خورشید بود و جانب مغرب، روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بی‌کرانه شد

آیینه بود و خُرد شد و تکّه‌تکّه شد
تسبیح بود و پاره شد و دانه‌دانه شد

یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت
یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد

آب فرات، لایق نوشیدنش نبود
با جرعه‌ای نگاه، از این جا روانه شد

عمری به انتظار همین لحظه مانده بود
رفع عطش رسید و برایش، بهانه شد

آن گیسویی که باد صبا، صبح، شانه کرد
با دست‌های گرم پدر، ظهر، شانه شد

او یک قصیده بود که در ذهن روزگار
مضمونِ نابِ یک غزلِ عاشقانه شد

 

شاعر: رضا جعفری