براى اثبات این موضوع که گروهى از صحابه در دایره نفاق قرار مى گیرند، همین بس که بدانیم اینان در کارى که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مقرر داشته بود، ایجاد مانع مى کردند، چنان که خداى متعال مى فرماید:«وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ رَأَیْتَ الْمُنافِقِینَ یَصُدُّونَ عَنْکَ صُدُوداً» و چون به ایشان گفته شود: «به سوى آنچه خدا نازل کرده و به سوى پیامبر [او] بیایید؛ منافقان را مى بینى که از تو سخت روى برمى تابند.
واژه «صَدّ» در آیه شریفه به معناى روى گردانیدن، خوددارى ورزیدن و باز داشتن است؛[۱] و انتساب آن به منافقان تا هنگامى که اصرار بر منع داشته از آن خوددارى نورزند، استمرار دارد. زیرا ایمان تنها به فرمانبردارى مطلق از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در همه آنچه آورده است و احساس حرج نکردن از آنچه مقرر داشته است و تسلیم کامل نسبت به فرمان آن حضرت است؛ و این از حقایق بزرگ و روشن قرآنى است که نیاز به توضیح ندارد.
حال چگونه خواهد بود اگر گروهى از صحابه نه تنها فرمان نازل شده خداوند بر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را نپذیرند، بلکه بکوشند که آن حضرت را از تحقّق آن نیز باز دارند و مانع اجرایش بشوند؟ به ویژه آن که این فرمان درباره یکى از بزرگ ترین و مهم ترین مسائل اسلامى یعنى قضیه ولایت و خلافت باشد.
رهبران این حزب در دوران پیش از اسلام میان قریش گمنام بودند و در پیش آمدهاى مهم و خطرهاى بزرگ، مورد توجّه نبودند.رهبرى گروه قریش قبل از اسلام با توافق و به طور مسالمت آمیز گزینش مى شد، به طورى که مردان برجسته اى از تیره هاى معینى از قریش، زعامت را در اختیار مى گرفتند و رهبران حزب سلطه هیچ جایگاهى در رهبرى قریش نداشتند، درست خلاف آنچه تبلیغات مسموم مدعى بودند که آنان بزرگوار بودند و خداوند دین خود را با مسلمان شدن ایشان عزت بخشید. حتى دو تن از بزرگ ترین رهبران این حزب؛ به تعبیر ابى سفیان بن حرب، که در دوره هاى بعد با آنان هم پیمان شد، از دو قبیله بسیار کم ارزش قریش بودند.
بنابراین یقین داشتند که بیرون از اسلام هیچ جایگاهى در رهبرى و ریاست نخواهند یافت، از این رو با توجّه به آینده درخشانى که از سوى اهل کتاب و آگاهان به حوادث آینده براى اسلام پیش بینى شده بود، به امید آن که پس از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در مسند رهبرى قرار گیرند، به این دین پیوستند.
در چنین شرایطى مصلحت رهبران حزب در این بود که همه آنچه را اسلام تشریع کرده است، بجز مواردى که به موضوع خلافت و شخص خلیفه پس از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مربوط مى شد، بپذیرند.
وجود آیه هاى شریفه قرآنى درباره ولایت و خلافت و شخص خلیفه پس از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و این که خلافت نیز مانند نبوّت امرى الهى است و مردم در انتخاب خلیفه نقشى ندارند، از دشوارى هاى عمده اى بود که خود را با آن رودررو مى دیدند. اما مشکل بزرگ تر آنان وجود احادیث نبوى در این باره بود. زیرا که سخنان آن حضرت در این زمینه، از سویى بیان قرآن را روشن مى ساخت و از سوى دیگر، از همان آغاز بر این موضع متمرکز بود که جانشینان خود را تا برپایى قیامت معرفى کند. آن حضرت از جانشینان خود به نام یاد مى کرد؛ و تأکید ایشان بر شخص خلیفه اول یعنى امیرالمؤمنین على علیه السلام جاى هیچ گونه تأویل و انکارى را باقى نگذاشته است.
رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم همزمان با اعلام نبوّت خویش موضوع خلافت و ولایت را نیز مطرح کردند و شخص ولىّ و خلیفه پس از خود را تعیین فرمودند. این موضوع در حدیث مشهور به «حدیث الدار» در «یوم الانذار» آمده است، همان حدیث متواترى که هم شیعه و هم سنى آن را نقل کرده اند. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم پس از دعوت خویشاوندانش به اسلام با اشاره به امیرمؤمنان، على علیه السلام، فرمود: «این برادر من و وصى و جانشین من در میان شماست، پس، از او بشنوید و از او فرمان ببرید»[۲] ؛ و پس از آن نه تنها هیچ سخنى از ایشان مبنى بر لغو این نصب الهى نقل نشده است، بلکه با سخنان و بیانات پى در پى، بر این موضوع که امامان اهل بیت و در آغازشان على علیه السلام جانشینان وى هستند، تأکید مى ورزید. از مهم ترین این حدیث هاى مقدس و شریف موارد زیر را مى توان نام برد:
حدیث ثقلین، حدیث سفینه، حدیث باب حطه، حدیث نجوم، [۳] حدیث منزلت، خطبه غدیر و بیعت در این روز و سرانجام وصیت نامه اى که آن حضرت اندکى پیش از رحلتشان قصد داشتند که براى جلوگیرى از گمراهى امّت بنویسند.[۴]
این بزرگ ترین مشکلى بود که رهبرى حزب سلطه گر را رنج مى داد، از این رو ناچار بود که رویاروى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم قرار گیرد.
اما این رویارویى در چه زمینه اى مى توانست باشد؟
بدون تردید تنها راهى که در دوران رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم پیش روى آنان قرار داشت، این بود که در هر فرصتى عصمت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را به طور پنهان و آشکارا مورد تردید قرار دهند و از انتشار سخنان آن حضرت به ویژه آنچه به موضوع ولایت و خلافت مربوط مى شد جلوگیرى کنند.
این حزب این مسأله را مطرح کرد که «پیامبر انسانى است که در خشنودى و خشم سخن مى گوید»، این سخنى بود که رهبران این حزب بر سر زبان ها انداختند؛ و بر خواننده آگاه و دانا روشن است که مفهومش این است که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در حال خشنودى کسانى را بیش از آنچه شایسته اند مى ستاید و به آنان منزلتى بزرگ تر از استحقاقشان مى بخشد! همان طور که کسانى را در حالت خشم بیش از اندازه نکوهش مى کند. بنابر این در حالت خشنودى و خشم، از سر هواى نفس سخن مى گوید نه بر اساس آنچه بر او وحى شده است!- پناه بر خدا-.از جمله اسناد کاشف از این تبلیغِ تردیدبرانگیز روایتى است که از عبدالله بن عمرو بن عاص نقل شده است، وى مى گوید: «من به قصد نگهدارى، هر چه را که از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى شنیدم مى نوشتم، ولى قریش مرا از این کار باز داشتند (!) و گفتند: آیا هر چه را که از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى شنوى مى نویسى؟ حال آن که پیامبر انسانى است که در حالت خشنودى و خشم سخن مى گوید. من از نوشتن خوددارى ورزیدم و موضوع را به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم یادآور شدم. آن حضرت با اشاره به دهان مبارکشان فرمودند: «بنویس، زیرا به خدایى که جانم در دست اوست سوگند، جز حق چیزى از آن بیرون نمى آید.»[۵]
مقصود رهبرى این حزب از این تبلیغ هاى تردیدبرانگیز، ایجاد مانع بر سر راه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بود. رهبرى یاد شده با جعل شعار «نبوّت و خلافت در بنى هاشم جمع نمى شود» با بسیارى از دشمنان اسلام و نیز آن دسته از تیره هاى قریش که با اکراه و على رغم میل شان به اسلام درآمده بودند و هنوز هم غرور جاهلیت را در سر داشتند، هم پیمان گردید.
دلیل این که مانع تراشى ها و تبلیغاتِ شک برانگیز، پرداخته رهبرى این حزب است، این بود که پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم این رهبرى طى سه دوره خلافت خود توانست بر گرد سخنان آن حضرت، حصارى آهنین بکشد و به هیچ کس اجازه دست یافتن به آنها را ندهند، عایشه گفته است: خلیفه اول در نخستین گام همه احادیثى را که خودش نوشته بود جمع کرد و آتش زد آن گاه مردم را گرد آورد و گفت: شما احادیثى را از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نقل مى کنید که درباره آنها اختلاف دارید؛ و اختلاف میان مردم پس از شما بسیار شدیدتر خواهد بود. بنابراین از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم چیزى نقل نکنید، و هر کس از شما [از سخنان ایشان ] پرسید بگویید: میان ما و شما کتاب خداوند است.[۶]
از دیگر مقررات خلیفه دوم این بود که از مردم خواست همه احادیثى را که پیش خود دارند نزد او بیاورند؛ و چون آوردند، دستور داد همه را آتش زدند.[۷] او همچنین دستور داد که تا او زنده است همه راویان حدیث باید در مدینه سکونت داشته باشند. [۸] به سربازانش نیز فرمان داد که از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم چیزى نقل نکنند.[۹]
خلیفه سوم نیز با صدور فرمانى نقل هر حدیثى را که در روزگار ابوبکر و عمر شنیده نشده بود ممنوع ساخت[۱۰].
هدف نهایى از همه این سنگ اندازى و بازدارندگى ها این بود که سخنان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم درباره ولایت و جانشینى و شخص خلیفه پس از ایشان و موقعیّت ممتاز اهل بیت دردوران زندگى و پس از رحلت وى در عمل باطل و بى اثر گردد. رهبران این حزب ناچار بودند که بر هدف اصلى و واقعى خود با ابزار و روش هاى گوناگون سرپوش بنهند. مانند دستاویز قرار دادن ترس از اختلاف میان مردم و امثال آن که اگر با دلیل و برهان محک زده شود از خانه عنکبوت هم سست تر است.
پس از گذشت روزگارى پرالتهاب معاویه بن ابى سفیان- وارث و امتداد طبیعى رهبرى این حزب- بر مسند خلافت تکیه زد. او با کمال جرأت و جسارت از هدف واقعى منع و بازدارندگى هاى گستاخانه خود پرده برداشت و در سال عجفاء (لاغر) موسوم به «عام الجماعه» با صدور بخشنامه اى با صراحت اعلام کرد: «هر کس چیزى در فضایل ابوتراب و اهل بیت او نقل کند، از پناه حکومت بیرون است».[۱۱]
رهبرى حزب سلطه گر در ممانعت مردم از سخنان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم جرأت و جسارت را به اوج رساند و هنگامى که آن حضرت قصد داشت در واپسین لحظه هاى زندگى وصیتى بنویسد که مردم را از گمراهى و اختلاف برهاند،[۱۲] جلوگیرى کردند. در جسارت دیگرى که بالاتر از آن تصور نمى توان کرد، حضرت را به هذیان گویى متهم ساختند و آشکارا شعار «حَسْبُنا کِتابُ اللَّهِ» (کتاب خداوند ما را بس است) را در برابر ایشان علم کردند. به طورى که حاضران غیر حزبى غافلگیر و سخت حیرت زده شدند و با آن جریان به منازعه و مخالفت برخاستند. اما اعوان و انصار این حزب در ظاهر بیش تر بودند و با کمال قدرت همان سخن عمر را تکرار کردند! تا آن جا که اجازه ندادند پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آخرین وصایایشان را بنویسند؛ و به تعبیر ابن عباس، این مصیبتى بود که بالاتر از آن قابل تصور نیست!
خلیفه دوم در گفت و گویى با عبدالله بن عباس اعتراف مى کند که از نظر او گفتار پیامبر حجیّت ندارد و هیچ عذرى را پذیرفتنى نمى سازد و این که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در آخرین لحظات تصمیم داشت تا على را صریحاً معرفى کند. همچنین خلیفه دوم خود را سخن گوى رسمى قریش و بیان کننده احساسات ایشان و نیز نماینده آنان در مخالفت با پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى دانست همه این موارد در آغاز خلافتش و در گفت و گویى با ابن عباس که سؤال هایى درباره على علیه السلام مى کند، مطرح شد. عمر گفت: اى عبدالله، کفاره بر تو باشد اگر از من پنهان کنى [بگو] آیا در دل او [على ] میلى به خلافت باقى ماند؟ گفتم: بلى. گفت: آیا مى پندارد که او تعیین شده از سوى پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم است؟ گفتم آرى؛ بالاتر این، که من از پدرم درباره ادعاى على علیه السلام پرسیدم و او تأییدش کرد. عمر گفت: رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم گفته هایى داشت که هیچ دلیلى را ثابت نمى کند و هیچ عذرى را پذیرفتنى نمى سازد. او گاهى در کارهایش توقف مى کرد و منتظر مى ماند … در وقت بیمارى قصد داشت که صریحاً به نام او [على ] اشاره کند ولى من از روى دلسوزى و حفظ اسلام از آن جلوگیرى کردم. نه، به خداى این قرآن سوگند که قریش بر آن توافق نمى کند؛ و اگر او زمام امور را به دست گیرد، همه عرب شورش خواهد کرد. رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نیز دانست که من از قصدش آگاهم و از [نوشتن ] خوددارى کرد؛ و خداوند از انجام کارى جز آنچه مقدر کرده است ابا دارد.[۱۳]
براى بسیارى از مورخان و اندیشمندان اسلامى که از بند قداست خیالى و ساخته تبلیغات سوء اموى براى برخى صحابه رهیده اند، دشوار است که این حقیقت را بپذیرند که اسلام رهبران این حزب به طمع آینده اسلام و امید رسیدن به منصب هاى حکومتى در دوران پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و پس از ایشان بوده و نه از سر اعتقاد کامل به حقایق دین. آنان بر این باورند که رهبرى این حزب با ایمان کامل به اسلام درآمد ولى نتوانست که از روحیه حب شهرت، جاه طلبى و مقام پرستى، که در کردار و رفتارش فراوان دیده مى شود خود را برهاند. این روحیه ناشى از بیمارى دل است که گرچه بر بسیارى از مؤمنان عارض مى شود ولى آنان را از دایره ایمان بیرون نمى برد. این اندیشمند براى تأیید نظریه اش عنوان مى کند که در بسیارى از خطاب هاى قرآنى منافقان و افراد بیماردل در یک ردیف آمده اند.[۱۴] ولى تمایز میان این دو گروه در مقام تعریف کاملًا روشن است، به این معنا که هر منافقى بیماردل هست، اما هر بیماردلى منافق نیست.[۱۵]
این نظریه هنگامى درست است که صحابى اى با ایمان کامل به اسلام درآمده و بیمارى دل او نیز ناشى از چند شهوت نفسانى مثل مقام پرستى زن بارگى یا مال دوستى باشد؛ و هرگاه که فرصتى براى ارضاء و اشباع این شهوت ها پیش آید آن را مغتنم بشمرد و به لذت خود برسد. اما پس از آن زیر تأثیر ایمانش، دوباره به اسلام روى آورد و به انجام فرایض الهى بپردازد، یا دست کم از قرار گرفتن اسلام در راه روشنى، که خدا و پیامبرش خواسته اند جلوگیرى نکند.
اما همین صحابى که با وجود اعتراف هاى مکرر به خطا، جهالت و ناآشنایى خود با فقه اسلامى، تا واپسین لحظه هاى زندگى، در قضیه جانشینى بر همان شیوه اى که خود پیش گرفته و نه آنچه خدا و پیامبر خواسته اند، اصرار ورزد، نه تنها در شمار افراد بیماردل قرار مى گیرد [که منافق نیز هست ]. علت اصلى چیز دیگرى است و از نوع شهوت هاى نفسانى که با رسیدن به کام دل، فرو مى نشیند نیست؛ بلکه اعتقادى است پنهانى و نقشه اى از پیش طرح شده که بر نافرمانى عمومى خدا و رسول او سرشته شده است. همان چیزى که این صحابى تا دم مرگ بر اجراى آن اصرار داشت.
ابن اثیر گوید: ابوبکر، عثمان بن عفان را احضار و با او خلوت کرد تا فرمان عمر را بنویسد، آن گاه گفت: «بنویس بسم الله الرحمن الرحیم، این عهدنامه ابوبکر بن ابى قحافه به مسلمانان است، اما بعد»، در این هنگام از هوش رفت؛ و عثمان نوشت: «اما بعد، من عمر بن خطاب را به خلافت بر شما گماردم و از خیرخواهى براى شما دریغ نکردم.» آن گاه ابوبکر به هوش آمد و گفت: برایم بخوان؛ عثمان خواند. دراین حال ابوبکر تکبیر سرداد و گفت:گمان مى کنم، از این که من در این بیهوشى بمیرم و مردم دچار اختلاف شوند ترسیده اى، گفت: آرى. گفت: خداوند از سوى اسلام و اهل اسلام به تو پاداش خیر بدهد.[۱۶]
سبحان الله! روزى که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم قصد داشت آخرین وصیتش را به امّت بنویسد تا از گمراهى و اختلافشان جلوگیرى کند، این احتیاط و بیم از اختلاف کجا بود؟ آیا عقل مى پذیرد که رهبران این حزب براى وضع امّت اسلامى از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هم دلسوزتر بوده اند؟!
عمر بن خطاب آرزو مى کرد که اى کاش ابوعبیده بن جراح- شخص سوم رهبرى حزب- زنده مى بود تا او را خلیفه مى گردانید.[۱۷] او همچنین آرزو مى کرد، اى کاش خالد بن ولید، که در دوران سختى آنان را یارى داده زنده مى بود تا او را به خلافت برمى گزید؛[۱۸] و نیز آرزو مى کرد که اى کاش سالم، غلام ابوحذیفه- چهارمین شخصیّت رهبرى حزب- زنده بود تا او را خلیفه مى گردانید.[۱۹]
ناگفته نماند که خلافت «سالم» با مبناى این حزب که «خلافت تنها از آن قریش است» سازگارى ندارد؛ و این اصلى بود که رهبرى این حزب در روز سقیفه علیه انصار علم کرد.
عمر همچنین آرزو مى کرد که اى کاش معاذ بن جبل زنده بود تا او را خلیفه مى ساخت؛ در حالى که معاذ از انصار است!
گذشته از این، توجّه به ماهیت شوراى ابتکارى عمرما را به این نکته رهنمون مى شود که تعیین عثمان از سوى خلیفه دوم، برپایه یک سناریوى ویژه بود. علاوه بر آن، وى زمینه هاى حکومت پادشاهى امویان را فراهم ساخت. به این ترتیب که دست معاویه را در شام باز گذاشت تا هر طور که دوست داشت و مى خواست رفتار کند؛ و آن خلیفه قاطع در مدینه به خاطر جوان قریش و کسراى عرب [معاویه ] به عمد از شام چشم پوشید!
بر طبق آنچه گذشت، جاى هیچ شکى باقى نمى ماند که شمارى از صحابه بسیار اصرار داشتند در راه اجراى فرمان هاى الهى مربوط به تعیین جانشین به وسیله پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و شخص خلیفه پس از وى، تا آن جا که مى توانند مانع تراشى کنند و این رویه را تا دم مرگ ادامه دادند.
حزب سلطه در میان شاخه هاى گوناگون جریان نفاق، بیش ترین تأثیر را بر اسلام و مسلمانان داشته است؛ زیرا شاهراه انحراف را که راه هاى فرعى از آن منشعب مى شود گشود، و هنوز هم اسلام و مسلمانان گرفتار بدبختى و بیچارگى ناشى از عملکرد این حزب هستند. رهبرى این حزب بار گناه این بدبختى ها و همه جنایاتى را که از روز سقیفه تا قیامت به بار آمده و خواهد آمد بر دوش دارد.
منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله جریان نفاق و نقش آن در حادثه عاشورا
تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی
[۱] ر. ک. مفردات راغب اصفهانى.
[۲] براى شناخت آن دسته از حافظان اهل تسنن که این روایت را نقل کرده اند، ر. ک. المراجعات، ص ۱۱۰- ۱۱۲٫
[۳] مقصود این حدیث شریف نبوى است که مى فرماید: «ستارگان امان اهل آسمان و خاندان من امان اهل زمین اند».
[۴] براى آگاهى درباره این احادیث شریفه و شناخت راویان آنها از حفاظ اهل سنّت، ر. ک. «المراجعات»، «عبقات الانوار فى امامه ائمه الاطهار» و «نفحات الازهار فى خلاصه عبقات الانوار».
[۵] سنن أبى داود، ج ۲، ص ۲۸۶ (باب فى کتاب العلم)؛ مسند احمد: ج ۲، ص ۱۶۲؛ حاکم نیشابورى نیز این روایت را در المستدرک، ج ۱ ص ۱۰۴- ۱۰۶ با اسناد متعدد نقل کرده در یکى از آنها گفته است: این حدیث داراى اسنادى است صحیح که در نسخه هاى حدیث از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم اصل است. اما آن دو آن را نقل نکرده اند.
[۶] تذکره الحفاظ، ذهبى، ج ۱، ص ۵؛ کنز العمال، ج ۱۰، ص ۲۸۵/ شماره ۲۹۴۶۰٫
[۷] تذکره الحفاظ، ج ۱، ص ۲- ۳٫
[۸] مستدرک حاکم، ج ۱، ص ۱۱۰٫
[۹] تذکره الحفاظ، ج ۱، ص ۷٫
[۱۰] مسند احمد بن حنبل، ج ۱، ص ۶۵؛ همچنین ذهبى در تذکره الحفاظ (ج ۱، ص ۷) نقل مى کند که معاویه مى گفت: «به سراغ حدیث هاى روزگار عمر بروید، زیرا که او مردم را از نقل احادیث پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى ترساند.»
[۱۱] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج ۱۱، ص ۱۵٫
[۱۲] این تعبیر است که خود رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم درباره آن وصیت به کار برده است؛ و این تعبیر در روایاتى که حافظان اهل تسنن درباره مصیبت روز پنج شنبه [روز وفات پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم ] نقل کرده اند آمده است.
[۱۳] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج ۱۲، ص ۹۷٫
[۱۴] مانند این فرموده خداى متعال: «وَ اذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَالَّذینَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ الَّا غُرُوراً» (وهنگامى که منافقان و کسانى که در دل هاى شان بیمارى است مى گفتند: «خدا و فرستاده اش جز فریب به ما وعده اى ندادند» (احزاب (۳۲)، آیه ۱۲).
و این آیه شریفه که مى فرماید: «إِذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذینَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤِلاءِ دینُهُمْ» آن گاه که منافقان و کسانى که در دل هایشان بیمارى بود مى گفتند: «اینان [مؤمنان ] را دینشان فریفته است» (انفال (۸)، آیه ۴۹).
[۱۵] چنان که از کتاب «معالم الفتن» نوشته سعید ایوب دانسته مى شود؛ ج ۱، ص ۵۷- ۶۶، مجمع احیاء الثقافه الاسلامیه.
[۱۶] الکامل فى التاریخ ج ۲، ص ۴۲۵ و طبرى نیز در تاریخ خود آورده با اندکى تفاوت، ج ۲، ۶۱۸- ۶۱۹٫
[۱۷] تاریخ الطبرى، ج ۳، ص ۲۹۲٫
[۱۸] الامامه والسیاسه، ج ۱، ص ۲۷٫
[۱۹] تاریخ الطبرى، ج ۳، ص ۲۹۲٫
پاسخ دهید