یک روز با حسن مهدیدوست رفته بودیم تبریز برای تحویل مهمات. غروب نبود که رسیدیم خوی. علی مانده بود تا خیالش از بابت سالم رسیدن بار اسلحه و مهمات راحت شود. مهمات را که خالی کردیم، برگشت اتاق تا سررسیدش را بردارد و برویم. آمدنش طول کشید. رفتم پیاش. داشت جیبهایش را میگشت، انگار چیزی گم کرده باشد. پرسیدم «نصف شبی داری دنبال چیزی میگردی؟» جوابم را نداد. انگار نشنیده باشد. دوباره که پرسیدم، متوجه حضورم شد. گفت «من هر شب قبل اینکه بروم خانه، جیبهایم را وارسی میکنم که پول و کاغذ و خودکار سپاه نمانده باشد پیشم. تضمینی نیست که تا صبح زنده باشم و بتوانم دوباره برگردم اینجا.» خیلی مراقب خودش و کارها و مسئولیتی بود که بهش سپرده بودند. هر روز میرفت انبارها را یکی یکی بازدید میکرد. ریز کمترین ورود و خروجها دستش بود.
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: علی یوسفی
پاسخ دهید