وقتی حضرت مسلم آمد چون اوضاع آرام بود مردم با او بیعت کردند. مردم با او با عنوان نایب امام زمان بیعت کرده بودند امّا وقتی ابن زیاد آمد ورق برگشت (اوضاع تغییر کرد) مسلم از منزل هانی که بیرون آمد و به مسجد رفت و نماز خواند دیگر خجالت میکشید که به منزل هانی برود. مقاتل نوشتهاند که او سرگردان ماند، حتّی یک در به روی او باز نبود. بالاخره یک بانو این نایب امام حسین علیه السّلام را شناخت و گفت: خانه، خانهی شما است، من هم کنیز شما هستم، بفرمایید امّا فرزند همین بانو… خدا نکند جو عوض بشود. در عرض یک روز همه چیز تغییر پیدا میکند. پسر همین خانمی که با ایمان حضرت مسلم را دعوت کرد رفت و او را لو داد.
مسلم را محاصره کردند. دست به شمشیر برد. او تربیتشدهی امام حسین علیه السّلام بود. امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: اگر همهی دنیا به جنگ من بیاید من یک تنه ایستادهام. امام فرمود: من تا آخر ایستادهام. هنر این است که در یک جو همه علیه شما باشند ولی انقلابی کسی است که با همهی جوها مقابله میکند و عقبنشینی نمیکند چون خودش را حق میداند، چون مال خدا است، با خدا معامله کرده است، تابع جو نیست.
حضرت مسلم یک تنه با این جمعیت جنگید. دیدند خیلی شجاع است، شیر عجیبی است و این روباهها از عهدهی او برنمیآیند لذا او را فریب دادند، اماننامه به او دادند و او را فریب دادند و برای او تله گذاشته بودند که به تله افتاد و خلع سلاح شد و غریبانه و مظلومانه با لبهای خونین و صورتی خونین وارد دار الإماره شد. تشنه بود، آب خواست. آب آوردند امّا وقتی که کاسه را بالا برد، خون لب داخل کاسه میریخت و نجس میشد و نتوانست آب بخورد. میدانست که مولایش را تشنه شهید میکنند لذا او هم آب نخورد. خواستند او را برای شهادت ببرند، به عمر سعد خطاب کرد و گفت: ای عمر سعد، من وصایایی دارم. در این شهر کسی ندارم که به او وصیّت کنم، شما وصیّ من باشید. آن نامرد اعتنا نمیکرد، ابن زیاد با همهی حرامزادگی که داشت به عمر سعد گفت: ببین چه میگوید؟ مسلم سه وصیّت داشت. گفت: من مدّتی در این شهر حاکم بودم. –مسئولین ما یاد بگیرند!- امّا قرض دارم، اندوختهای که ندارم، قرض هم دارم. زره من را بفروش و قرض من را بپرداز. وصیّت دوم من این است که وقتی من شهید شدم بدن من را دفن کن امّا وصیّت سوم من این است: ای عمر سعد، من به حسین عزیزم نامه نوشتهام که بیا، مردم با من بیعت کردهاند. تو به سمت حسین علیه السّلام کسی را بفرست که به کوفه نیاید، مردم بیعت شکستهاند.
وقتی مسلم را برای شهادت آمده کردند، اشک میریخت. گفتند: تو که نباید گریه کنی. مسلم گفت: من برای خودم گریه نمیکنم، گریهی من برای اربابم ابی عبدالله الحسین علیه السّلام است، من به او نامه نوشتم، میدانم که او با زینب و رباب و فرزندان خود به این سمت میآید. لذا رو به سوی مکّه گرداند و گفت: «السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ». امّا ارباب ما امام حسین علیه السّلام هم برای او کم نگذاشت. وقتی همهی یاران حضرت شهید شدند، آمد و بر نیزهی غریبی تکیه زد و «هَل مِن نَاصر؟» گفت ولی کسی جواب نگفت. اینجا رو به سمت شهدا کرد و اوّلین کسی که نام برد گفت: «یَا مُسْلِمَ بْنَ عَقِیلِ، َ یَا هَانِیَ بْنَ عُرْوَهَ، َ یَا زُهَیْرَ، یَا بُرَیْرُ، مَا لِی أُنَادیکُم فَلَا تُجیبون؟» شما که با رهبرتان حسین وفادار بودید چه شده است که شما را صدا میزنم و شما جواب نمیدهید؟ «قُوموا عَنْ نَومَتِکُم»، من دیگر کمکی نمیخواهم (از جان گذشته را به کمک احتیاج نیست) امّا شهیدان برخیزید، ناموس پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را در بین دشمنان گرفتار شده است، «وَ ادفَعُوا عَنْ حَرَمِ الرَّسول». «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ».
پاسخ دهید