نشسته بودیم روی زمین، دور نقشه و سرهنگ صیّاد داشت منطقه و راهکارها را توجیه می‌کرد. عراقی‌ها هم آی می‌کوبیدند. خمپاره‌ها از بالای سرمان سوت می‌کشیدند و منفجر می‌شدند. ترکش‌هایش از بالای سرمان پرواز می‌کرد. هر آن منتظر بودیم که یکی از ترکش‌ها سرمان را با خودش ببرد. سرهنگ انگار که توی دفترش در تهران نشسته، خیلی خون‌سرد داشت حرفش را می‌زد. دل دل می‌کردم که حرفش تمام شود و بلند شوم و بدوم بروم یک جایی پیدا کنم و پناه بگیرم. بقیه‌ی بچّه‌ها هم رنگ به صورت نداشتند. حرفش که تمام شد، آمدم که بلند شوم، گفت: «خب، صالحی یه بار بگو ببینم چی گفتم؟»


منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۲۲۸

به نقل از:  عطاءالله صالحی