خودش در یک دنیای دیگر بود و حرفهایی که پشت سر او و مهدی زده میشد یک دنیای دیگر. یادمست یک عده از ارومیه و تبریز آمده بودند میخواستند زیر پای آن دو برادر را خالی کنند. کسانی که در طول آن هشت سال جنگ، شاید ده روز هم توی معرکهی جنگ نبودند. کسانی که سعی میکردند اصلاً لشکر را از خودشان ندانند. کسانی که بعد از شهادت حمید گفتند شهید نشده، گفتند رفته پناهنده شده. کسانی که بعد از شهادت مهدی گفتند کاش توبه کرده بود. این را من خودم شنیدم. آن هم در مجلسی خصوصی که بچههای لشکر برای مهدی در تبریز گرفتند. و از زبان کسی که الآن مسؤولیت دارد. به من گفت «خدا لطف کند و عنایت داشته باشد که آقا مهدی موقع شهادت توبه کرده باشد.»
یادمست از دیدهبانی «ارتفاعات بمو» میآمیدم که برخوردیم به آقا رحیم صفوی. سلام و حال و احوال کردیم. من از حرف و حدیثها گفتم و اینکه «نمیدانم با این رفتارها باید چی کار کرد؟»
آقا رحیم گفت «بروید قدر حمید را بدانید!»
گفت حمید را از قبل از انقلاب میشناسد. از روزهایی که میرفته خارج آموزش نظامی میدیده و از همان جا اسلحه میآورده برای بچهها.
گفت «هیچ کس مثل حمید جانش را اینطوری برای انقلاب به خطر نینداخته.»
میگفت چرا قدرش را نمیدانیم، چرا پشتیبانیاش نمیکنیم، چرا اجازه میدهیم این حرفها پشت سر او و مهدی زده شود!!؟
گفتم «من که کارهیی نیستم، آقا رحیم. من فقط یک کادر کوچکم و با آقا مهدی کار میکنم.»
گفت «یک کلام صد کلام. بروید به گوش بچههای تبریز برسانید که ما اگر حمید را از اینجا برداریم، کنارش نمیگذاریم، نمیگذاریم برود جای دیگر، میگذاریمش فرمانده یک لشکر دیگر.»
حاج همت نگران بود. بعد از والفجر یک دیدمش. آمد توی جمع کوچک ما گفت «چرا مهدی را اینقدر اذیتش میکنید که اینطور لاجان شده؟»
بهش ثابت کردیم که ما از این حرفها به دوریم و کسان دیگری پای این کارند.
گفت «شما دست کم میتوانید از مهدی پشتیبانی کنید. این را هم نمیتوانید؟
منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۶۲-۶۳
به نقل از: مصطفی مولوی
پاسخ دهید