شاهی که بُوَد ساقی کوثر، پدر او
دردا! که بریدند لب‌تشنه، سر او

داغ پسر لاله عذارش، علی‌اکبر
داغی است که تا حشر بُوَد بر جگر او

صد آه از آن لحظه که افتاد به میدان
بر پیکر صدپاره‌ی اکبر، نظر او

بنْشست وبه زانو بنهادش سر و از غم
گردید روان، سیل سرشک از بصر او

نامد ز چه از خیمه برون، غم‌زده لیلا؟
آمد به در خیمه، چو جسم پسر او

گویا نبُدش روح به تن تا که بیاید
بیند پسر و جسم به خون، غوطه‌ور او

خاموش کن این آتش جان‌سوز «صغیرا»!
ترسم که بسوزد دو جهان از شرر او 

 

شاعر: صغیر اصفهانی