یکی از بزرگان همدان که با ما سابقهی دوستی و آشناییِ خیلی قدیمی داشت، برای ما نقل کرد که:
من برای کشف حقیقت و فتح باب معنویّات، متجاوز از بیست سال در خانقاهها تردّد و رفت و آمد کرده بودم، و در نزد أقطاب و دروایش رفته و دستوراتی گرفته بودم. ولی هیچ نتیجهای حاصل نشد، و هیچ روزنهای از کمال و معارف پیدا نشده و هیچ بابی مفتوح نگشت؛ به طوری که دچار یأس و سرگردانی شدم و چنین پنداشتم که اصلاً خبری نیست، حتّی آنچه از ائمّه (ع) نقل شده است، شاید گزافگویی باشد!
شاید مطالب جزئی از پیامبران و امامان نقل شده و سپس در اثر مرور زمان در بین مریدان و تابعان آنها بزرگ شده و ورم کرده است، و بالنّتیجه حالا مردم برای آنان معجزات و کرامات و خارق عادات ذکر میکنند.
گفت: مشرّف شده بودم به اعتاب عالیات، زیارت کربلا را نمودم، به نجف اشرف مشرّف شدم و زیارت کردم، و یک روز به کوفه آمدم و در مسجد کوفه اعمالی که وارد شده است را انجام دادم؛ و قریب یک ساعت به غروب مانده بود که از مسجد کوفه بیرون آمدم و در جلوی مسجد منتظر رِیل بودم که سوار شوم و مرا به نجف بیاورد.
در آن زمان بین نجف و کوفه که دو فرسخ است، واگن اسبی کار میکرد و آن را ریل میگفتند.
هر چه منتظر شدم نیامد. و در این حال دیدم مردی از طرف بالا به سمت من میآید و او هم به سمت نجف میرفت. او یک مرد عادی بود، کوله پشتی هم داشت. سلام کرد و گفت: چرا اینجا ایستادهای؟ گفتم: منتظر واگن هستم، میخواهم به نجف بروم! گفت: بیا حالا با هم یواش یواش میرویم تا ببینیم چه میشود! با هم صحبت میکنیم و میرویم تا ببینیم چه میشود!
با او به صحبت پرداخته و به راه افتادیم. در بین راه بدون مقدّمه به من گفت: آقاجان! این سخنها که تو میگویی که هیچ خبری نیست، کرامات و معجزه اصلی ندارد، این حرفها درست نیست!
من گفتم: چشم و گوش من از این حرفها پر شده، از بس که شنیدم و اثری ندیدم؛ این حرفها را دیگر با من نزن؛ من به این امور بیاعتقاد شدهام!
چیزی نگفت. کمی که راه آمدیم دوباره شروع کرد به سخن گفتن؛ گفت: بعضی از مطالب را باید انسان توجّه داشته باشد. این عالَم دارای ملکوت است، دارای روح است؛ مگر خودت دارای روح نیستی؟ چگونه هماکنون بدنت راه میرود، این به ارادهی تو و به ارادهی روح توست؛ این عالم هم روح دارد، روح کلّی دارد. روح کلّی عالَم، امام است؛ از دست امام همه چیز برمیآید. افرادی که آمدند و دکّانداری نموده و مردم را به باطل خواندهاند، دلیل نمیشود که اصلاً در عالم خبری نیست؛ و بدین جهت نباید انسان دست از کار خود بردارد و از مسلّمات منحرف شود!
من گفتم: من از این حرفها زیاد شنیدهام، گوشم سنگین شده، خستهام؛ حالا قدری در موضوعات دیگر با هم سخن گوییم! شما چه کار دارید به این کارها؟! گفت: نمیشود جانم نمیشود! گفتم: من بیست سال در تمام خانقاهها بودهام، با مراشد و اقطاب برخورده کردهام؛ هیچ دستگیر من نشده است! گفت: این دلیل نمیشود که امام هم چیزی ندارد. چه چیز اگر ببینی باور میکنی؟
در این حال ما رسیده بودیم به خندق کوفه -سابقاً بین کوفه و نجف خندقی حفر کرده بودند که هماکنون آثار آن معلوم است- گفتم: اگر کسی یک مرده زنده کند، من حرف او را قبول دارم؛ و هرچه از امام و پیغمبر و از معجزات و کرامات آنها بگوید قبول دارم.
ایستاد و گفت: آنجا چیست؟ من نگاه کردم دیدم یک کبوتر خشک شده در خندق افتاده است. گفت: برو بردار و بیاور! من رفتم و آن کبوتر مردهی خشک شده را آوردم. گفت: درست ببین مرده است؟! گفتم: مرده و خشک شده و مقداری از پرهایش هم کنده شده است. گفت: اگر این را زنده کنم باور میکنی؟!
گفتم: نه تنها این را باور میکنم؛ از این پس تمام گفتار تو را باور دارم، و تمام معجزات و کرامات امام را باور دارم.
کبوتر را به روی دست گرفت، و اندک توجّهی کرد و دعایی خواند و سپس به کبوتر گفت: به إذن خدا بپر؛ این را گفت و کبوتر به پرواز درآمد و رفت!
من در عالمی از بُهت و حیرت فرو رفتم. گفت: بیا! دیدی؟ باور کردی؟ حرکت کردیم به طرف نجف. ولی من حالم عادی نبود و حال دیگری بود، سراسر تعجّب و حیرت. گفت: آقاجانِ من! این کار را دیدی که به اذن خدا من کردم؛ این کارِ بچّه مکتبیهاست! عبارت خود اوست: این کار بچّه مکتبیهاست.
چه میگویی من اگر چیزی نبینم قبول نمیکنم! مگر امام و پیغمبر آمدهاند که هر روز برای من و تو سفرهای پهن کنند و از این کرامات به حلقوم مردم فرو کنند؟ آنها همهگونه قدرت دارند، و به إذن خدا هر وقت حکمت اقتضا کند انجام میدهند؛ و بدون اذن خدا محال است از آنان کاری سر زند. این کار بچّه مکتبیهاست و تا سر منزل مقصود بسی راه است.
با هم مرتّباً سخن میگفتیم و من از او سؤالاتی کردم که به همهی آنها پاسخ داد؛ تا رسیدیم به نزدیک نجف اشرف.
سابقاً که از کوفه به نجف میآمدند، اوّل قبرستان معروف وادی السّلام بود، بعد وارد نجف میشدند.
چون به وادی السّلام رسیدیم، خواست خداحافظی کند و برود؛ من گفتم: بعد از بیست سال زحمت و رنج امروز به نتیجه رسیدم، من دست از شما برنمیدارم! تو میخواهی بگذاری و بروی! من از این به بعد با شما ملازم هستم.
گفت: فردا اوّل طلوع آفتاب همینجا بیا، با همدیگر ملاقات میکنیم!
شب تا به صبح من از شوق دیدار او به خواب نرفتم و هر ساعت بلکه هر دقیقه اشتیاق بالا میرفت، که فردا صبح برای دیدار او بروم.
اوّل طلوع صبح در وادی السّلام حاضر شدم، دیدم جنازهای را آوردند و چند نفر با او بودند، و همین که خواستند دفن کنند، معلوم شد جنازهی همان مرد است.
منبع: کتاب پندهای آسمانی، صص ۴۰-۴۴
پاسخ دهید