در خیمهگه نیافت چو درمشک آب، آب
آن گه سکینه کرد به سقّا، خطاب: آب
سیرابتر ز لعل بدخشان چو داشت، لب
موج شرر فکند بر آن لعل ناب، آب
عالم به سیل اشک نشَست آن زمان که گفت
سرچشمهی حیات دو عالم به باب، آب
اذن نبرد، سرو لبتشنگان نداد
فرمود با محیط ادب آن جناب: آب
عبّاس را به سینهی بیکینه، زد شرار
شد تا به نهر علقمه درپیچ و تاب، آب
صفهای سرکشانِ ز کف داده دین، شکست
آنسان که گشت خیر از این فتح باب، آب
در آب گشت تا رُخ آن ماه، منعکس
الماس نور یافته از آفتاب، آب
تا پیش لب ببُرد کف آب را، بریخت
از شرم شد به حضرت عباس، آب، آب
هر چند تشنه بود ولی تر نکرد، لب
دامن گرفت از پسر بوتراب، آب
لبتشنه شد برون ز فرات، آن بزرگ مرد
با آن که داشت اسب ورا تا رکاب، آب
بیدستی و حفاظت مشک و عناد خصم
گردد سیاه، خانه صبرت بر آب! آب!
تا ماه را عمود، هلالی نمود، ریخت
بر دامن سپهر، ز چشم سحاب، آب
تیری گذشت از سر شَستی به سوی مشک
عبّاس را نمود از این غم، کباب، آب
اسرار قبر کوچک و آن قامت رشید
افشا کند به عرصهی «یومالحساب»، آب
گوید سخن ز سوز جگرگوشهی حسین
«حلّاج»! بگذرد چو ز هر نهر آب، آب
شاعر: حلاج جعفر بابایی
پاسخ دهید