سقّا به آب، لب ز ادب، آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا، حیا نکرد

تجدید شود، وضوی نمازِ امامِ عشق
بیهوده دست خویش به آب، آشنا نکرد

تن چاک‌چاک دید و به بیداد، تن نداد
سر شد دو تا و قد برِ دونان، دو تا نکرد

«جُز لحظه‌ای که مشک به دندان، گرفته بود
در عمر خویش، خنده‌ی دندان‌نما نکرد»

دندان کند کُمک چو گره وا نشد، چرا
دندان او هم، آن گره‌ی بسته وا نکرد؟

معراج او به روی زمین شد ز پُشت زین
هم‌چون نبی، عروج به سوی سما نکرد

مسجود را ندیده، سر از سجده برنداشت
حقّ سجود عشق، چو او، کس ادا نکرد 

 

شاعر: علی انسانی