روز پنجشنبه مورخ ۲۱ تیر ماه ۱۴۰۳، ششمین شب از مراسم عزاداری دهه اول محرم الحرام سال ۱۴۴۶ هـ.ق بعد از نماز مغرب و عشاء در «مسجد جامع ازگل» تهران با سخنرانی حضرت «آیت الله صدیقی» برگزار شد که مشروح آن تقدیم می شود.
- هیچجایی از عالَم نیست که خداوند در آن حُضور نداشته باشد
- برخورد امام حسین (علیه السلام) با جوانی که در فشار غَریزه قرار گرفته بود
- مبارزهی با نَفس دارای سختیهای بسیار زیادی میباشد
- «تقوا» یکی از راههای ورود انسان به حَریم رُبوبی است
- انواع «احسان» که از دیگر راههای ورود انسان به حَریم حقتعالی است
- روضهی وداع حضرت سیدالشهدا (علیه السلام)
- دعا
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ»
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ * رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری * وَ یَسِّرْ لی أَمْریَ * وَ احْللْ عُقْدَهً مِنْ لِسانی * یَفْقَهُوا قَوْلی[۱]».
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ العَالَمینَ وَ الصّلَاهُ عَلَی خَاتَمِ الْمُرْسَلِینَ طَبِیبِنا حَبیِبنَا شَفِیعِ ذُنوبِنَا أَبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الْمَعْصُومِینَ سِیَّمَا الْحُجَّهُ بَقِیَّهِ اللهِ فِی الْعَالَمِینَ عَجَّلَ اللهُ فَرَجَهُ وَ رَزَقَنَا اللهُ صُحبَتَهُ وَ اللَّعْنُ عَلَی أَعْدَائِهِمْ أَجْمَعِینَ».
هیچجایی از عالَم نیست که خداوند در آن حُضور نداشته باشد
«سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ[۲]»؛ خداوند متعال عالَم را برای آدم و آدم را برای رسیدن به خودش خَلق کرده است. رسیدن خَلق به خالق اینجور نیست که فاصلهای بین ما و خدا باشد و ما مثلاً از اینجا تا مَکّه برویم، از اینجا تا کربلا برویم، از اینجا تا خُراسان برویم، از منزلمان تا مسجد بیاییم و به خدا برسیم. خداوند متعال در سورهی مبارکهی حدید فرمود: «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ[۳]»؛ وجودِ خداوند لایتناهی است، مَحدود نیست. جایی نیست که خداوند در آنجا نباشد؛ زمانی نبوده است که خداوند در آن زمان نباشد؛ آیندهای نیست که خداوند آن آینده را خود نساخته باشد و حاضر در آن نباشد؛ باطنی نیست که خداوند در آن باطن وجودش احاطه نداشته باشد؛ ظاهری نیست که خداوند در آنجا نباشد. یکی از یَهودیها نزد حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد و عرض کرد: سؤالاتی دارم. اگر جواب بگویی و جواب درست باشد، اسلام را قبول میکنم. حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند: بپُر(سلام الله علیها) گفت: خدا کجاست؟ حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند: طبق بیان حضرت موسی (علیه السلام) در تورات جواب بدهم یا خودم جواب بدهم؟ عرض کرد: با زبان دین خودمان پاسخ بده. فرمودند: مَلکی از آسمان نزد حضرت موسی (علیه السلام) آمد. گفت: از کجا میآیی؟ گفت: از نزد خدا؛ مَلکی از اَعماق زمین نزد حضرت موسی (علیه السلام) آمد؛ پرسید: از کجا میآیی؟ عرض کرد: از نزد خدا؛ مَلکی از مَغرب، مَلکی از مَشرق، از اَقطار آسمانها و زمین مَلکهایی مأمور بودند که نزد حضرت موسی (علیه السلام) بیایند و حضرت موسی (علیه السلام) از اینجا بپُرسد و همهی اینها بگویند که ما از نزد خدا میآییم. این نشان میدهد که خداوند متعال همهجا حُضور دارد. باز یک آیهای در همین سورهی مبارکهی حدید هست که برای همهی ما تَعلیم حَیا میدهد. خداوند متعال فرمود: «هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنْتُمْ[۴]»؛ هرجا که هستید، خدا با شماست. اگر آدم خدا را شناخته باشد، نزد خدا رویش نمیشود حرف بد بزند، غیبت بکند، تُهمت بزند، ناسازگاری بکند، دعوای خانوادگی داشته باشد، به بزرگترها اهانت بکند، به کوچکترها بیرَحمی بکند. رویش نمیشود؛ چون خدای قادرِ حَیّ لا یَموت همهجا حُضور دارد. جایی نیست که خدا نباشد و ما خودمان را در آنجا آزاد ببینیم.
برخورد امام حسین (علیه السلام) با جوانی که در فشار غَریزه قرار گرفته بود
فردی خدمت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) آمد که افتخار داریم زیر خیمهی امام حسین (علیه السلام) هستیم، سر سُفرهی آقا نشستهایم، جان و قلبمان مورد پذیرایی اَربابمان امام حسین (علیه السلام) هست. جوان بود، بیچاره بود، اَسیر غَرایز و شَهوات بود؛ نزد حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) آمد و عَرضه داشت: آقا! من تحت فشار هستم، دیگر نمیکِشم و کم آوردهام. آمدهام تا شما به من اجازه بدهید به اندازهی ضَرورت من از بازار آزاد استفاده کنم، غَرایزم را ارضاء کنم؛ وَگرنه تَحمُّلم تمام شده است. حضرت امام حسین (علیه السلام) فرمودند: من چند شرط برای تو میگویم. اینها را عمل کُن، هرچه دلت میخواهد انجام بده. یک: «اُطلُبْ مَوضِعا لا یَراکَ اللّهُ و أذْنِبْ ما شِئتَ[۵]»؛ یک جایی را پیدا کُن که وقتی به آنجا رفتی، خدا تو را نبیند. اگر چنین جایی را پیدا کردی، «أذْنِبْ ما شِئتَ» هرچه دلت میخواهد انجام بده. دو: «لا تَأکُلْ رِزقَ اللّهِ و أذنِبْ ما شِئتَ[۶]»؛ روزیِ خدا را نخُور، هرچه دلت میخواهد انجام بده. سه: «اُخرُجْ مِن وَلایَهِ اللّهِ و أذنِبْ ما شِئتَ[۷]»؛ از مملکت خدا بیرون بُرو، اگر توانستی از مَرز مملکت خدا خارج بشوی، آزاد هستی؛ هرچه دلت میخواهد انجام بده. چهار: «إذا جاءَ مَلَکُ المَوتِ[۸]»؛ وقتی مُلکالمُوت آمد تا جان تو را بگیرد، تسلیم نشو. در مُقابل آن بایست و جان نَده، آنگاه هرچه دلت خواست انجام بده. پنج: اگر گُناه کردی و مَلکوت این گُناه آتش بود و مَلائکهی غَضب و جَهنّم آمدند که تو را به جایی بکِشند که خودت درست کردهای، مُقابل آنها بایست و تسلیم نشو؛ «و أذنِبْ ما شِئتَ». این بیچاره نُسخهای که امام حسین (علیه السلام) برایش پیچیده بود را دید که خیلی مَنطقی است، جایی نیست که خدا نباشد و من آزاد باشم، مَحلّی نیست که من روزی خدا را نخُورم و مَحلّی نیست که مملکت خدا نباشد و بشود از مُلک خدا به یک مملکت دیگری پَناهنده شد و هیچکسی در طول عالَم خلقت در برابر جناب عزرائیل (علیه السلام) نتوانسته مُقاومت کند. ما هم عاجز هستیم؛ در قَبضهی مَلکالمُوت همهی گَردنکُلُفتها تسلیم هستند. آتش جهنّم هم با کسی تعارف ندارد. وقتی این بیان قانعکننده و حکیمانهی حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) را شنید، عرضه داشت: آقا جان! پس من چه کنم؟ حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) دیدند که او صادقانه به ایشان پَناه آورده است. حضرت امام حسین (علیه السلام) از بالای سرش تا شکم او یک دستی کشیدند؛ آرام شد. غریزه را آرام کرد. تا عُمر داشت، هَوس گُناه نکرد.
مبارزهی با نَفس دارای سختیهای بسیار زیادی میباشد
آن مبدأ میلی که حضرت «آیت الله بهاءالدینی» (اعلی الله مقامه الشریف) میگفتند که مبارزهی با مَعلول مشکلات دارد؛ شما یک بار خودتان را نگاه میدارید و نگاه نمیکنید، یک بار خودتان را در مجلسی کُنترل میکنید و غیبت نمیکنید؛ ولی فشار میآید، میبینید که اصلاً جَوّ مجلس یک گونهای است که به شما سخت میگذرد. این مبارزهی با مَعلول است. اما اگر دلت را به خدا دادی، آنچه خدا راضی است دلت به آن طرف بود، آنچه خداوند ناراضی است، دل تو پَذیرای آن نباشد، اگر خداوند متعال تو را به جایی بُرد که قلب و روح و جان تو با رضای خداوند تنظیم میشود، گناه برای تو زشت میشود، از گناه بدت میآید. اگر به آنجا رسیدی، یک آدم خودساختهای هستی و آدم خودساخته خودشناخته است. خودشناسی یک خودشناسیِ ذهنی هست که انسان با خواندن فلسفه که مرحوم «حاجی سبزواری[۹]» (رضوان الله تعالی علیه) ۱۲ دلیل بر اینکه جانِ آدم جسم آدم نیست آوردهاند. او مُرغ باغ مَلکوت است، او از عالَم دیگر است، او مُجرّد است، او روح است، جَنبهی فیزیکی ندارد. اما کسی که میخواند، خودش را میشناسد که اینها ذهن است. اگر کسی بخواهد خودش را بشناسد، باید راه برود تا به خودش برسد. آن خودِ مُجرّد انسان بارقهی خداست. تا آدم به خدا نرسد، نمیرسد. اینکه خداوند متعال همهجا هست، در عینِ حال ما از خدا جُدا هستیم؛ ما از خدا جُدا هستیم، ولی خدا از ما جُدا نیست. خدا با ماست، ما با خدا نیستیم.
«تقوا» یکی از راههای ورود انسان به حَریم رُبوبی است
چه کنیم که ما به خدا برسیم و خودمان که جلوهی خداوند هستیم، سایهی خداوند متعال هستیم، ظِلّ حقتعالی هستیم، شُعاع نور خدا هستیم، خودمان را با آن حقیقتی که هستیم، دَرک کنیم، خودمان را پیدا کنیم؟ این خودشناسی واقعی که خودشناسی عرفانی هست، در مسیر سِیر و سُلوک به آدم عَطا میشود و این مسیر سِیر و سُلوک مُراقبت بر تَرک گُناه و التزام به واجباتِ پروردگار متعال است. خداوند متعال در قرآن کریم وَعده داده است. اوّلاً هدف از آمدن ما را به وُضوح بیان کرده است؛ «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلّا لِیَعْبُدُونِ[۱۰]»؛ خداوند یکچیز بیشتر از ما نمیخواهد. خودش فرموده است که تو را آفریدهام و بیش از یک طلب هم از تو ندارم و آن این است که از راه بندگی عُبور نکنی، از خطّ عُبودیّت خارج نشوی. هرجا هستی بندهی من هستی، با من باش، با غیرِ من نباش. «إِنَّ اللهَ مَعَ الَّذینَ اتَّقَوْا وَ الَّذینَ هُمْ مُحْسِنُونَ[۱۱]»؛ خداوند کجا هست که من هم با او باشم؟ خداوند همهجا هست، با همهچیز و همهکَس هست؛ ولی همهکَس با خدا نیستند. زیرا خودش برای خودش حجاب درست کرده است، دیوار زده است و بین خود و خدا حائلی است که این خدا را دَرک نمیکند. اگر انسان اهل دو چیز بود که یکی احسان و دوّم تقواست، «إِنَّ اللهَ مَعَ الَّذینَ اتَّقَوْا»، خداوند با کسانی همراه است، یعنی خودش را به آنها نشان میدهد، سُفرهی رحمتش را در دل آنها پَهن میکند، سیمِ وصالش را در دل آنها اتّصال میدهد که انسان خدا را مییابد، انسان خدا را میشناسد، مَعرفت او در عُمق وجودش ایجادِ نور میکند؛ اوّلین شرط رسیدن به خداوند، دَرک خداوند و وصال خداوند تقواست. تقوا از وِقایه است. وِقایه به معنای تُرمز است. ماشینی که تُرمز ندارد، قظعاً ساقط میشود، در سرازیریها از بین میرود و سواری خودش را هم نابود میکند. انسان در زندگی باید همیشه با تُرمز حرکت کند، با مُلاحظه حرف بزند، با مُلاحظه غذا بخورد. تقوا وِقایه است، سِپَر است، سنگر است، پَناهگاه است. انسانِ باتقوا همیشه حَریم مَحبوب خودش را حفظ میکند. اگر شما حَریم خدا را حفظ کردید، خداوند شما را به حَرم لِقاء خودش راه میدهد. این در حَریمبودن و حَریم را حفظ کردن موجب این میشود که خداوند متعال میگوید: «ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنینَ[۱۲]». تو مَحرم هستی، تو اهل حَرم هستی. داخل بیا، من جَمال خودم را به تو نشان میدهم، اَسماء خودم را در دل تو قرار میدهم.
انواع «احسان» که از دیگر راههای ورود انسان به حَریم حقتعالی است
دوّم احسان است؛ «إِنَّ اللهَ مَعَ الَّذینَ اتَّقَوْا وَ الَّذینَ هُمْ مُحْسِنُونَ[۱۳]»؛ احسان چند جبهه دار. یکی از جبهههای احسان همین احسانی است که میگویند شب جُمعه برای پدر و مادرتان احسان کنید؛ میگویند شبهای قَدر و لَیالی ماه مبارک رمضان احسان از بزرگترین عبادتها است؛ روز غدیر اطعام و احسان به یک نفر برابر احسان به ۱۲۴ هزار پیامبر است. احسان یعنی ایثار، یعنی گذشت از مال، یعنی پذیرایی از بندگان خدا.
جبههی دوّمی که احسان در آنجا مَطرح است، احسان از حُسن است؛ یعنی همیشه کارهای خوب انجام بدهید. کار بد نکنید. «إِنَّ اللهَ مَعَ الَّذینَ اتَّقَوْا وَ الَّذینَ هُمْ مُحْسِنُونَ[۱۴]»؛ مُحسن کسی است که در طول عُمرش یک کار خلاف نکرده است، یک کار زشت از او صادر نشده است. گاهی احسان نَصیب همهی ما میشود؛ ولی مُحسن صفت است. آدم به یک مَلکهای دست پیدا بکند که اساساً هر حرفی میزند، حرف خوب میزند. یک کسی حرفِ زشت، یک حرف زَننده و یک نیشِ زبان در عُمرش از او ندیده است. حرفش همیشه زیبا بوده است، نگاهش همیشه زیبا بوده است. در عُمرش نگاه آلوده نداشته و خداوند متعال او را نگاه داشته است. یک بار نگاه حَرام نداشته است. مرحوم «آقای میرزا جواد آقای ملکی[۱۵]» (اعلی الله مقامه الشریف) برای چشم ۷ گناه را ذکر کرده است، فقط نگاه به نامَحرم نیست. مرحوم «حاج آقا رحیم ارباب[۱۶]» (رضوان الله تعالی علیه) از شاگردان مرحوم «جهانگیر خان[۱۷]» (رحمت الله علیه) حکیمِ عارفِ فَقیه که سِیر و سُلوک را در مَحضر اُستادش جهانگیر خان قَشقایی (رحمت الله علیه) و «آخوند مُلّا محمّد کاشی[۱۸]» (رحمت الله علیه) سِیر کرده بود و به قُلّهی کَمال رسیده بود، او به دو چیز افتخار میکرده است؛ یک: در عُمرم نامَحرم ندیدم. خیلی مهم است. در عُمرم نامَحرم ندیدم. دو: در عُمرم غیبت کسی را نکردم و غیبت کسی را هم نشنیدم. یعنی خدای متعال برای من یک حَریمی حفظ کرد که هیچکسی جُرأت نمیکرد نزد من غیبت کند. لذا غیبت نشنیدم و خودم هم غیبت کسی را نکردم. میشود انسان به جایی برسد که هر نگاهی میکند، نگاهش خداپَسند باشد؛ هر حرفی میزند، حَرفش خداپَسند باشد؛ هر کاری میکند، مُطمئن باشد این کارش نزد خداوند متعال نُمره دارد. هیچ نَفَسی بدونِ رضای خدا نکشیده است، هیچ قَدمی بدون رضای خدا برنداشته است. همیشه خداوند رَفیقش بوده است و همیشه هم هوای رَفیقش را داشته است. هوای هم را داشتند، رفاقت با خداوند در خَلوت و جَلوت نَصیبش بوده است و این هم جُزء مُحسنین هست.
اما جبههی سوّم احسان که حضرت یوسف (علی نبیّنا و آله و علیه السّلام) در زندان که بودند، آنجا مُحیط تَبلیغ بود. برای انبیاء (سلام الله علیهم اجمعین)، برای ائمه (سلام الله علیهم اجمعین)، برای اولیاء، برای صالحین هیچ لَحظهی تَهدیدی وجود ندارد. اینها همهی تَهدیدها را به فُرصت تبدیل کردند. حضرت یوسف (علیه السلام) از دامان پاک خودش به زندان اُفتاد. حالا زندانیها چه کسانی بودند؟ زندانِ سیاسی نبود؛ زندانیها همه اهل جنایت و خیانت و قَتل و غارت و شَرارت بودند. حضرت یوسف (علیه السلام) ناراحت نبود که چرا همراه اینهاست؛ آن چیزی که حضرت یوسف (علیه السلام) را وادار کرد که زندان را خودش انتخاب کرد، زندان برای او تَحمیل نبود؛ زنها میخواستند او را در زندان نَفس اَمّاره آلوده کنند. برای او گُناه شکنجه بود، گُناه زندان بود. خودش دست به آسمان بلند کرد و عرضه داشت: «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ[۱۹]»؛ خدایا! زندان برای یوسف مَحبوبتر است از آنچه این زنها من را به آن میخوانند. اَمر دایر باشد، دامنم آلوده باشد، در زندان نَفس خودم گرفتار بشوم و بعد هم گرفتار زندان اَبد جَهنّم بشوم یا در این زندان مُوقّت جای بگیرم؟ در این زندان بودن برای من مَحبوبتر است، کِشش آن بیشتر است تا اینکه در زندان نَفس اَمّاره اَسیر شَهوت خودم باشم. وقتی نزد خداوند متعال اعلان رضایت کرد که خدایا من را به آنجا ببَر، ولی در چَنگ اینها قرار نده. من آلوده نشوم، از چشم تو نیُفتم. وقتی زندان رفت، آنجا شُروع به تَبلیغ کرد که الحمدلله امروز نظام ما نظام جُمهوری اسلامیِ ایران است و خدا میداند و با عَقیده عرض میکنم که شهدا مُراقب این انقلاب هستند. خون شهدا میجوشد، شهید زنده است، شهید نمُرده است. «شهید سلیمانی» در دورهای که «سردار سلیمانی» بود، اینقَدر سِعهی وجودی نداشت که همهجا نگهبان انقلاب باشد؛ ولی حالا از قَفس آزاد شده است، روح او جلوهی خداست، در همهجا حُضور دارد. اینها هوای انقلاب را دارند. یک جریانی را رَفیق «آقای دلشاد»، یعنی «آقای فَرُّخ» در مورد فرزند شهیدِ خودش برای بنده بیان کرد که وقتی خبر آورده بودند فرزندت شهید شده است، من باور نمیکردم، شب خوابم نمیبُرد. یکوقت دیدم پاسی از نیمهی شب گذشته است و تلفن منزل ما زنگ خورد و آن پسرم ـ که خداوند او را هم رحمت کند که در دوران کُرونا از دست ایشان رفت ـ گوشی را برداشت و چند کلمه حرف زد و گذاشت. من او را صدا زدم: چه کسی بود در این وقت شب زنگ زد؟ گفت: برادر شهیدم یک کسی به من زنگ زد و خودش را مُعرّفی نکرد و گفت که این شماره را شهیدِ شما داده است. گفته که پدرم خوابش نمیبَرد و نگران من است که من اَسیر باشم و در کُجا مورد شکنجه باشم. به پدرم اطمینان بدهید که من شهید شدهام و جای من خوب است؛ راحت بخوابد. شهدا حَواسشان به همهجا هست و حافظ انقلاب هستند و این انقلاب به سرمَنزل مَقصود که ظُهور امام زمان (ارواحنا فداه) هست، انشاءالله مُتّصل خواهد شد. این جناب یوسف (علیه السلام) در زندان شروع به تَبلیغ کردند. حالا در زندانهای ما طلبهها حُضور دارند، منبریهای مَطرح ایران در زندانها فَضا دارند، مُعلّمین قرآن به زندانها میروند. بعضیها که مَحکومیّت داشتند، حافظ قرآن کریم شدند و به آنها اِرفاق شد و از زندان آزاد شدند. زندانیهایی هستند که ۱۰ جُزء از قرآن را حفظ کردهاند، زندانیهایی هستند که در آنجا روزه میگیرند، زندانیهایی هستند که واقعاً در آنجا حال خوشی دارند و اینها قابل تربیت هستند، اگر صاحب داشته باشند. حضرت یوسف (علیه السلام) اوّلین زندانی هستند که زندان و زندانی را برای خودشان یک فُرصت دیدند. لذا گفت: «یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ[۲۰]»؛ چرا شما مُشرک هستید؟ آدم یک ارباب داشته باشد، یک آقا بالاسر داشته باشد یا طلبکارهای زیادی که هرکسی جُزئی از مالِ آدم را ببَرند؟ کدام برای شما بهتر است؟ «بُتپرستی مَکُن، این مُلک خدایی دارد[۲۱]». بیشتر از یک خدا نیست. آنجا توحید را تَبلیغ کرد و مَشغول تربیت نُفوس گرفتار به زندان شد. بعد دو نفر از رفیقهای خودش خواب دیدند و آمدند و گفتند: «نَبِّئْنَا بِتَأْوِیلِهِ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ[۲۲]»؛ این خوابی که ما دیدیم، تو این خوابها را برای ما تَعبیر کُن. چرا؟ برای اینکه ما میبینیم جُزء مُحسنین هستیم. در روایت دارد که احسان عبارت است از: «اَلتَّجَافِیَ عَنْ دَارِ اَلْغُرُورِ وَ اَلْإِنَابَهَ إِلَى دَارِ اَلْخُلُودِ[۲۳]»؛ که گاهی حضرت امام زینالعابدین (علیه السلام) در سَجدهها میخواندند. خداوند متعال هم گاهی یاد ما میاندازد و میگوییم: «اَللهُّمَ اَلرزُقنی اَلتَّجَافِیَ عَنْ دَارِ اَلْغُرُورِ وَ اَلْإِنَابَهَ إِلَى دَارِ اَلْخُلُودِ». خدایا! به ما توفیق بده الآن که به بِستر دنیا چسبیدهایم، از این بِستر کنار نمیرویم؛ اجازه بده دل از این دنیا بکَنیم. از این بِستر جابجا بشویم و به سُراغ آخرت بیاییم. این «اَلتَّجَافِیَ عَنْ دَارِ اَلْغُرُورِ» و علاقهی به «دَارِ اَلْخُلُودِ» که عالَم آخرت است، این حقیقت احسان است. مَنشأ همهی کارهای خوب اعتقاد به مَبدأ و مَعاد است. فکر خدا و با خدا بودن و فکر مرگ، پَر و بالِ آدم را از اسارت دنیا آزاد میکند و انسان قدرت پَرواز پیدا میکند. این احسان است. خداوند متعال با کسانی همراهی میکند و دل آنها را به جَمال خودش، به جَلال خودش، به کَرَم خودش، به عَفو خودش، به غیاثبودن خودش با اَسماء حُسنی که ۱۰۰۰ جلوه دارد.
«با صد هزار جلوه برون آمدی که من ***** با صد هزار دیده تماشا کنم تو را[۲۴]»
خداوند متعال در دل انسان چشمها را باز میکند و چشمهها را باز میکند و خودش را به بندهاش مُعرّفی میکند. با بندهاش رفیق میشود، با بندهاش مُعامله میکند، بندهاش را میخَرد و خودش را به بندهاش میدهد. در این دعای عرفهی حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) میخوانیم: «اللَّهُمَّ خُذْ لِنَفْسِکَ مِنْ نَفْسِی مَا یُخَلِّصُهَا[۲۵]»؛ خدایا! از من چیزی را اَخذ کُن و از خودت چیزی را به من بده. چیزی از من بگیر و چیزی به من بده. خدایا! من را از من بگیر، ولی خودت را به من بده. بگذار من آیینهی تو بشوم. بگذار من دَربهدَر تو بشوم، بگذار من بیابانیِ تو بشوم، بگذار من هرگز تو را فراموش نکنم. تو در وجود من سَلطنت کُنی که هوای نَفس و شیطان جُرأت ورود به مملکت تو که قَبضهی خودت هست، پیدا نکند. در این جهت که انسان به خدا برسد، یکی تقواست، یکی احسان است و بالاترین دَرجهی احسان عشقِ خداست که مانند حضرت یوسف (علیه السلام) جُز خدا را ندید. «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِهَا لَوْلَا أَنْ رَأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ[۲۶]»؛ اصلاً حضرت یوسف (علیه السلام) «زُلیخا» را نمیدید. اعتنایی به این زن نداشت. جوان بود، مُجرّد بود، غَریزه داشت، قَوی بود؛ پیامبران و پیامبرزادهها همگی از یک قُوّت جسمی برخوردار هستند؛ ولی «ما رَأَیْتُ شَیْئاً اِلاّ وَ رَأَیْتُ اللهَ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ[۲۷]»؛ به هر طرف نگاه میکرد، خدا را میدید. او غیرِ خدا در دلش نبود که او را ببیند. چشم دلش باز بود، چشم سرش هم تابعِ چشم دلش بود. لذا چون خدا را میدید، اصلاً آن زن را نمیدید. دل به او نداده بود. او خودش را برای حضرت یوسف (علیه السلام) میکُشت، همهجور جلوهگَری میکرد، حضرت یوسف (علیه السلام) هم هیچ اعتنایی به او نمیکرد. میشود انسان با خودشناسی که خداوند متعال از طریق خودسازی به آدم میدهد، آدم وقتی خودش را در مسیر طاعت قرار داد و از هوای نَفس عُبور کرد، پا روی نَفس خودش گذاشت، بین ما و خدا یک قَدم بیشتر نیست. اگر یک پا روی نَفس بگذاری، قَدم دوّم نزد خداوند هستی.
روضهی وداع حضرت سیدالشهدا (علیه السلام)
شب جمعه است. شب زیارتی مَخصوصهی سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) است. «میرزا یحیی اَبهری» (رحمت الله علیه) از مُجاورین حرم حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) و از اوتاد است. میگوید: در عالَم رؤیا دیدم «مجلسی[۲۸]» (اعلی الله مقامه الشریف) روی منبر درس نشسته است و صدها مُجتهد پای درس او هستند. یک مرتبه دیدم کسی کنار مِنبر مرحوم مجلسی (اعلی الله مقامه الشریف) رفت و به او گفت: جناب مجلسی! بیبی حضرت زهرا (سلام الله علیها) به این مجلس تشریففَرما شدند و به من گفتند که به شما بگویم: من آمدم تا مجلسی روضه بخواند؛ میخواهم روضه گوش کنم و گریه کنم. علّامهی مجلسی (اعلی الله مقامه الشریف) خودش را جَمع و جور کرد. فدای قدم حضرت زهرا (سلام الله علیها)! چه افتخاری به ما دادهاند! ولی دوست دارم حالا که ما را لایق دیدند که ما روضهخوان ایشان باشیم، خودشان بگویند که چه روضهای را دوست دارند تا من همان روضه را برایشان بخوانم؟ مَلک آمد و گفت: بیبی میفرمایند: روضهی وِداع بخوان. مَعلوم میشود بیبیِ عالَم خیلی دلشان مَجروح روضهی وداع است. همهی وِداعهای حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) جانسوز است؛ ولی در آن لحظهای که جلوی خیمهی حضرت زینب کُبری (سلام الله علیها) آمد، در خیمهها یک مرد نمانده بود، یک مَحرمی نداشتند. همه در خیمهی بیبی جمع شده بودند. بانوانی که همسر از دست دادند، دخترانی که پدر از دست دادند، شَمع جَمعشان حضرت زینب کُبری (سلام الله علیها) اُمّالمَصائب بود. امام حسین (علیه السلام) جلوی خیمهی حضرت زینب کُبری (سلام الله علیها) آمد و صدا زد: «قال: ثمّ نادى علیه السّلام: یا أمّ کلثوم و یا زینب و یا سکینه و یا رقیّه و یا عاتکه و یا صفیّه علیکنّ منّی السّلام[۲۹]»؛ عزیزان من! من هم رفتم، خداحافظ. این کبوتران پَرشکسته از خیمه بیرون دویدند. بعضیها رِکاب میگرفتند، بعضیها دامن میگرفتند، بعضی از بانوان چَنگ به صورت میزدند، بعضی از آنها یَقه پاره میکردند. ولی دختری جلوی پدر را گرفت؛ «یَا أَبَهْ اسْتَسْلَمْتَ لِلْمَوْتِ؟[۳۰]»؛ بابا! همه رفتند؛ شما هم میخواهید بروید؟ من دیگر بابا نداشته باشم؟ «اسْتَسْلَمْتَ لِلْمَوْتِ؟»؛ شما هم تسلیم مرگ شدید؟ حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) جواب دادند: چگونه تسلیم مرگ نشود کسی که دیگر مُدافعی ندارد؟ دیگر حامی ندارد؟ دیگر کمک ندارد؟ شهادت من هم قَطعی است. نگفت که بابا نَرو، بلکه گفت: «رُدَّنَا إِلَى حَرَمِ جَدِّنَا[۳۱]»؛ بابا! میروی ولی ما را در این بیابان نگذار؛ ما را به حَرم جَدّمان برگردان. حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) گریهشان گرفت. فرمودند: «لَوْ تُرِکَ الْقَطَا لَنَامَ[۳۲]»؛ اگر مُرغ قطا را به حال خودش میگذاشتند، از لانه بیرون نمیآمد. یعنی دیگر راهی برای برگشت وجود ندارد. شاید همین بانو بود که وقتی حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) رکاب کشید، دید ذوالجناح راه نمیرود. یک حرکت به پایین کردند، دید که این دختر دستهایش را انداخته است و پاهای اسب را در بَغل گرفته است. آقا حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) ناچار پیاده شدند، این نازدانه را روی دامن قرار دادند. التماس کردند: «لَا تُحْرِقِی قَلْبِی بِدَمْعِکِ حَسْرَهً[۳۳]»؛ عزیز دلم! تو اشک میریزی قلب پدرت را آتش میزنی. با اشکهایت قلب من را آتش نزن. گریهها در پیش داری…
لا حول و لا قوّه الّا بالله العلیّ العظیم
اَلا لَعنَتُ الله عَلی القُومِ الظّالِمین
دعا
خدایا! به مَصائب آلالله (سلام الله علیهم اجمعین)، به سوز دل حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) در وداع با عزیزانش امام زمانمان (ارواحنا فداه) را برسان.
خدایا! کشورمان را از فتنهها، آشوبها، قَحطیها، دوئیّتها و جنگها مُحافظت بفرما.
خدایا! خیر و برکت بر ایمان و زندگیمان نازل بفرما.
الها! خودمان و فرزندانمان را عاقبت به خیر بفرما.
خدایا! سایهی پُر برکت رهبر خوبمان را تا ظُهور مُستدام بدار.
الها! پروردگارا! اَموات و گذشتگانمان را در این شب جمعه با شهدا و امام شهدا مَحشور بفرما.
دعاهایی که مَدّاح عزیزمان میکنند و عزاداریهایی که هست، به کَرَم خودت قبول بفرما.
غفرالله لنا و لکم
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمّدٍ وَ آلِ مُحمّد وَ عَجِّل فَرَجّهُم
[۱] سوره مبارکه طه، آیات ۲۵ الی ۲۸٫
[۲] سوره مبارکه فصلت، آیه ۵۳٫
[۳] سوره مبارکه حدید، آیه ۳٫
[۴] سوره مبارکه حدید، آیه ۴٫
«هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَىٰ عَلَى الْعَرْشِ ۚ یَعْلَمُ مَا یَلِجُ فِی الْأَرْضِ وَ مَا یَخْرُجُ مِنْهَا وَ مَا یَنْزِلُ مِنَ السَّمَاءِ وَ مَا یَعْرُجُ فِیهَا ۖ وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنْتُمْ ۚ وَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ».
[۵] بحار الأنوار : ۷۸/۱۲۶/۷٫
«عنه علیه السلام ـ لِرجُلٍ قالَ لَهُ : أنا رجُلٌ عاصٍ و لا أصبِرُ عَنِ المَعصِیَهِ ، فَعِظْنی بِمَوعِظَهٍ ـ : اِفعَلْ خَمسَهَ أشیاءَ و أذنِبْ ما شِئتَ ، فأوَّلُ ذلکَ : لا تَأکُلْ رِزقَ اللّه ِ و أذنِبْ ما شِئتَ ، و الثّانِی : اُخرُجْ مِن وَلایَهِ اللّه ِ و أذنِبْ ما شِئتَ ، و الثّالِثُ : اُطلُبْ مَوضِعا لا یَراکَ اللّه ُ و أذْنِبْ ما شِئتَ ، و الرّابِعُ : إذا جاءَ مَلَکُ المَوتِ لِیَقبِضَ رُوحَکَ فادْفَعْهُ عَن نَفسِکَ و أذنِبْ ما شِئتَ ، و الخامِسُ : إذا أدخَلَکَ مالِکٌ فی النّارٍ فلا تَدخُلْ فی النّارِ و أذنِبْ ما شِئتَ!».
[۶] همان.
[۷] همان.
[۸] همان.
[۹] ملاهادی سبزواری (۱۲۱۲-۱۲۸۹ق) حکیم، عارف و شاعر شیعه عصر قاجار و بزرگترین فیلسوف قرن سیزدهم. او گرچه مکتب مستقلی در فلسفه ندارد و بیشتر نظریه فلسفی ملا عبدالرزاق لاهیجی و ملاصدرا را توضیح و شرح داده است، اما کتاب منظومه او دوره کامل منطق و فلسفه است و جایگاه مهمی در مکتب صدرائی دارد. او هر چند یکی از مهمترین شارحان فلسفه صدرائی است اما اختلاف نظرهایی نیز با ملاصدرا دارد؛ از جمله در علم خدا به ذات خویش، حادث بودن عالم امر، تفاوت حرکت با تحریک، جوهر دانستن برخی اقسام علم، و باور به معاد جسمانی و روحانی. منظومه مشهورترین اثر او است که در آن حکمت و منطق را به نظم درآورده است. حکیم سبزواری در ۱۲۱۲ هجری قمری در سبزوار به دنیا آمد. پدرش، میرزا مهدی ملقب به «تاجر» از خیّران سبزوار بوده که مسجد و آبانبار متصل به هم واقع در کوچه «حمام حکیم» یکی از آثار به جا مانده از اوست. میرزا مهدی تاجر سهمی از اموال خود را وقف مسلمانان کرده بود تا همه ساله درآمد آن صرف اطعام مردم شود. مادر ملاهادی، زینت الحاجیه، زنی از خانوادههای متدین سبزوار بود. مسجد حاج محمد بیک سبزوار از آثار به جامانده برادر زینت الحاجیه (دایی ملاهادی) است.
میرزا مهدی، در ۱۲۲۰ ه.ق هنگام بازگشت از سفر حج در شیراز بیمار شد و از دنیا رفت. سرپرستی هادی را عمه زادهاش، ملا حسین سبزواری به عهده گرفت و او را به مشهد برد. «اسرار» تخلص شعری حاجی سبزواری است. سبزواری سه ساعت به غروب ۲۸ ذیالحجه سال ۱۲۸۹ قمری در سن ۷۷ سالگی درگذشت. پیکر او پس از تشییع، در بیرون دروازه سبزوار (دروازه نیشابور) که امروزه به فلکه زند معروف است، به خاک سپرده شد. ملامحمد کاظم ابن آخوند ملامحمدرضا سبزواری، از شاگردانش به رمز در تاریخ وفاتش چنین سروده است: تاریخ وفاتش ار بجویی *** گویم: «که نمرد، زندهتر شد». در بیت دوم، جمع حروف عبارت «که نمرد، زندهتر شد» به حساب ابجد برابر ۱۲۸۹ قمری است یعنی سال وفات حاجی. بنای آرامگاه اسرار در ضلع جنوبی میدان کارگر شهر سبزوار واقع است. فضای داخلی آرامگاه شامل طرحی چلیپایی شکل است که در آن حجرهها و اتاق هایی تعبیه گردیده است. تزیینات، ترمیم و استحکام بخشی آرامگاه در اوایل سال ۱۳۴۰ ه.ش توسط انجمن آثار ملی انجام شده است. کاشی کاریهای رنگارنگ بر زمینه لاجوردی و گنبد فیروزهای رنگ به بنا جلوه و شکوه خاصی بخشیده است. بنای اولیه آرامگاه ملا هادی در ۱۳۰۰ق توسط میرزا یوسف مستوفی المالک ساخته شد. ملا هادی سبزواری مکتب مستقلی در فلسفه ندارد و بیشتر نظریه فلسفی عبدالرزاق لاهیجی و ملا صدرا را تبیین و شرح میکند. کتاب منظومه او که از آثار مهم وی نیز به شمار میآید٬ جامعترین کتابی است که دوره کامل منطق و فلسفه را در بر دارد.
[۱۰] سوره مبارکه ذاریات، آیه ۵۶٫
[۱۱] سوره مبارکه نحل، آیه ۱۲۸٫
[۱۲] سوره مبارکه حجر، آیه ۴۶٫
[۱۳] سوره مبارکه نحل، آیه ۱۲۸٫
[۱۴] سوره مبارکه نحل، آیه ۱۲۸٫
[۱۵] میرزا جواد آقا مَلکی تبریزی (رضوان الله تعالی علیه) فقیه، عارف و استاد اخلاق. کتاب المراقبات یا اعمال السَّنَه از آثار اوست. گفته شده امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) از شاگردان اوست اما به گفته آیتالله خامنهای (مدّ ظله العالی) رهبر جمهوری اسلامی ایران، امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) فقط دو بار درس وی حاضر شده است. میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (رضوان الله تعالی علیه)، فرزند میرزاشفیع در تبریز متولد شد. تاریخ دقیق ولادت وی مشخص نیست، اما گفته شده اواخر قرن ۱۳ یا اوایل قرن ۱۴ قمری بودهاست. دلیل نامگذاری او به ملکی، نسبت فامیلی با خاندان ملکالتجار تبریزی است. ملکی تبریزی برای تحصیل به نجف رفت و در سال ۱۳۲۱ قمری، به تبریز بازگشت و به ترویج دین پرداخت. در سال ۱۳۲۹ق (۱۲۹۰ش) و در ابتدای جریانات مشروطه و درگیریهای تبریز مجبور به عزیمت به قم شد و تا پایان عمر نیز در همانجا ماند. میرزا جواد آقا (رضوان الله تعالی علیه) در ۱۱ ذیالحجه سال ۱۳۴۴ق (۳۱ خرداد ۱۳۰۵ش) درگذشت. پیکر او پس از تشییع در قبرستان شیخان قم به خاک سپرده شد.
[۱۶] رحیم ارباب (۱۲۵۹ – ۱۳۵۵ش)، مشهور به حاج آقا رحیم ارباب، از فقیهان مقیم اصفهان. او شاگرد ملا محمد کاشی و جهانگیرخان قشقایی بود و مانند استاد خود، عمامه بر سر نمیگذاشت. رحیم ارباب در فقه و اصول، هیئت و ریاضی، فلسفه و کلام، و عرفان تحصیل کرده بود و از آخرین دانشوران مکتب فلسفی اصفهان بهشمار میرفت.حاج آقا رحیم ارباب تا آخر عمر در اصفهان زیست و دو بار ازدواج کرد. پس از فوت همسر اولش، با خواهر میرزا عباس خان شیدا (شاعر معروف اصفهان) ازدواج کرد و تا آخر عمر با او به سر برد. حاج آقا رحیم ارباب از هیچکدام از همسرانش صاحب فرزند نشد. رحیم ارباب در روز عید غدیر، ۱۸ ذی الحجه ۱۳۹۶ق (۱۹ آذر ۱۳۵۵ش) درگذشت و پیکرش در تخت فولاد اصفهان نزدیک تکیه ملک به خاک سپرده شد. رحیم ارباب، ادبیات فارسی و صرف و نحو را در کودکی، نزد ملا محمدهادی همامی در روستای چرمهین خواند. پس از کوچ خانوادگی به اصفهان، بقیه مقدمات و سطوح را نزد میرزا بدیع دربامامی (درگذشته ۱۳۱۸ق)، اصول فقه را نزد آیت الله سید محمدباقر درچهای (درگذشته ۱۳۴۲ق) و خارج فقه و اصول را نزد سید ابوالقاسم دهکردی و حاج آقا منیر احمدآبادی آموخت. فلسفه، هیئت و ریاضیات قدیم را نزد جهانگیرخان قشقایی و آخوند ملا محمد کاشی فراگرفت. شهید مطهری او را از علمای طراز اول در فقه، اصول، فلسفه و ادبیات عرب معرفی میکند.
[۱۷] جهانگیرخان قشقایی، فرزند محمدخان قشقایی (مردی عالم و صاحب کمال و از خانهای دره شور، از ایل قشقایی) بود. مادرش از خانزادگان سمیرم اصفهان و از ساکنان دهاقان بود و به همین سبب مردم اصفهان، جهانگیرخان را دهاقانی نامیدهاند. وی در سال ۱۲۴۳ق در دهاقان (از شهرهای استان اصفهان کنونی) زاده شد. جهانگیرخان خواندن و نوشتن را در زادگاهش فراگرفت. وی تا حدود ۴۰ سالگی، همانند پدرش، به زندگی عشایری و دامداری و کشاورزی مشغول بود. در سواری و تیراندازی مهارتی چشمگیر داشت و به موسیقی علاقهمند بود. حدوداً ۴۰ ساله بود که روزی برای فروش محصولات و خرید مایحتاج سالانه ایل و تعمیر تار به بازار اصفهان رفت و با مشاهده مدرسه صدر، مجذوب شکوه معنوی مدرسه و علمای آن گشت. شخصی با مشاهده علاقه جهانگیرخان به مدرسه صدر او را به تهذیب نفس و تحصیل علم و معرفت دعوت کرد. جهانگیرخان، تحت تأثیر سخنان او، و با راهنمایی وی حجرهای در یکی از مدارس علمیه اصفهان گرفت و تا پایان عمر در آن شهر ماند. با اینکه وی در میانسالی به کسب علم روی آورده بود، چندی نگذشت که از مدرّسان علوم عقلی و نقلی گردید. جهانگیرخان زندگی خود را از اجارهبهای سالانه زمینی که داشت میگذراند. او تا پایان عمر لباس عشایری پوشید و لباس مرسوم عالمان را بر تن نکرد. وی حدود ۴۰ سال در مدرسه صدر اصفهان به تدریس علوم عقلی پرداخت. درس حکمت او چنان رایج و مطلوب طلاب بود که درسِ شرح منظومه ملا هادی سبزواری او، به سبب کثرت شاگردان، در خارج از حجره مدرسه صدر و در شبستان مسجد چارچی تشکیل میشد. در ۱۳ رمضان ۱۳۲۸ق درگذشت و در تخت فولاد اصفهان به خاک سپرده شد.
[۱۸] آخوند ملا محمد کاشانی، معروف به آخوند کاشی (۱۲۴۹-۱۳۳۳ق) از مدرّسان و مروّجان فلسفۀ ملاصدرا در قرن سیزدهم قمری در اصفهان. آخوند کاشی نزد عالمانی چون آقامحمدرضا قمشهای، ملاحسن نوری و ملا عبدالجواد خراسانی شاگردی کرد و خود نیز شاگردانی چون سید ابوالحسن اصفهانی، سید حسن مدرس و حاج آقا رحیم ارباب تربیت نمود. وی علاوه بر فلسفه در ریاضیات، نجوم، هیئت، فقه و عرفان نیز تبحر داشت. او فلسفه را با عرفان در میآمیخت و از وی کراماتی نیز گزارش شده است. از زندگی آخوند کاشی اطلاع چندانی در دست نیست. او همواره از دنیا گریزان بود و تا آخر عمر ازدواج نکرد و مجرد ماند. در منابع به تاریخ ولادت او اشارهای نشده، اما چون وی در شعبان ۱۳۳۳ در ۸۴ سالگی درگذشته احتمالا در حدود ۱۲۴۹ق به دنیا آمده باشد. در احوالات آخوند کاشی نقل شده است که او عارفی بود که نحوه عبادات، ریاضتها و مجاهداتش بینظیر بود به نحوی که گاهی در حال نماز لرزه بر اندامش میافتاد و غش میکرد و گاهی نیز در نماز آنقدر از خود بیخود میشد که نمازش چهار ساعت طول میکشید. همچنین در مورد ایشان نقل شده است که متصف به عفت نفس، صبر و توکل کامل به حق بود. برخی نیز نقل کردهاند که او چشم برزخی داشت و فوتش را خودش پیش بینی کرده بود. نجفی قوچانی، حاج آقا رحیم ارباب اصفهانی و برخی دیگر از علما در شرح احوال آخوند کاشی نقل کردهاند که «هر نیمهشب نمازی چنان با سوز و گداز میخواند و بدنش به لرزه میافتاد که از بیرون حجره صدای حرکت استخوانهایش احساس میشد.» آخوند کاشی در ۱۲۸۶ق از کاشان به اصفهان رفت و در مدرسه جده کوچک بهصورت مجردی اقامت گزید. وی در اواخر عمر به مدرسه صدر بازار رفت و در آنجا به تعلیم پرداخت. کاشانی علاوه بر فلسفه در ریاضیات و نجوم و هیئت و فقه نیز تبحر داشت. او معاصر جهانگیرخان قشقایی بود و هر دو در مدرسۀ صدر به تدریس فلسفه اشتغال داشتند و حضورشان موجب رونق فلسفه در حوزه فلسفی اصفهان و رواج فلسفه ملاصدرا گردید، به نحوی که طلاب از شهرها ایران و دیگر کشورها در حلقۀ درس آن دو حاضر میشدند. کاشانی اهل عرفان بود و فلسفه را با عرفان در میآمیخت. کراماتی از او نیز گزارش شده است. آخوند کاشی در شنبه ۲۰ شعبان ۱۳۳۳ق در ۸۴ سالگی در اصفهان درگذشت. و در تخت فولاد به خاک سپرده شد.
[۱۹] سوره مبارکه یوسف، آیه ۳۳٫
«قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ ۖ وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَ أَکُنْ مِنَ الْجَاهِلِینَ».
[۲۰] سوره مبارکه یوسف، آیه ۳۹٫
[۲۱] پروین اعتصامی، مثنویات، تمثیلات و مقطعات، شماره ۱۵۴٫
[۲۲] سوره مبارکه یوسف، آیه ۳۶٫
«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیَانِ ۖ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّی أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْرًا ۖ وَ قَالَ الْآخَرُ إِنِّی أَرَانِی أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزًا تَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْهُ ۖ نَبِّئْنَا بِتَأْوِیلِهِ ۖ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ».
[۲۳] زاد المعاد، جلد ۱، صفحه ۱۲۹٫
«وَ رُوِیَ أَنَّ اَلْإِمَامَ زَیْنَ اَلْعَابِدِینَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ کَانَ یُکَرِّرُ فِی هَذِهِ اَللَّیْلَهِ مِنْ أَوَّلِهَا إِلَى آخِرِهَا قِرَاءَهَ هَذَا اَلدُّعَاءِ: اَللَّهُمَّ اُرْزُقْنِی اَلتَّجَافِیَ عَنْ دَارِ اَلْغُرُورِ وَ اَلْإِنَابَهَ إِلَى دَارِ اَلْخُلُودِ وَ اَلاِسْتِعْدَادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ اَلْفَوْتِ».
[۲۴] فروغی بسطامی، دیوان اشعار، غزلیات، غزل شماره ۹.
[۲۵] صحیفه سجادیه، دعای ۲۰ (دعا در مکارم اخلاق و اعمال پسندیده).
«اللَّهُمَّ خُذْ لِنَفْسِکَ مِنْ نَفْسِی مَا یُخَلِّصُهَا، وَ أَبْقِ لِنَفْسِی مِنْ نَفْسِی مَا یُصْلِحُهَا، فَإِنَّ نَفْسِی هَالِکَهٌ أَوْ تَعْصِمَهَا».
[۲۶] سوره مبارکه یوسف، آیه ۲۴٫
«وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ ۖ وَ هَمَّ بِهَا لَوْلَا أَنْ رَأَىٰ بُرْهَانَ رَبِّهِ ۚ کَذَٰلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشَاءَ ۚ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ».
[۲۷] نشانى این روایت در کتاب «توحید علمى و عینى» طبع اوّل، انتشارات حکمت، ص ۱۹۱ و ۱۹۲ در تعلیقه ذکر شده است.
[۲۸] محمدباقر بن محمدتقی مجلسی (۱۰۳۷ – ۱۱۱۰ق) معروف بهعلامه مجلسی یا مجلسی دوم، از محدثان و فقیهان مشهور شیعه در قرن یازدهم هجری بود. علامه مجلسی از میان شاخههای علوم اسلامی بیش از همه به حدیثنگاری علاقه داشت و به اخباریان نزدیک بود. مشهورترین کتاب او، مجموعه پرحجم حدیثی به نام بحارالانوار است که نقش بارزی در احیای جایگاه حدیث در منظومه معرفت دینی داشت. او با تربیت شاگردان و آثار پرتعداد خود که بسیاری از آنها را به زبان فارسی و برای استفاده عموم مردم نگاشت، بر فرهنگ شیعی و روشهای علمی علمای پس از خود تأثیر گذاشت. وی به دلیل همکاری با حکومت صفویان و نقش بارز سیاسی و اجتماعیاش در آن دوران از شهرت زیادی برخوردار است. وی منتقد صوفیه بود و با تصوف خانقاهی مخالفت میورزید. مجلسی در دوران سلطنت شاه سلیمان صفوی به مقام «شیخ الاسلام» رسید و در دوران سلطان حسین صفوی صاحب نفوذ بود.
محمدباقر مجلسی در علوم مختلف اسلامی مانند تفسیر، حدیث، فقه، اصول، تاریخ، رجال و درایه تخصص داشت. او نویسندهای پرکار بود و به نگارش آثاری در این زمینهها پرداخت. شیخ حرّ عاملی، نسبت به او چنین گفته است که تمام همت خود را مصروف آموختن دانش حدیث و فقه و بلکه همه شاخه های معارف کرده است و تمام نیروی عمیق فکری و اندیشه وقّادش را در به دست آوردن همه کمالات به کار گرفته است. فیض کاشانی نیز در اجازهنامه به علامه آورده است که او جامع علوم عقلی و نقلی است. بیش از هر چیز به نگارش مجموعههای حدیثی اهتمام داشت و از میان کتابهای او بحارالانوار که مجموعه بزرگی از احادیث امامان شیعه است، بیش از همه شهرت دارد. عملکرد علامه مجلسی در تألیف مجموعههای حدیث شیعه همچون عملی در تقویت مذهب تشیع ارزیابی شده و از او همچون احیا کنند مذهب تشیع یاد شده است. محمد باقر مجلسی، شاگردان بسیار و مجالس درس متعددی داشته است. برخی منابع، شاگردان او در مجالس درسش را بالغ بر هزار تن ذکر کردهاند. محمدباقر مجلسی پس از فراگرفتن علوم مقدماتی از محضر علمای اصفهان بهره برد. او بیش از همه نزد پدرش محمد تقی مجلسی(۱۰۰۳–۱۰۷۰ق) آموزش دیده است و از آنجا که پدرش از شاگردان شیخ بهایی بود، میتوان از تأثیر اندیشههای شیخ بهایی بر علامه مجلسی به واسطه پدرش محمد تقی مجلسی سخن راند. مؤلف ریاض العلماء که از شاگردان و همکاران وی در تدوین بحارالانوار بوده است مینویسد که وی دانشهای عقلی را نزد آقا حسین خوانساری و دانش های نقلی را نزد پدرش فرا گرفت.
محمد باقر مجلسی، شاگردان بسیار و مجالس درس متعددی داشته است. برخی منابع، شاگردان او در مجالس درسش را بالغ بر هزار تن ذکر کردهاند. از بین شاگردان علامه برخی از مشاهیر علمای شیعه تربیت شدند که از آن جمله میتوان به میرزا عبدالله افندی اصفهانی (م۱۱۳۰ق)، سید نعمت الله جزایری (م۱۱۱۲ق)، شیخ عبدالله بحرانی (م۱۱۲۷ق)، محمد بن علی اردبیلی (م۱۱۰۱ق)، میر محمدصالح خاتون آبادی(م۱۱۲۶ق) و میر محمدحسین خاتون آبادی (نوه دختریاش م۱۱۵۱ق)، سید ابوالقاسم خوانساری (م۱۱۵۷ق) یاد کرد. محمد باقر مجلسی از بسیاری از علمای دوران خود حدیث شنیده و از آنان اجازه روایت داشت که از مهمترین این افراد باید به ملا صالح مازندرانی (م۱۰۸۱)، ملا محسن فیض کاشانی (م۱۰۹۱) و شیخ حر عاملی (م. ۱۱۰۴) اشاره کرد. منابع، ۱۸ تن از استادان وی را نامبردهاند. شیخ حرّ عاملی، صاحب کتاب وسائل الشیعه، در اجازهنامه نقل روایت به علامه مجلسی نوشته است که او تمام همت خود را مصروف آموختن دانش حدیث و فقه و بلکه همه شاخه های معارف کرده و تمام نیروی عمیق فکری و اندیشه وقّادش را در به دست آوردن همه کمالات به کار گرفته است. فیض کاشانی نیز در اجازهنامه به علامه آورده است که او جامع علوم عقلی و نقلی است.
[۲۹] بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۴۷ / کتاب عاشورا ریشه ها، انگیزه ها، رویدادها، پیامدها، سعید داودی و مهدی رستم نژاد، (زیر نظر آیت الله العظمى ناصر مکارم شیرازى)، امام على بن ابى طالب علیه السلام، قم، ۱۳۸۸ ه. ش، ص ۵۰۷ / العوالم ۱۷: ۲۸۸، المنتخب للطّریحی: ۴۴۰، الدّمعه السّاکبه ۴: ۳۳۶.
«قال المجلسیّ: أقول: و فی بعض الکتب أن الحسین لما نظر إلى اثنین و سبعین رجلا من أهل بیته صرعى، التفت إلى الخیمه و نَادَى: یَا سُکَیْنَهُ! یَا فَاطِمَهُ! یَا زَیْنَبُ! یَا أُمَّ کُلْثُومٍ! عَلَیْکُنَّ مِنِّی السَّلَامُ، فَنَادَتْهُ سُکَیْنَهُ: یَا أَبَهْ اسْتَسْلَمْتَ لِلْمَوْتِ؟ فَقَالَ: کَیْفَ لَا یَسْتَسْلِمُ مَنْ لَا نَاصِرَ لَهُ وَ لَا مُعِینَ؟ فَقَالَتْ: یَا أَبَهْ رُدَّنَا إِلَى حَرَمِ جَدِّنَا فَقَالَ: هَیْهَاتَ لَوْ تُرِکَ الْقَطَا لَنَامَ فتصارخن النّساء فسکتهنّ الحسین و حمل على القوم».
[۳۰] همان.
[۳۱] همان.
[۳۲] همان.
[۳۳] ابن شهرآشوب، مناقب آل ابیطالب، ۱۳۷۹ ق، ج ۴، ص ۱۰۹-۱۱۰.
«سیطول بعدی یا سکینه فاعلمی *** منک البکاء اذا الحمام دهانی
لا تحرقی قلبی بدمعک حسره *** مادام منی الروح فی جثمانی
فاذا قتلت فانت اولی بالذی *** تبکینه یا خیره النسوان».
پاسخ دهید