میخواستم هر طور شده، خودم را به عملیات برسانم. ازطرفی نمیشد مثل دفعهی قبل کار را سپرد دست کس دیگری و در رفت. کار توزیع در مقیاس لشکر حساس بود. بدبختی، کسی هم نبود که بتوانم رویش حساب کنم. اگر هم دیر میجنبیدم، عملیات از دست میرفت. فکر کردم حرفهایی که جلوی رویش نمیتوانم بزنم را برایش مینویسم. میگویم که دیگر نمیتوانم بمانم و دلم میخواهد بروم و اصلاً اگر میخواست، میتواند تمردم را گزارش کند و حاضرم بروم دادستانی نظامی جواب پس بدهم.
متن را چند بار نوشتم و خط زدم تا شد آن چیزی که دلم میخواهد. نامهی پاکنویس شده را گذاشتم روی میزش و آمدم بیرون. از صبح رفته بود دزفول. دل دل میکردم وقتی برگشت و نامه را خواند، تهدیدم اثر کند و راضی شود تسویهام را بدهد.
دم غروب آمد و یک راست رفت داخل اتاقش. برخلاف همیشه طول کشید تا بیاید بیرون. دلِ داخل رفتن نداشتم. منتظر ماندم تا وقت اذان. برای نماز که از اتاق میآید بیرون، عکس العملش را ببینم. اذان که شد، با آستینهای تا آرنج بالا کشیده و بند پوتینهای شل شده و جورابهایی که همیشه وقت وضو آویزان میشد از جیب سمت چپ شلوارش، آمد بیرون و رفت دم تانکر که وضو بگیرد. وسط راه که نگاهش گره خورد در نگاهم، سر تا پایم را ورانداز کرد و لبخندی تحویلم داد و بیآنکه چیزی بگوید، راهش را کشید و رفت.
کارد میزدی، خونم درنمیآمد. سر نماز فکر خندهی معنیدار علی ولم نمیکرد. نماز که تمام شد، دست کرد توی جیب لباسش و کاغذ تاشدهای را درآود و داد دست بغل دستیاش و بلند، طوری که من هم بشنوم، بهش گفت «برادر کربلای خلیلی! میگردی صاحب این نامه را پیدا میکنی و شب که شد، چند تا داستان دست اول نظامی برایش تعریف میکنی تا خوابش ببرد. انگار منطقه به برادرمان نساخته و هوای قصههای مادر بزرگ به سرش زده!»
یوسف کربلای خلیلی معاون علی بود. نامه را باز کرد که بخواند. سرک کشیدم و خط خودم را شناختم. نامه را که خواند، او هم مثل علی زد زیر خنده و کاغذ را گرفت سمتم که «سر شب بیا قصهات را میگویم.» کاغذ را دوباره خواندم. نوشته بود:
برادر علی شرفخانلو
با سلام. لطفاً با تسویه حساب این جانب موافقت فرمایید. در غیر این صورت، لطفاً من را به داستان نظامی معرفی کنید.
علی یوسفی
«دالِ» دادستان افتاده بود و «دادستان» را نوشته بودم «داستان». از خجالت آب شدم. قضیهی نامه تا یکی دو هفته کپسول خندهی تدارکات شد، طوری که دیگر رویم نشود حرف رفتن و تسویه حساب را پیش بکشم.
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: علی یوسفی
پاسخ دهید