«… آن روز ما جلسهای در بعلبک لبنان داشتیم که فکر کنم آخرین دیدار من و حاج احمد همان جا بود. سرهنگ محمّد؛ معاون ژنرال مصطفی طلاس؛ وزیر دفاع وقت سوریه و چند افسر بلند پایهی سوری هم با ما به بعلبک آمده بودند. همگی از سوریه به طرف لبنان راه افتادیم. نزدیک اذان ظهر به روستایی رسیدیم. سوریها سوار بر یک ماشین حرکت میکردند و ما هم، سوار یک دستگاه پژو سواری ۵۰۴ بودیم. در خودروی ما، حاج احمد، رضا دستواره، رضا چراغی، حاج همّت و من نشسته بودیم. ما پنج نفر در آن روستا نماز خواندیم. امّا نظامیان سوری که با آمده بودند، خیلی عصبانی از ماشینشان پیاده شدند و دست به کمر قدم زدند تا ما نماز را بخوانیم. آن روز حاج احمد جلو ایستاد و ما هم به او اقتدا کردیم.
در طول مسیر، پژوی ما بنزین تمام کرد و اجباراً به پمپ بنزین رفتیم. داخل پمپ بنزین، حاج احمد دائم سراغ ماشین سوریها را میگرفت. تا اینکه دیدیم لحظاتی بعد، آنها هم آمدند. به محض توقّف ماشین سوریها، یک گروهبان که همراه آنها بود، به طرف خودروی ما آمد و با انگشت به شیشهی ماشین زد. دیدیم چند تا ساندویچ گرفته و برای ما آورده. حاجی از مشاهدهی این حرکت آنها، خیلی ناراضی شد و گفت: ما برای شناسایی به این جا آمدهایم، آن وقت شما رفتید ساندویچ خریدید؟
خلاصه بعد از بنزین زدن، حرکت کردیم و در محل مورد نظر، جلسهی مشترک شناسایی را تشکیل دادیم. در آن جلسه، فرماندهان سوری از روی نقشه مسیری را به ما نشان دادن و گفتند: این جا مسیری است که نزدیکترین راه مراجعت به دمشق است. اگر اسرائیلیها بمباران کردند و خواستید فرار کنید، از این راه میتوانید بیدردسر به دمشق برگردید. حاج احمد از شنیدن این صحبتها به شدّت شاکی شد و سر آنها داد کشید: ما به این جا آمدهایم تا با اسرائیل بجنگیم، آن وقت شما از همین الآن دارید راه فرار از مقابل دشمنان را به ما نشان میدهید؟ همین کارها را کردهاید که اسرائیلیها این قدر پر رو شدهاند.»[۱]
در هالهای از غبار، ص ۱۹۵ و ۱۹۶٫
[۱]. نوار مصاحبهی اختصاصی مؤلف با نصرت الله قریب.
پاسخ دهید