یک بار رفتیم یک منطقهی را گرفتیم که تا حالا کسی نتوانسته بود بگیردش. ارتفاعی بود در شمال قصر شیرین و جنوب جوانرود، در منطقهی کانیدشت. قرار شد با بروجردی برویم برای بازدید. ماشینمان آهو استیشن بود. از شانسمان شب قبلاش آنقدر باران آمده بود که همه جا پر از گِل شده بود. مگر میشد حرکت کنی. به هر دری زدیم، رفتیم توی گل ماندیم. حتی یک جا یک بلدوزر به گل نشسته بود.
بروجردی گفت «راستاش رو بگو، غلام، این بارون و این گِل کار خودته که من نتونم منطقه رو ببینم؟»
رفتنی از یک رودخانه رد شدیم که آب و عمقاش کم بود. خودمان را رساندیم به مقر بچّهها، نشستیم با هم حرف زدیم. برگشتنی آمدیم از همان رودخانه رد شویم که دیدیم آب رودخانه زیاد و عمیق شده؛ و ناچار، باید رد میشدیم. دو سه جای کم عمق پیدا کردیم زدیم به آب. آب آمد ماشین را کند با خودش برد. نزدیک بود ماشین چپ کند. سریع دنده عقب گرفتیم و برگشتیم. بعد با یک دورخیز و با سرعت زیاد زدیم به آب و آمدیم و آمدیم و آمدیم… تا اینکه نرسیده به خشکی، ماشین خاموش شد، آب آمد دورهمان کرد، آرام آرام از روی کاپوت رد شد؛ و اگر میماندیم، برمان میداشت با خودش میبردمان. پریدیم از ماشین پایین و خودمان را خیس خالی رساندیم به خشکی و مثل بید لرزیدیم از سرما. دردسرتان ندهم. ماشین را با یک تراکتور درآوردیم و با یک مصیبتی برگشتیم.
بروجردی گفت «دفعهی دیگه اگه عملیات کردین، یادتون نره که اول چشمتون به آسمون باشه، بعد یاد من بیفتین.»
شوخی کردنهاش سر جاش بود، حمایت کردنهاش هم سر جاش.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: غلام جلالی
پاسخ دهید