آن موقعها پسر بزرگم چهار پنج سال بیش تر نداشت. هر شب که تلویزیون رزمندهها و جبهه را نشان میداد، آویزانم میشد تا برایش لباس سپاه و اسلحه بیاورم و با خودم ببرشم جبهه. تا پایم را میگذاشتم به خانه، میدوید سمتم که ببیند لباس و اسلحهاش را آوردهام یا نه. یک روز آن قدر ذلهام کرد که با خودم بردمش سپاه. علی داشت میرفت سمت درب خروجی. علی را بهش نشان دادم و گفتم لباس و اسلحهها دست آن آقایی است که دارد میرود بیرون.
مهدی تا این را شنید، به دو رفت سمت در و پای علی را بغل کرد که نتواند برود. علی که ذکر خیر مهدیمان را شنیده بود و میدانست چه حوالهای برایش فرستادهام، نگاهی به من کرد و به یک اشاره مهدی را بُنکن کرد و روی یک دست بلندش کرد و بچه را گذاشت روی دوشش. بعد با همان یک دست توی هوا چرخاندش و بغلش گرفت و در گوشش گفت «قول بده خوب غذا بخوری و ورزش کنی که زودتر قوی شوی که لباسهای ما اندازهات شود. آن وقت میفرستمت جبهه، صدام را بکشی». بچه را بوسید و قِل داد پایین و مهدی که تا آن روز غذا خوراندنش مصیبت عظمای من و مادرش بود، بعد از قولی که به علی داده بود، چنان با ولع غذا میخورد که بیا و ببین…
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: سیف علی اسدلو
پاسخ دهید