محمود میگفت «باید همه بفهمند کردستان کجاست، دارد چه بلایی سرش میآید.» زمانی خیلی نیاز بود نیرو بیاید کردستان. طرحی برای این کار آماده شده بود. یادم نیست کار کی بود. فقط یادم ست کاوه آمد همهمان را خواست گفت «باید چند سفر بروید تهران.»
با این برنامه «باید بروید توی دبیرستانها از کردستان حرف بزنید.»
و با این فکر عجیب «میخواهم اینجا توی کردستان یک دبیرستان باز کنم. با شاگردهایی که شما داوطلبانه از تهران و شهرهای دیگر بر میدارید میآورید.»
گفت «صبحها درس میخوانند، عصرها وقت بیکاریشان میآیند توی یگان ما خدمت میکنند. این طوری هم کردستان به مردم شناسانده میشود هم اگر به وقتش احتیاج داشتیم، نیرو کم نمیآوریم.»
بعد از پانزده سال هنوز یادم نرفته. باورتان میشود؟ الآن که گفتید خاطرم آمد با آقای صلاحی و دو نفر از دوستان آمدیم تهران، رفتیم به مدرسهیی در خیابان حافظ. ناظم یا مدیرشان آمد پشت تریبون گفت از کجا آمدهایم و برای چی.
گفت «هر کس دوست دارد هم درس بخواند هم مملکتش را بشناسد و نجات بدهد، بیاید فرم اعزام را از خود من بگیرد.»
اصلاً نفهمیدم از کجا شروع کردم و چی گفتم که دیدم چهل دقیقه گذشته – بدون اینکه گذشت زمان را حس کنم- و تمام شاگردان و کادر دبیرستان نشستهاند روی زمین و شیفته دارند نگاهم میکنند. دو ساعت تمام از خیلی چیزها حرف زدم. بخصوص از عملیات ناموفقی که یکی از لشکرهای ارتش میکند و اسیر میدهد و تمام اسیرها را دار میزنند و به همه دستور میدهند «هیچ کس حق ندارد جنازههایشان را از درخت پایین بیاورد.»
از آن عکس هم گفتم.
گفتم «خودم دیدمش.»
سه نفرشان توی عکس مشخّص بودند.
گفتم «با همان لباس پلنگی دارشان زده بودند. زنهای روستا هم نشسته بودند خیلی راحت و عادی زیر درختها و با هم ظرف و رخت میشستند، حرف میزدند. انگار نه انگار که سه تا جنازه بالای سرشانست باد دارد تکانشان میدهد.»
اینها همه تأکید کاوه بود. از این تأکیدها زیاد داشت.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: مصطفی کرمانشاهی
پاسخ دهید