یک بار آنقدر سرمان شلوغ شد که دو سه هفته نتوانست برود خانه. خانم بروجردی خودش آمد دم در پادگان. از دژبانی تماس گرفتند گفتند کی آمده. آن روزها به خاطر حساسیتهای امنیتی نمیشد کسی را آورد توی پادگان.
بروجردی گوشی را برداشت گفت «منتظر بمونه خودم میآم.»
به همین نام و نشان آنقدر کار سرش ریخت که اصلاً یادش رفت کی دم در است و چه قولی داده.
از دژبانی تماس گرفتند گفتند «چرا بروجردی نمیآد دم در؟ این بنده خدا الآن دو ساعته اینجا منتظره.»
واقعاً دو ساعت گذشته بود. یکی از بچهها به زور سوار موتورش کرد بردش دم در.
بروجردی یک سلام و علیک کرده و تند تند گفته «من خیلی کار دارم، تو برو من شب خودم میآم خونه.»
تهران و باختران با هم بودیم. میدیدم که وقت نمیکند به خانوادهاش برسد. اما سال آخر حواسام بهش بود. کارهاش را تمام و کمال انجام میداد و از زن و بچّهاش کم نمیگذاشت.
سر ساعت نُه شب میگفت «من رفتم.»
حتی به من هم گیر میداد دیگر زن و بچّهدار شده بودم.
میگفت «پاشو با هم بریم.»
میگفتم «الآن دیگه فایده نداره. همهشون خوابن. اینجا لااقل یه خواب سیر میکنیم.»
میگفت «پاشو پاشو، تنبل خان. همینقدر که تو دل داری، زن و بچّهت هم حق دارن.»
میگفتم «الآن دیگه خیلی دیره.»
میگفت «دیره که دیره. پاشو راه بیفت.»
فقط اگر مأموریت بود، نمیرفت خانه، وگرنه امکان نداشت یک سر نرود به زن و بچّهاش بزند. وقتی برمیگشت، آن لبخند همیشگیاش، یک رنگ و رو و شادابی دیگر داشت.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: محمدینیا
پاسخ دهید