در مورد زمان مسلمان شدن جناب حمزه اختلاف نظرهای فراوانی وجود دارد، امّا نکتهای که در مورد این قضیه در منابع تاریخی وجود دارد، قرین هم بودن زمان مسلمانی جناب حمزه و [عمر بن الخطاب] خلیفهی دوم میباشد.
همچنین بازخورد مسلمان شدن این دو نفر در بین مسلمین و مشرکین و مقایسهی این بازخوردها برای این دو نفر در آن مقطع زمانی حساس، بسیار مهم و قابل ارزیابی میباشد.
تهیه و تنظیم: علی اکبر اسدی
۱٫ مسلمانی حمزه
دربارهی تاریخ گرایش حمزه به اسلام اختلاف نظر زیاد است، در حالی که برخی روایات از اسلام عموی پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در سال دوم بعثت سخن میگوید: کسانی برآنند که حمزه پس از ورود پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به خانهی ارقم مسلمان شد چنان که میگویند: ورود پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به خانهی ارقم در اواخر سال سوم بود.
حسب روایت دیگری گفتهاند: حمزه سه روز پیش از عمر اسلام آورد. گویند: عمر در سال ششم پس از خروج پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) از خانهی ارقم مسلمان شد. این هم تناقض دارد، زیرا پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در اواخر سال سوم بعثت و فقط برای یک ماه وارد خانهی ارقم شد. خواهیم دید که عمر سالها پس از حمزه مسلمان شد.
ابن هشام و برخی دیگر، اسلام حمزه را پس از هجرت به حبشه یعنی حوالی سال شش مبعث میدانند، ما نیز همین نظر را ترجیح میدهیم؛ زیرا چنانکه مقدّسی میگوید، وقتی حمزه مسلمان شد، پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مسلمانان با آمدن او عزّت گرفتند. این کار بر مشرکان سخت آمد و مجبور شدند، تغییر روش دهند. از این رو به جای انزوای پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به سرزنش روی آوردند و کوشیدند او را با مال و ثروت به سوی خود، جلب کنند؛ چنانکه همسری دختران قریش را نیز به او پیشنهاد کردند.[۱]
آنچنان که از سیرهی ابن هشام به دست میآید، این پیشنهادها پس از هجرت به حبشه بود. حمزه پس از علنی شدن دعوت و مذاکرات قریش با ابوطالب مسلمان شد. هنگامی که شیوهی دشمنی و آزار و اذیّت را برای برخورد با پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در پیش گرفتند.
به هر حال اسلام حمزه، تحوّل جدیدی بود که در محاسبات قریش درنیامده بود. او با ورود خود به اسلام معیارها را به کلّی دگرگون ساخت، بازوی قریش را از کار انداخت، بر وحشت آنها افزود و طغیان و سرکشی آنان را فرو خواباند.
روزی ابوجهل در صفا از پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) گذشت. آن حضرت را اذیّت کرد و ناسزا گفت و با عیبجویی از دین و تضعیف کارش به انتقامجویی از او پرداخت، امّا رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) پاسخ او را نداد.
حمزه مرد صید و شکار بود. هر گاه از شکار برمیگشت، به مسجد الحرام میرفت و به دور کعبه طواف میکرد و به حاضران سلام میگفت و به خانهاش میرفت. این بار که حمزه از شکار بازگشت، یکی از زنان قریش او را از برخورد ابوجهل با پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) خبردار کرد. حمزه خشمگین شد و به مسجد الحرام رفت. ابوجهل را با قریش نشسته دید، به سوی او رفت و چون بالای سر او رسید، چنان با کمانش بر سر او کوبید که سرش شکست. سپس گفت: چگونه او را دشنام دادی در حالی که من آیین وی را پذیرفتهام و عقیدهی او را دارم؟ اگر جرئت داری دوباره آن را تکرار کن. در این حال ابوجهل التماس میکرد و لباس حمزه را گرفته بود، امّا حمزه نپذیرفت. مردانی از بنی مخزوم به پا خواستند تا مگر ابوجهل را یاری دهند. به حمزه گفتند: میبینیم که از دین به در شدی؟ حمزه گفت: مگر چه چیزی مرا باز میدارد و در حالی که برایم روشن شده که او رسول خدا است و آنچه میگوید، حق است؟ به خدای سوگند؛ از او دست برنمیدارم؛ اگر راست میگویید، مرا بازدارید. ابوجهل گفت: ابو عمّاره را رها کنید. به خدای سوگند؛ من برادرزادهاش را به زشتی دشنام دادم.
مقدّسی گفت: هنگامی که حمزه مسلمان شد، دین و پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به وسیلهی او عزّت گرفت.[۲] رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) با اسلام حمزه بسی شادمان شد. قریش فهمید که پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) قوی و نیرومند شده از این رو دست از برخوردهای قبلی برداشت.
حمزه به پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) گفت:
برادرزاده؛ دینت را آشکار ساز. به خدای قسم؛ خوش ندارم که آنچه خورشید بر آن میتابد، از من باشد و من همچنان بر دین سابقم باشم.[۳]
حمزه گرامیترین جوان قریش و نستوهترین آنان بود.[۴] ظاهر و بلکه صریح سخن حمزه است که اسلام وی از روی احساس و عاطفه نبود، بلکه پیش از آن با مشاهدهی رفتار و کردار و نیز شنیدن سخنان پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به حقّانیت او پی برده بود. از نخستین جملاتی که حمزه در برخورد با ابوجهل به زبان آورد، به دست میآید که پیش از این حادثه مسلمان شده بود، امّا بنا به ملاحظاتی از جمله رعایت شرایط زمان و حفظ اسلام و مسلمانان، ایمان خود را پنهان میکرد.
۲٫ مسلمانی عمر
میگویند: عمر بن خطاب در سال ششم بعثت، سه روز پس از حمزه مسلمان شد و آن هنگامی بود که با شمشیر کشیده آهنگ رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) کرد و گروهی از صحابه که نزدیک چهل مرد میشدند، در خانهی ارقم در دامنهی کوه صفا بودند. از جمله ابوبکر، حمزه، علی و دیگر یارانی که به حبشه مهاجرت نکرده بودند. عمر در راه به نعیم بن عبدالله رسید. او از عمر پرسید کجا میرود؟ عمر پاسخ داد که میخواهد محمّد را بکشد. نعیم به او گفت: اگر او را بکشی از چنگ فرزندان عبد مناف نجات نخواهی یافت. بدان که داماد و خواهرت نیز مسلمان شدهاند. عمر با شنیدن این سخن به سوی خانهی خواهرش به راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، خبّاب بن ارت سورهی طه را به آن دو یاد میداد. چون از آمدن عمر باخبر شدند، خبّاب را در پستوی خانه پنهان کردند و فاطمه دختر خطاب، صحیفه را زیر رانهایش پنهان نمود. عمر وارد شد. پس از گفتوگویی، محکم گریبان شوهر خواهرش را گرفت و ضربتی بر سر فاطمه کوبید. در این لحظه خواهر عمر به سخن آمد و به او گفت که مسلمان شدهاند و او هر چه میخواهد، بکند. عمر از کار خود، پشیمان شد و چون خواهرش را خونآلود دید، از قصد خود منصرف شد. صحیفه را از خواهرش طلب کرد. به او نداد. عمر به خدایان خود سوگند یاد کرد که به او بازخواهد گرداند. فاطمه به او گفت: تو به خاطر شرک نجس هستی و پس از جنابت غسل نمیکنی و این قرآن را جز پاکیزگان لمس نمیتوانند کرد. عمر برخاست و غسل کرد (وضو گرفت). سپس بخشی از صحیفه را خواند. او کاتب بود و قرآن را نیک یافت. خبّاب بیرون آمد و به او گفت: رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) خواسته است که خداوند اسلام را با آمدن او یا ابوجهل شوکت دهد. عمر از او خواست وی را به نزد رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) دلالت کند تا مسلمان شود. پس چنان کرد. با هم به راه افتادند و چون در زدند، مردی از روزنهی در نگاه کرد، دید عمر با شمشیر کشیده بر کنار در است؛ هراسان نزد رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بازگشت و جریان را به او گزارش داد.
حمزه گفت: به او اجازه دهید. اگر به قصد خیری آمده باشد، به وی خواهیم داد و اگر قصد بدی داشته باشد، او را با شمشیر ر خودش خواهیم کشت. پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به او اجازهی ورود داد و به سوی او رفت تا او را در حجره ملاقات کرد. گریبانش را گرفت. سپس او را به شدّت تکان داد و تهدید کرد. عمر به حضرت گفت: آمده تا مسلمان شود. پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) تکبیر گفت. مسلمانان نیز چنان تکبیر گفتند که کسانی که در مسجد بودند، شنیدند.
سپس عمر از رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) درخواست کرد که بیرون رود و کارش را آشکار کند. عمر گوید: او را در میان دو صف بیرون بردیم، در یک صف من بودم و در صف دیگر حمزه. غباری همچون غبار آرد برخاست تا وارد مسجد شدیم. قریش را چنان دچار حسرت دیدم که هرگز ندیده بودم. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در آن روز او را فاروق نامید.
در روایت دوم آمده، قریش گرد هم فراهم شدند و دربارهی اینکه چه کسی محمّد را بکشد، رایزنی کردند. عمر گفت: من او را میکشم. گفتند: عمر؛ تو مرد این کار هستی. عمر شمشیر حمایل کرده، بیرون رفت. در بین راه به سعد بن ابی وقّاص رسید. بین آن دو مشاجرهای درگرفت تا اینکه هر یک دست به شمشیر بردند. سعد جریان خواهر عمر را که همراه شوهرش مسلمان شده بود، به عمر باز گفت…
در روایت سوم آمده، در حالی که عمر پیشاپیش جمعیّت حرکت میکرد، به راه افتادند. عمر فریاد میزد: لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ. هنگامی که قریش دربارهی کسانی که پشت سر او بودند، سؤال کردند؛ عمر آنان را تهدید کرد که اگر احدی از قریش کوچکترین تحرّکی انجام دهد، گردنش را با شمشیر خواهد زد. سپس پیشاپیش رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به راه افتاد و در حالی که حضرت طواف میکرد، عمر از او محافظت میکرد. سپس پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نماز ظهر را علنی خواند…
در روایت چهارم آمده، وقتی عمر مسلمان شد، مسلمانان تحت شکنجه و ضرب و شتم بودند؛ نزد ابوجهل آمد که به عقیدهی ابن هشام دایی او بود، امّا از نظر ابن جوزی، عاص بن هاشم دایی وی بود؛ عمر داییاش از مسلمانی خودش باخبر کرد. او در را به روی عمر بست. آنگاه نزد یکی دیگر از بزرگان قریش رفت. او هم مانند ابوجهل رفتار کرد. عمر با خود گفت: این چیزی نیست. مردم کتک میخورند، امّا احدی مرا نمیزند. پس در پی جارچی گشت. وقتی وی را به نزد جارچی راهنمایی کردند، اسلام خود را به او خبر داد. جارچی در میان قریش جار زد که عمر مسلمان شده است. مردم هجوم بردند و او را به کتک بستند. داییاش او را پناه داد. پس مردم از اطرافش پراکنده شدند. امّا عمر پناهندگی داییاش را رد کرد، زیرا مردم کتک میخوردند، امّا او کتک نمیخورد. گوید: عمر همواره کتک میخورد تا اینکه خداوند اسلام را آشکار ساخت.
در روایت پنجم آمده، عمر میرفت که طواف خانه کند. ابوجهل به او گفت: فلانی میپندارد که تو از دین به در شدهای؟ عمر شهادتین بر زبان آورد. مشرکان بر او یورش بردند. عمر به عتبه بن ربیعه یورش برد و روی سینهاش نشست و او را به کتک گرفت و انگشتانش را در چشمان عتبه فرو برد و او همچنان فریاد میکشید. مردم از اطرافش پراکنده شدند. از آن پس احدی جز بزرگان و اشراف قریش به او نزدیک نمیشد. حمزه مردم را از اطراف عمر متفرّق میکرد.
در روایت ششم آمده است: عمر در جاهلیت شراب میخورد. شبی عازم مجلس همیشگی خویش شد، امّا احدی را در آنجا ندید، میگسار را خواست. او را هم نیافت. قصد خانهی خدا کرد تا به دور آن طواف کند. محمّد را در نماز دید. علاقهمند بود که به او گوش فرا دهد. پس زیر پردهی کعبه رفت و نماز او را شنید. بدین ترتیب اسلام در دل او وارد شد. هنگامی که رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به خانهی مسکونی خود، معروف به رقطاء میرفت، در راه به او پیوست و مسلمان شد. سپس به خانهی خودش رفت.
در کتاب العمده آمده، گفتهاند که عمر پس از سی و سه مرد و شش زن، مسلمان شد. ابن مسیب گوید: وی پس از چهل مرد و ده زن اسلام آورد. عبدالله بن ثعلبه مسلمانی او را پس از چهل و پنج مرد و یازده زن میداند. گفتهاند: چهلمین مسلمان بود. آنگاه خداوند متعال فرمود:
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَسْبُکَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنینَ.[۵]
ای پیامبر؛ خدا و کسانی از مؤمنان که پیرو تو هستند، تو را بس است.
گویند: رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) پیش از مسلمانی عمر دعا کرد و گفت: خدایا؛ اسلام را به عمر بن خطاب شوکت عنایت فرما در متن دیگر آمده، خدایا؛ اسلام را به ابوالحکم بن هشام یا عمر بن خطاب تأیید کن (عزّت بده). پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) روز چهارشنبه دعا کرد و عمر روز پنجشنبه مسلمان شد.
پسر عمر گفت: رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: خداوندا؛ اسلام را به محبوبترین مرد نزد خود، عزّت بده: ابوجهل یا عمر بن خطاب. گوید: دوستداشتنیترین آن دو نزد خداوند عمر بود.
گویند: مسلمانی عمر گشایش بود، هجرت او پیروزی و امارت او رحمت. هنگامی که مسلمان شد، چندان مبارزه کرد که مسلمانان توانستند در کنار کعبه نماز بخوانند.[۶]
ترمذی به رغم اینکه برخی از این روایات را صحیح خوانده، آن را شگفت دانسته است. ما نه تنها در درستی این روایات تردید داریم، بلکه مطمئن هستیم که از اساس باطل است. برای توضیح این مطلب به چند نکته اشاره میکنیم:
الف) زمان
مطابق این روایات عمر سه روز پس از حمزه مسلمان شد. اسلام عمر موجب شد که رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) پس از رسیدن شمار مسلمانان به چهل نفر یا عددی در این حدود، از خانهی ارقم بیرون آید.
- چنانکه میگویند بیرون آمدن مسلمانان از خانهی ارقم در سال سوم بعثت، هنگامی بود که پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) مأموریت پیدا کرد که دعوت را علنی سازد. در حالی که خود، تصریح کرده که عمر در سال ششم بعثت مسلمان شد.
- میگویند: عمر پس از هجرت به حبشه اسلام آورد تا آنجا که وقتی دید مسلمانان برای مهاجرت آماده میشوند، دلش به حال آنان سوخت و از آن زمان آرزو میکردند، عمر مسلمان شود. میدانیم که این هجرت در سال پنجم بعثت بود، امّا خروج از خانهی ارقم دو سال پیش از آن یعنی: در سال سوم بعثت.
- عمر در شکنجهی مسلمانان شرکت داشت و این پس از خروج از خانهی ارقم و دعوت علنی بود.
اینک ما میتوانیم با اطمینان بگوییم عمر قطعاً در سال ششم و بلکه سالها پس از آن، مسلمان شد. مستند ما، در اینباره به شرح زیر است:
الف) میگویند: عمر پس از واجب شدن نماز ظهر مسلمان شد و پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در حمایت او نماز خود را علنی خواند. آنان عقیده دارند که نماز ظهر به هنگام اسراء و معراج واجب شد. از نظر آنها این واقعه در سال دوازدهم یا سیزدهم بعثت بود. بنابراین سخنشان با هم تناقض آشکار دارد.
ب) عبدالله بن عمر به صراحت میگوید که وقتی پدرش مسلمان شد، او شش سال سن داشت.[۷] از نظر برخی عبدالله در هنگام اسلام پدرش، پنج ساله بود.[۸]
این مطلب دلالت دارد که مطابق دیدگاه برخی[۹] عمر در حدود سال نهم بعثت مسلمان شده است، زیرا عبدالله در سال سوم بعثت به دنیا آمد و در جنگ خندق یعنی: سال پنجم هجرت پانزده ساله بود که مطابق مشهور، رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به او اجازه داد در این جنگ شرکت کند.[۱۰]
ج) ابن شهاب گوید: حفصه و عبدالله پیش از پدرشان، عمر مسلمان شدند. هنگامی که عمر اسلام آورد، عبدالله حدوداً هفت ساله بود.[۱۱] این بدان معنی است که عمر در سال دهم بعثت مسلمان شده است.
از روایات به دست میآید که عمر اندکی پیش از هجرت مسلمان شد. دلایل این مطلب به شرح ذیل است:
- به عمر رسید که خواهرش گوشت مردار نمیخورد.[۱۲] روشن است که تحریم گوشت مردار در سورهی مبارکهی انعام آمده که به طور یکجا در مکّه نازل شد و آن هنگامی بود که اسماء بنت یزید اوسی افسار ناقهی رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را در دست داشت.[۱۳] میدانیم که مسلمانی مردم یثرب و از جمله اوسیان پس از مسافرت پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به طایف بود و زنان یثرب پس از بیعت نخست عقبه به مکّه آمدند.
- برخی احتمال قریب دادهاند که عمر، چهلمین یا چهل و پنجمین فردی باشد که پس از هجرت مسلمانان به حبشه، اسلام آوردند.[۱۴] مؤیّد این دیدگاه آن است که مهاجران به حبشه بیش از هشتاد مرد بودند. میدانیم که این هجرت در سال پنجم بعثت بود و چنانکه مدّعیاند، عمر در سال ششم مسلمان شد. بنابراین باید مسلمانانی که عمر چهلمین آنان بود، کسانی غیر از مهاجران باشند.
علاوه بر این روایات دیگری هم در دست هست که تصریح دارد عمر در سال ششم بعثت مسلمان شد و دل او به حال مهاجران به حبشه سوخت؛ چنانکه از آن زمان آرزو میکردند عمر مسلمان شود.
در داستان عقد برادری مهاجران و انصار در مدینه خواهد آمد که مهاجران به یثرب در این زمان چهل و پنج مرد، اندکی کمتر یا بیشتر[۱۵] بودند. این بدان معنی است که پس از هجرت به حبشه، همین افراد مسلمان شدند. پس اگر عمر به عنوان چهلمین نفر پس از هجرت به حبشه مسلمان شد؛ یعنی اندکی پیش از هجرت به آیین مسلمانی درآمده، سپس به یثرب مهاجرت کرده است. شاید به همین دلیل در مکّه از سوی مشرکان مورد شکنجه قرار نگرفت.
- در روایات اسلام عمر آمده که وی به رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) که در حال نماز بود و قرائت را آشکار میخواند، نزدیک شد؛ شنید که حضرت میخواند:
وَ ما کُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِیَمینِکَ تا رسید به الظَّالِمُونَ.[۱۶]
روشن است که این دو آیهی مبارکه در سورهی عنکبوت آمده که یا آخرین سورهای است که در مکّه فرود آمده یا سورهی ماقبل آخر.[۱۷] بنابراین مسلمانی عمر اندکی پیش از هجرت بوده است.
- بخاری به سند خود از نافع روایت کرده که گفت: مردم چنین سخن میگویند که عبدالله بن عمر پیش از پدرش مسلمان شد… نافع تلاش کرده تا این سخن را چنین توجیه کند که عبدالله در بیعت شجره (رضوان) پیش از پدرش بیعت کرد. سپس گفته است: این همان چیزی است که مردم میگویند: پسر عمر پیش از او مسلمان شد.[۱۸]
ما از نافع میپرسیم: آیا مردم زبان عربی را نمیدانستند؟ چرا نگفتند: عبدالله پیش از پدرش بیعت کرد؟ آیا در میان آنان احدی نبود که بداند این سخن بر آن مطلب دلالت و اشاره ندارد؟ پس چگونه میتوان پذیرفت که این نکته مورد نظرشان بوده است؟
ما عقیده داریم که آنچه مردم در آن زمان گفتهاند، درست است. پسر عمر اندکی پیش از هجرت مسلمان شد. سپس پدرش اسلام آورد و هجرت کرد.
- عمر در حدیبیه با این احتجاج نامهی رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را نبرد که بنی عدی او را یاری نخواهند کرد. این بدان معنی است که وی مسلمان شد و هجرت کرد و احدی از مسلمانی وی خبردار نشد و گرنه او را شکنجه میکردند و بنی عدی هم به یاری او نمیشتافتند.[۱۹] خصوصاً که وی پیش از مسلمانی از وضعیت ذلّتبار خود، رنج میبرد.
ب) فاروق
در این روایات آمده که وقتی عمر اسلام آورد، پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) او را فاروق نامید. ما، در این سخن جدّاً تردید داریم، زیرا زهری میگوید:
چنین به ما رسیده که اهل کتاب نخستین کسانی هستند که عمر را فارق نامیدند. سپس مسلمانان در اینباره از آنان پیروی کردند. به ما خبری نرسیده که پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در اینباره چیزی فرموده باشد.[۲۰]
لقب فاروق در ایّام خلافت عمر برای وی به کار میرفت.[۲۱]
ج) خواندن عمر
روایات مسلمانی عمر میگوید: عمر بن خطاب خواندن میدانست. او خودش صحیفهای را که از خبّاب بن ارت در خانهی خواهرش گرفت، خواند.
ما، در این گفته نیز تردید داریم و معتقدیم که وی خصوصاً در ابتدای کار خواندن و نوشتن نمیدانست. شاید در پایان زندگی خواندن و نوشتن را فرا گرفته باشد. دلیل ما، در اینباره دو مطلب است:
- برخی تصریح کردهاند که خبّاب بن ارت صحیفه را برای وی خواند.[۲۲] اگر عمر میتوانست بخواند، چرا خودش نخواند تا از درستی آن مطمئن باشد؟
- حافظ عبد الرّزاق چنانکه میگویند، همین روایت را به سند صحیح نقل کرده است. او در این روایت میگوید:
در خانه به دنبال استخوان دو کتف میگشت تا اینکه آن را پیدا کرد، به خواهرش گفت: به من گفتهاند که تو از آنچه من میخورم، نمیخوری. پس با همان استخوان بر سر خواهرش کوبید، چنانکه سرش از دو جا شکست. سپس استخوان را بیرون برد و کسی را پیدا کرد تا برایش بخواند. عمر نمیتوانست بنویسد. چون صحیفه را برایش خواندند، به هنگام شنیدن آیات قرآن، قلبش به حرکت آمد.[۲۳]
روایت عیاض بن ابی مولی نیز مؤیّد همین مطلب است.[۲۴] گفته میشود: عمر از هوش و استعداد علمی برخوردار نبود؛ چنانکه دوازده سالی طول کشید تا سورهی بقره را یاد گرفت. وقتی این سوره را حفظ کرد، چند شتر کشت.[۲۵]
ما نخستین کسی نیستیم که دربارهی ناتوانی خلیفهی دوم در خواندن و نوشتن تردید داریم بلکه از قرن نخست هجری این مسئله مورد شک و مناقشه بوده است. زهری میگوید:
نزد عمر بن عبد العزیز، والی مدینه بودیم، پس از او امارت به عبیدالله بن عبدالله بن عتبه رسید، او گفت: آیا کسی هست که به من پاسخ دهد: آیا عمر نوشتن میدانست؟ عروه گفت: بلی، او مینوشت. پرسید: به چه دلیل؟ گفت: به این دلیل که عمر گفت: اگر نبود که مردم بگویند عمر در قرآن چیزی افزود، همانا که آیهی رجم را با دست خودم مینوشتم. عبیدالله پرسید: آیا عروه میداند که این حدیث را از چه کسی شنیده است؟ پاسخ داد: نه. عبیدالله گفت: عروه همانند مگس میکوشد تا شکمش را پر کند امّا اثرش را نمیبیند. احادیث ما را میدزدد و سپس از ما پوشیده میدارد. یعنی: من برای او حدیث کردم.[۲۶]
وقتی اثبات شد که عمر در آن هنگام نمیتوانست بخواند یا خواندن و نوشتن وی مورد تردید بود، طبیعی است که در این گفتهی آنان تردید کنیم که وی را از کاتبان وحی میدانند.[۲۷] شاید این نیز یکی از نشانههای افتخاری بود که برخی از افراد به وی دادند، افرادی که محرومیت عمر از این فضیلت برایشان سخت بود.
د) شوکت اسلام
روایات مسلمانی عمر بیان میکند که اسلام با آمدن عمر شوکت گرفت و پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) از خداوند خواست که اسلام را به وسیلهی وی شوکت دهد. در عین حال برخی از روایات، عمر را از جبّاران عصر جاهلی میداند؛ چنانکه وقتی به ابوبکر سفارش کرد با مردم به عطوفت و مهربانی رفتار کند؛ ابوبکر به وی گفت:
چشم یاری تو را داشتم، امّا اینگونه با من رفتار میکنی؛ زیرا تو در جاهلیت، جبّار بودی و در عصر اسلامی از متکبّران…[۲۸]
ما، در درستی این سخن تردید و بلکه به نادرستی آن یقین داریم. دلایل ما چنین است:
- وقتی اسلام با ابوطالب، بزرگ مکّه و حمزه شیر خدا و شیر رسول خدا که با ابوجهل سرکردهی شرک چنان رفتار کرد که دیدیم و با سایر بنی هاشم، صاحبان مجد و شرافت و عزّت و نجابت، شوکت نگیرد؛ قطعاً با عمر بن خطاب که در سفر شام با ولید بن صغیره بردهی ناچیزی بیش نبود؛[۲۹] شوکت نخواهد گرفت. خصوصاً که در قبیلهی خود هرگز سمت سروری و ریاست نداشت.[۳۰] در مدّتی که در محضر رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بود، اصلاً از وی مواضع شجاعانه و حماسی دیده نشد، بلکه برعکس بارها به تصریح شمار زیادی از مورّخان و محدّثان از صحنهی نبرد گریخت؛ چنانکه در احد، حنین و خیبر پا به فرار گذاشت.
- هر چه باشد، چه عمر پیش از محاصرهی مسلمانان در شعب ابیطالب مسلمان شده باشد و چه پس از آن، هرگز با ورود وی به حوزهی مسلمانی تفاوتی در وضعیت مسلمانان نمیبینیم، بلکه عکس این مطلب درست است؛ چنانکه وقتی پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) از طایف بازگشت، با تحمّل مصائبی چند توانست وارد مکّه شود. در این هنگام عمر هیچ کمکی به آن حضرت نکرد.
- بخاری و دیگران پس از عمر روایت کردهاند که میگفت: هنگامی که عمر از ترس جان خود در منزل پنهان شده بود، ناگهان عاص بن وائل وارد خانه شد… تا اینکه میگوید: عاص گفت: عمر؛ تو را چه میشود؟ گفت: خویشان تو گمان میبرند که اگر مسلمان شوم، مرا خواهند کشت. عاص گفت: به تو دست نخواهند یافت. وی این عبارت را پس از پناه دادن به عمر گفت. سپس روایت بیان میکند که عاص مردم را از ضربه زدن به عمر بازداشت. ذهبی این جمله را از عمر افزوده که گفت: من از شکوه عاص تعجّب کردم.[۳۱]
کسی که در اثر تهدید مردم به قتل، بر خویش بترسد و در خانه پنهان شود، چگونه میتواند عزیز باشد و موجب شکوه اسلام؟! ما معتقدیم که او در پرتو اسلام بالا رفت و مقام و موقعیتی به هم زد؛ چنانکه خود وی در سفر به شام در روزگار خلافت خود به این مسئله اقرار کرد.[۳۲]
هـ) نزول آیه
میگویند: یا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَسْبُکَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنینَ[۳۳] به مناسبت اسلام آوردن عمر بن خطاب به عنوان چهل و چهارمین مسلمان فرود آمد.[۳۴]
این سخن با روایت کلبی تعارض دارد. کلبی روایت کرده که این آیه در جنگ بدر، در مدینه فرود آمد.[۳۵] واقدی معتقد است که این آیه دربارهی بنی قریظه و بنی نضیر فرود آمد.[۳۶] این آیه در سورهی انفال است که یک سورهی مدنی است نه مکّی. به روایت زهری این آیه دربارهی انصار نازل شد.[۳۷]
علاوه بر این، آیات جهاد پیش از این آیه آمده است. میدانیم که جهاد در مدینه تشریع شد. بنابراین، آیهی مذکور با آیات قبلی هماهنگ و انسجام کامل دارد؛ چنانکه با فضای مدینه هم هماهنگ است. در این شهر بود که اسلام شوکت گرفت و مسلمانان عزیز شدند.
از آنچه گذشت به دست میآید که روایات اسلام عمر با هم تناقض دارد. در این روایات سعی شده تا به گونهای اسلام حمزه که موجب عزّت مسلمانان و شادمانی و سرور پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) شد، تحت الشعاع قرار گیرد؛ چنانکه فضیلت ردّ پناهندگی که از امتیازات عثمان بن مظعون است، به وی داده شده است.
این مطلب اقتباسی از فصل اول بخش پنجم ترجمهی کتاب الصحیح من سیره النبی الاعظم صلّی الله علیه و آله و سلّم میباشد.
[۱]. البدء و التاریخ، ۴/۱۴۸-۱۴۹٫
[۲]. البدء و التاریخ، ۵/۹۸٫
[۳]. سیره ابن هشام، ۱۲۳۱٫
[۴]. تاریخ الامم و الملوک، ۲/۷۲٫
[۵]. انفال: ۶۴٫ دربارهی این روایات ر.ک: الاوائل، ۱/۲۲۱؛ الثقات، ۷۲-۵؛ البدء و التاریخ، ۵/۸۸-۹۰؛ مجمع الزوائد، ۹/۶۱؛ الطبقات الکبری، ۳/۱۹۱؛ عمده القاری، ۸/۶۸؛ سیره ابن هشام، ۱/۳۶۶-۳۷۴؛ تاریخ الخمیس، ۱/۲۹۵-۲۹۷؛ تاریخ عمر بن خطاب، ۲۳-۳۰؛ سیره حلبی، ۱/۳۲۹-۳۳۵؛ سیره دحلان، ۱/۱۳۲-۱۳۷؛ المصنّف، صنعانی، ۵/۳۲۷-۳۲۸؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ۱۲/۱۸۲-۱۸۳؛ حیاه الصحابه، ۱/۲۷۴-۲۷۶؛ الاتقان فی علوم القرآن، ۱/۵۱؛ الدر المنثور، ۳/۲۰۰؛ کشف الاستار، ۳/۱۶۹-۱۷۲؛ دلائل النبوه، ۲/۴-۹؛ لباب النقول، ۱۱٫
[۶]. ر.ک: البدء و التاریخ، ۵/۸۸؛ سیره مغلطای، ۲۳؛ الاوائل، ۱/۲۲۱؛ الطبقات الکبری، ۳/۱۹۱-۱۹۳؛ جامع الصحیح، ۳۱۴-۳۱۵؛ دلائل النبوه، بیهقی، ۲/۷؛ تحفه احوذی، ۴/۳۱۴؛ المصنّف، صنعانی، ۵/۳۲۵؛ الاستیعاب، ۱/۲۷۱؛ تاریخ اسلام، ذهبی، ۲/۱۰۲؛ منتخب کنز العمّال، ۷/۴۷۰٫
[۷]. الطبقات الکبری، ۳/۱۹۳؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ۱۲/۱۸۲؛ تاریخ عمر بن خطاب، ۱۹٫
[۸]. فتح الباری، ۷/۱۳۵٫
[۹]. مروج الذهب، ۲/۳۲۱؛ البدایه و النهایه، ۳/۸۲٫
[۱۰]. سیر اعلام النبلاء، ۳/۲۰۹؛ الاصابه، ۲/۳۴۷؛ تهذیب الکمال، ۱۵/۲۴۰٫
[۱۱]. سیر اعلام النبلاء، ۳/۲۰۹٫
[۱۲]. المصنّف، صنعانی، ۵/۳۲۶٫
[۱۳]. الدر المثنور، ۳/۲٫
[۱۴]. الثقات، ۱/۷۳؛ البدء و التاریخ، ۵/۸۸٫
[۱۵]. البته ابن هشام حدود هفتاد نفر از مهاجران به مدینه را نام برده است، امّا به نظر ما قابل اعتماد نیست.
[۱۶]. عنکبوت: ۴۸؛ المصنّف، صنعانی، ۵/۳۲۶٫
[۱۷]. الاتقان فی علوم القرآن، ۱/۱۰-۱۱٫
[۱۸]. صحیح بخاری، ۵/۱۶٫
[۱۹]. ر.ک: صفحاتی که در پی میآید.
[۲۰]. البدایه و النهایه، ۷/۱۱٫
[۲۱]. طبقات الشعراء، ۴۴٫
[۲۲]. العبر و دیوان المبتدأ و الخبر، ۲/۹٫
[۲۳]. المصنّف، صنعانی، ۵/۳۲۶٫
[۲۴]. عیون الاخبار، ۱/۴۳؛ حیاه الصحابه، ۲/۷۸۵؛ الدر المنثور، ۲/۲۹۱؛ تفسیر القرآن العظیم، ۲/۶۸٫
[۲۵]. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ۱۲/۶۶؛ التراتیب الاداریه، ۲/۲۸۰؛ الغدیر، ۶/۱۶۹؛ الجامع الاحکام القرآن، ۱/۱۵۲؛ تاریخ عمر بن خطاب، ۱۶۵٫
[۲۶]. مختصر تاریخ دمشق، ۱۷/۱۰٫
[۲۷]. تاریخ یعقوبی، ۲/۸۰؛ الاستیعاب، ۱/۵۱؛ بحوث فی تاریخ القرآن و علومه، ۱۱٫
[۲۸]. کنز العمّال، ۶/۲۵۹٫
[۲۹]. المنمّق، ۱۴۷٫
[۳۰]. ربیع الابرار، ۱/۷۰۷٫
[۳۱]. ر.ک: صحیح بخاری، ۵/۶۰-۶۱؛ نسب قریش، ۴۰۹؛ تاریخ عمر بن خطاب، ۲۶٫
[۳۲]. المستدرک علی الصحیحین، ۱/۶۱-۶۲٫
[۳۳]. انفال: ۶۴٫
[۳۴]. الدر المنثور، ۳/۲۰۰٫
[۳۵]. مجمع البیان، ۴/۵۷۷٫
[۳۶]. التبیان، ۵/۱۵۲٫
[۳۷]. الدر المنثور، ۳/۲۰۰٫
پاسخ دهید