میگفتند عملیات لو رفته و بچهها در محور ابوقریب زمینگیر شدهاند. دشمن محورهای مواصلاتی را زیر آتش مستقیم گرفته بود و عملاً امکان انتقال تدارکات را نداشتیم.
علی که برگشت، فهمیدم قضیهی لو رفتن والفجر ۱ دروغ نبود. گفت باید برود برای بازدید خط. فرمانده گردان حر پشت بیسیم داد میزد که بچههایش دارند از تشنگی تلف میشوند. خواستم مانعش شوم، ولی رفت نشست پشت فرمان و اشاره کرد زود سوار شوم. باید آب و مهمات را میرساندیم به بچههایی که افتاده بودند توی محاصره. توپخانهی عراق بیمحابا آتش میریخت.
علی شیشههای ماشین را داده بود پایین که موج انفجار نترکاندشان. به هر مصیبتی بود، خودمان را رساندیم تا کانالی که بچهها آن طرفش زمینگیر بودند. اینجا تنها معبری بود که هنوز ارتباطش با عقب قطع نشده بود. کانالی به عرض سه متر که بچههای جهاد، پشت تپهای حفر کرده بودند که میخورد به ابوقریب. پریدم پایین و رفتم تا لب کانال که بچهها را صدا کنم بیایند کمک برای تخلیهی بار آب و مهمات.
دور و بر کانال پر بود از جنازهی شهدا. علی داشت دور میزد که عقب تویوتا را بدهد سمت کانال و مراقب بود که ماشین نرود روی جنازهی شهدا. ایستاده بودم لب کانال که با صدای سوت ممتد خمپارهای خیز رفتم روی زمین. خمپاره با فاصلهی کمی افتاد کنار ماشین. گرد و خاک که خوابید، بلند شدم و لباسم را تکاندم. از آینهی بغل تویوتا دیدم که علی سرش را گذاشته روی فرمان و ماشین را خاموش کرده. ماشین طوریش نشده بود. علی را صدا زدم. جواب نداد. چند بار دیگر هم صدایش کردم. سرش روی فرمان بود. هیچ حرکتی نمیکرد. در را باز کردم. انگار که خوابیده باشد. رد هیچ جراحتی روی بدنش نبود. فکر کردم شوخیاش گرفته و میخواهد بترساندم. تکانش که دادم، سُرید توی بغلم. فکر کردم با موج انفجار بیهوش شده است. سریع رساندمش بهداری. دکتر جبارزاده آمد بالای سرش. رد نازک خون که از زیر بغلش شتره بسته بود روی لباسش را نشانم داد. فکر کردم اگر شیشهی ماشین بالا میبود، ترکش به آن کوچکی خراش هم نمیتوانست رویش بیندازد؛ علی به همین سادگی شهید شد. انگار که خسته از آن هم دوندگی، به خواب عمیقی فرو رفته باشد.
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: علی یوسفی
پاسخ دهید