت را برگردانم؟ میگفت او طناب را پاره کرد، این برای او بود. گفت: طناب من کدام است؟ گفت: تو طناب نمیخواهی، سوت میزنم خودت میآیی، تو طناب احتیاج نداری.
تقوا همان است وقتی خطر به سمت آدم آمد توانست آژیر بکشد و بگوید از کجا معلوم عمر من کفاف کند و این امانت را برگردانم؟ این آژیر در درون او به صدا در آید. این نیروی حفاظتی درونی او است. خدا مرحوم میرزای شیرازی را رحمت کند وقتی از دنیا رفت. میرزای شیرازی هم از جهت تقوایی و هم از جهت علمی و هم از جهت سیاسی در زمان خودش عظمتی بود. صاحب فتوای تنباکو که با یک فتوا تمام شیعه را بسیج کرد، ایشان آدم با عظمتی بود، فوق العاده بود. بهترین شاگرد میرزای شیرازی و نفر دوم بعد از او شاگردش سیّد محمّد فشارکی بود. وقتی میرزای شیرازی از دنیا رفت نزدیک غروب بود که قرار بود این جنازه روی زمین باشد که صبح همهی مؤمنین جمع شوند و تشییع جنازهی عظیمی را انجام دهند. میرزا هم در سامرا زندگی میکرد، از نجف به سامرا آمده بود که حوزهی اینجا را برپا کند. شب سیّد محمّد فشارکی بهترین شاگرد میرزا که طبیعتاً دیگر بعد از میرزای شیرازی علی القاعده زعامت شیعه و رهبری شیعه باید به ایشان میافتاد.
شب به حرم امیر المؤمنین (علیه السّلام) رفت و دیگر کسی نفهمید چه گذشت. صبح که برای تشیبع جنازه آمد دیدند چشمهای آیت الله سیّد محمد فشارکی مثل کاسهی خون است از بس گریه کرده بود، معلوم بود چشمهای او ورم داشت و مثل خون بود. بعضی از خواص که آنجا بودند از او سؤال کردند چرا این شکلی هستید؟ گفت: دیشب وقتی شنیدم استاد ما میرزای شیرازی از دنیا رفت از عمق وجودم یک کم خوشحالی حس کردم، به خود گفتم نباید الآن خوشحال باشی، الآن جای خوشحالی نیست، نائب امام زمان از دنیا رفته است، الآن چه جای خوشحالی است؟ فهمیدم کار خراب است. به حرم امیر المؤمنین رفتم تا صبح ضجه زدم گفتم یا امیر المؤمنین خطر به سمت من آمده است، من لایق نیستم، خوشحالی به درون من راه یافته است، من لایق زعامت شیعه نیستم این خطر را از من دور کنید، تا صبح ضجه زدم و گریه کردم و ایشان تا پایان زیر بار نرفت و قبول نکرد. زعامت و رهبری شیعه را ایشان قبول نکرد و نپذیرفت. گفت من که عمق وجودم کمی خوشحالی است من به درد نمیخورم. این آدم با تقوا است، آژیر او خیلی قوی است، یک ذره خوشحالی در عمق وجود او میآید خوشا به حال چنین آدمهایی که سر بزنگاه نمیلغزند، آنها سر بزنگاهها زمین نمیخورند.
پاسخ دهید