تا آن موقع اصلاً نام برادر احمد را هم نشنیده بودم. وقتی به آن‌جا رسیدیم به ما گفتند فرمانده این جا برادر احمد است. بچّه‌هایی که با هم اعزام شده بودیم را به مناطق مختلف اعزام کردند، دل کندن از دوستان و همشهریان برایم سخت بود. به خصوص این که در شهری غریب و در زمان جنگ با حوادث و مسائل گوناگون تنها مانده بودم. بعد از مدّتی حاج احمد و با چند نفری صحبت کرد. یکی از همان آقایان مرا دم در صدا زد و گفت: شما باید به همراه کمک آر. پی. جی زن به تیپ ۳ لشکر کردستان ارتش بروی و دوره‌ای را بگذرانی. چون من در دوره‌ی مقدماتی، فقط در حدّ تنظیم و شلیک موشک آموزش دیده بودم. برادر احمد بررسی کرده بود، دید آن منطقه‌ای که می‌خواهد مرا بفرستد دشتی است در جنوب منطقه‌ی پنجوین که حاجی احساس کرده بود احتمال نفوذ تانک‌های زرهی در آن‌جا وجود دارد. او می‌خواست من بروم آموزش آر. پی. جی ببینم که در حال حرکت هم بتوانم با دوربین قبضه، موشک شلیک کنم و هدف را بزنم. چند جلسه آموزش دیدم، بعد از ۳ ۲ روز حاج احمد به همراه یک راننده دنبال من آمد. مرا به خط برد و گفت: این جا قوچ سلطان است و تو هم از امروز این‌جا می‌مانی تا نگذاری احدی از دشمن از این‌جا رد بشود. منظورم این است که حاجی روی تک تک افراد حساس بود. چون از یک طرف امکانات و نیرو کم داشت و از طرف دیگر فضای جغرافیایی منطقه گسترده بود. او از افراد استفاده‌ی بهینه می‌کرد، هم به لحاظ آموزش و هم به لحاظ عملکرد.[۱]

به نقل از نعمت‌الله حکیم سوری، در هاله‌ای از غبار، ص ۷۳ و ۷۴٫


[۱]. به نقل از ماه نامه‌ی فرهنگی، تاریخی شاهد یاران، شماره‌ی ۸۱، تیرماه ۱۳۹۱٫