دردم ز کودکی است که با روی هم‌چو ماه
ازخیمه شد به یاری آن شاه بی‌سپاه

بی‌تاب چون دل، از برِ زینب فرار کرد
آمد چو طفلِ اشکِ روان، در کنار شاه

کای عمّ تاج‌دار! به خاک از چه خفته‌ای!
برخیز از آفتاب، بیا تا به خیمه‌گاه

نشنیده‌ای مگر سخن عمّه را چو من؟
تنها ز خیمه آمد‌ه‌‌ای، پیش این سپاه

هر کس که آب خواست، دهندش ز آب تیغ
ای عم! بیا به خیمه و آب از کسی مخواه

می‌گفت و می‌گریست که بی‌دینی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن شاه دین‌پناه

آن طفل، دست خویش سپر کرد، پیش تیغ

دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه

 

بی‌دست جان سپُرد به دامان عمّ خویش
چون ماهی به لجّه‌ی خون، مانده در شناه

می‌داد جان به دامن شه، «الغیاث» گوی
می‌کرد شاه تشنه به حسرت، بر او نگاه

 

شاعر: وصال شیرازی