من جمله‌ای را که جلسه‌ی قبل تا همان‌جا بحث ما رسیده بود را خدمت شما عرض می‌کنم و بحث خود را ادامه می‌دهیم. حضرت فرمود: «أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَهِ وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَهِ وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَهِ وَ ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاء»[۱] اگر بحث این‌ جلسه و این فرازی را که الآن داریم دنبال می‌کنیم را بخواهیم یک اسمی بدهیم بحث حالات قلب است یا می‌توانیم اسم آن را بحث اصلاح قلب بگذاریم که یکی از مهم‌ترین بحث‌ها در مباحث اخلاقی همین بحث است که پرداختن به مباحث قلب و آنچه که اصلاح می‌کند، تعدیل می‌کند، قلب انسان را به سامان می‌رساند، حضرت در این زمینه دستور العمل‌هایی می‌دهند.

 من یک ترجمه‌ی اجمالی برای این بخش خدمت شما عرض کنم. امیر المؤمنین (علیه السّلام) به امام مجتبی می‌فرماید: «أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَهِ» قلب خود را با موعظه زنده کن، «وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَهِ» و با زهد بمیران. تعبیرات را خوب ببینید، زنده کن و بمیران. «وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ» با یقین قلب خود را محکم کن، «وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَهِ» با حکمت نورانی کن، «وَ ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ» با یادآوری مرگ او را خاضع کن، رام کن، کوچک کن، «وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاء» کاری کن که قلب تو به فانی شدن اقرار کند.

ابتدا وقتی آدم این جملات را نگاه می‌کند، چه بسا دستورات متناقضی را از حضرت می‌شنود. از یک طرف می‌فرماید: دل خود را زنده کن و پشت سر آن می‌فرماید بمیران! چطور می‌شود یک دل را هم زنده کرد و میراند؟ از یک طرف می‌فرماید: «قَوِّهِ» او را قوی کن، از یک طرف می‌فرماید: «ذَلِّلْهُ» آن را ضعیف کن. این دل چیست که هم باید زنده شود و هم باید بمیرد.، هم باید قوی شود و هم باید ضعیف شود؟ قلب چیست که باید همه‌ی این حالات متضاد را بپذیرد و اگر پذیرفت و قلب این چنین شد قلب صالح است، قلب سالم است؟

 برای این‌که روشن شود در این جملات هیچ تضاد و تناقضی نیست و کاملاً همه‌ی این حالات باید برای قلب وارد شود عرض می‌کنم ببینید جسم و بدن ما روشن است که جسم و بدن مادّی ما است. از این رد شویم به روح می‌رسیم که همه‌ی ما می‌دانیم اصل وجود ما آن روح ما است، او است که فرمانده‌ی وجود است، او است که بدن را حرکت می‌دهد. کار حرکت و ادراک و امثال این‌ها با روح است. الآن که ما داریم می‌بینیم، می‌شنویم، کارهایی را انجام می‌دهیم، فعّالیّت‌هایی را انجام می‌دهیم روح است که دارد به وسیله‌ی چشم می‌بیند، نه این‌که این چشم دارد می‌بیند. خوب مرده هم این را دارد ولی دیگر نمی‌تواند ببیند، چون روح دیگر نیست، چون روح تعلّق خود را به این بدن ترک کرده است.

 این بدن را کنار بگذارید وقتی وارد عالم روح می‌شوید دو کانون، دو مرکز در روح انسان است، یکی دل، قلب، یکی هم عقل. یک مرکز، مرکز عقل انسان است که کار آن اندیشه است، کار آن جمع آوری اطّلاعات است، کار آن پردازش اطّلاعات است، کار آن تحلیل است، کار عقل این است. کار آن محاسبه‌‌گری است، آینده‌نگری است، حساب کردن است، این کار عقل است. امّا یک مرکز دیگری، یک کانون دیگری در روح ما است و آن کانون عواطف و احساسات و تأثیر و تأثّرات حالات است. حالت شادی یا غم، حالت گرفتگی و قبض یا انبساط و نشاط. جای ایمان یا کفر، این‌ها کجا است؟ عقل که نیست، این‌ها دل است که یا ایمان دارد یا کافر می‌شود. یا شاد است یا ناراحت می‌شود. یا ترس دارد یا امید دارد یا گرفته است، حالت قبض دارد یا انبساط و نشاط دارد یا تاریک است یا نورانی است. این تأثیر و تأثّرات، این حالات  این احساسات مربوط به دل است، مربوط به قلب انسان است و چون معمولاً این چنین است که بیشتر ما تحت تأثیر دل خود هستیم تا عقل خود، بیشتر او است که ما را هدایت می‌کند، تصمیمات را دل می‌گیرد، از این جهت می‌شود گفت سنگر فرماندهی وجود ما دل ما است. آن مرکز اصلی تصمیمات دل ما است، قلب ما است و لذا از امام صادق (علیه السّلام) روایتی است که حضرت فرمود: «أَنَّ مَنْزِلَهَ الْقَلْبِ مِنَ الْجَسَدِ بِمَنْزِلَهِ الْإِمَامِ مِنَ النَّاس‏»[۲]، مثال قلب در وجود انسان به منزله‌ی امام است، پیشوا است، راهبر است، فرمانده است. چطور در یک جامعه امام و رهبر فرماندهی می‌کند، او است که تصمیمات کلان را می‌گیرد. قلب انسان و دل انسان هم این‌طور است. تصمیمات اصلی را دل می‌گیرد، قلب می‌گیرد.

دل انسان طوری است که ارتباطات عجیبی دارد، به هر حال یک بعد از روح ما است. عرض کردم دل یک کانونی مربوط به روح ما است. کانون احساسات و عواطف و حالات و امثال این‌ها. هم از طرفی با ملائکه ارتباط دارد، در روایات ما یک بابی داریم که خدمت شما عرض خواهیم کرد. دل هم ارتباط با عالم ملکوت اعلاء دارد، با مجرّداتی که در مراتب بالا هستند. خود روح هم از مجرّدات است دیگر، سنخیّت دارد. می‌تواند از آن‌ها یک چیزهایی بگیرد. من خیلی نمی‌خواهم وارد جزئیات آن شوم که ملائکه چه القائاتی دارند و نتیجه‌ی القائات ملائکه با دل چه آثاری دارد. شاید خود ما نفهمیم، ما نمی‌فهمیم که یک جا ملک یک القائی کرد. البتّه بعضی‌ها می‌فهمند ولی بسیاری از آدم‌هایی معمولی متوجّه آن نمی‌شوند، ولی آثار آن را به شکل‌های مختلف می‌فهمند. همچنین با ملکوت اسفل، با محلّ شیاطین، با آن‌جا هم مرتبط است. از آن‌جا هم گاهی وسوسه‌ها و القائاتی را می‌گیرد. القائات ملکی یا القائات از طرف شیاطین که القائات ملکی را معمولاً الهام می‌گویند، القائاتی که از طرف شیاطین می‌آید به صورت وسوسه می‌شود که همه‌ی این‌ها در نفس آثار دارد. ما یک بابی در روایات داریم. در اصول کافی است و می‌توانید ببینید. «بَابُ أَنَّ لِلْقَلْبِ أُذُنَیْن‏»[۳] یک بابی داریم که قلب انسان دو گوش دارد مانند بدن که دو گوش دارد، دل هم دو گوش باطنی دارد. باطن ما هم دو گوش دارد، دو تا گیرنده دارد. «أُذُنَیْنِ یَنْفُثُ فِیهِمَا الْمَلَکُ» یک گوشی دارد که از ملک می‌گیرد «أُذُنٌ یَنْفُثُ فِیهَا الْوَسْوَاسُ الْخَنَّاس‏»[۴] یک گوش و یک کانالی هم داریم که از شیطان می‌گیرد. آدم‌های معمولی این‌طور هستند. البتّه آن کسی که با خود کار می‌کند، نفس خود را به قدری پاک می‌کند، گوش شیطانی او بسته می‌شود، از آن طرف دیگر چیزی نمی‌گیرد، فقط با ملائکه مرتبط است. آن‌که حافظ گفت:

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان                قیل و مقام آدمی می‌کِشم از برای تو

دیگر این‌طور می‌شود. بعضی‌ها هم هستند که این‌قدر خبیث می‌شوند که لیاقت این را ندارد که با ملائکه ارتباط داشته باشند، فقط از طرف شیطان می‌گیرند. ولی آدم‌های معمولی از هر دو طرف می‌‌گیرند. بستگی به حال آدم، بستگی به قلب آدم دارد که پاکی آن بیشتر باشد یا آلودگی آن. گیرندگی آن از کدام طرف، از ملکوت اعلاء بیشتر باشد یا ملکوت اسفل که محلّ شیاطین است. از طرف دیگر چون انسان یک بعد حیوانیّت هم دارد، غرائض حیوانی هم در آن است، شهوت و خورد و خوراک و امثال این‌ها است امیال حیوانی هم دارد. ببینید چه میل‌ها و گرایش‌هایی در قلب است. هم میل‌های مَلکی است، ارتباط با آن طرف، هم گرایش‌ها و میل‌های شیطانی است، هم گرایش‌ها و میل‌های حیوانی است.

یعنی قلب ما مانند یک حوضی می‌ماند که سه نهر در آن می‌ریزد. از سه طرف در این حوض نهر می‌ریزد. از عالم ملائکه، از عالم شیاطین و آن بعد حیوانی که داریم آن گرایشات و امیال حیوانی است. آدم این‌‌طور است، باطن آدم معجون است. شعرهایی که منصوب به جامی است که:

 آمیزاده طرفه معجونی است                  کز فرشته سرشته وز حیوان

یک معجونی از چند موجود است، کز فرشته سرشته و از حیوان

 کر کند میل آن شود به از آن                ور کند میل این شود بد از این

اگر به سمت ملائکه برود از آن‌ها می‌تواند برتر شود، اگر به سمت حیوانیّت و شیطان بودن بیاید بدّتر از این‌ها می‌تواند باشد. خداوند متعال را کنار بگذارید، مخلوقات را عرض می‌کنم، می‌دانید تنها موجودی در عالم که بی‌نهایت است انسان است، حد ندارد. یعنی اگر به سمت شیطنت برود، خود آن شیطان حد دارد، چون از جن است، جنّ حد دارند، کمالات یا پستی جن تا یک جایی است. لذا از حیث کمالات نمی‌تواند به حدّ پیغمبری برسد، به حدّ امامت برسد. به آن حد نمی‌تواند برسد.  لذا امام و پیامبر آن‌ها از انسان‌ها است. هیچ جنّی نمی‌تواند به آن حدّ از کمال برسد. از طرف پستی هم همین‌طور حد دارند،  شیطان تا یک جایی است، امّا انسان بی‌نهایت است. اگر به سمت خوبی برود از ملک هم پرّان می‌شود اگر به سمت پستی برود به یک جایی می‌رسد که شیطان هم به گرد پای او نمی‌‌رسد. از شیطان هم پست‌تر می‌شود، چون بی‌نهایت است و از دو سو به سمت بی‌نهایت می‌رود، هم به سمت اعلاء و هم به سمت اسفل. خصوصیّت دل انسان این است، باطن انسان مانند حوضی است که انگار سه نهر داخل آن می‌ریزد، هم بعد ملکی دارد، هم بعد شیطانی دارد، هم بعد حیوانی دارد و همه‌ی این گرایش‌ها و امیال را انسان می‌تواند در خود حفظ کند. آن کسی که شیطنت او زیاد است، فریب و سر دیگران کلاه گذاشتن، مدام در این فکرها است، چون شیطنت او زیاد است. آن کسی که حیوانیّت او زیاد است، شهوت او، آن جهات حیوانی او خیلی زیاد است. آن کسی که جنبه‌ی ملکی او خیلی قوی می‌شود، پاکی و صفا و طهارت و نورانیّت او. آدم‌های معمولی همه‌ی این‌ها را دارند، بستگی به زمان‌های مختلف دارد. یک معجونی است دیگر. این اتّفاقات مدام در دل رخ می‌دهد. تمام این اتّفاقات این امیال مختلف، میل‌ها و کشش‌ها همه در قلب است، همه در دل است.

 نکته‌ی دیگری که در شناخت قلب خیلی قابل توجّه است، به شدّت تحت تأثیر عوامل مختلف حالات انسان زود عوض می‌شود به خصوص در جوان، حالات او خیلی عوض می‌شود. گاهی اوقات با شنیدن یک حرف یا شنیدن یک مطلبی غم پیدا می‌کند، شادی پیدا می‌کند، تاریک می‌شود، گرفته می‌شود یا منبسط می‌شود. گاهی اوقات با دیدن یک صحنه‌ای این حالات او عوض می‌شود، گاهی مواقع با خوردن یک لقمه‌ای، یک غذایی حالت او عوض می‌شود، کدورت پیدا می‌کند، گرفته می‌شود یا نه برعکس نشاط پیدا می‌کند. گاهی مواقع با نشستن با کسی، با یک همنشینی، ببینید که چقدر زود آدم با عوامل مختلف متأثّر می‌شود. حالات قلب چقدر دگرگون می‌شود. اصلاً به این علّت قلب می‌گویند به خاطر این‌که چون خیلی منقلب می‌شود. به این خاطر به آن قلب می‌گویند چون انقلاب و دگرگونی آن خیلی زیاد است، از عوامل مختلف بیرونی خیلی تأثیر پذیر است. از شنیده‌های خود، از دیده‌های خود، از خوردن‌های خود، از همنشینی‌های خود خیلی متأثّر می‌شود، به خصوص در جوان. حالا کسی که سنّ او از ۴۰ می‌گذرد، کم کم سفت می‌شود، شخصیّت او شکل می‌گیرد، دیگر تأثیر و تأثّرات او خیلی زیاد نیست، امّا تأثیر و تأثّرات در جوان خیلی زیاد است. حالت ژله‌ای دارد، ژله را دید از یک طرف دست می‌زنید فرو می‌رود، باطن او ژله‌ای است خیلی زود با یک حرف فرو می‌رود، یک نگاه این‌طور شد.

مرحوم آیت الله جمال گلپایگانی را خدا رحمت کند، این فرد با عظمت. یکی از شاگردان او می‌گفت: هوا بسیار گرم بود در تابستان نجف من با آقا در قبرستان وادی السّلام بودیم. می‌گفت کنار ایشان که بودم هوا بهاری بود، خیلی هوا خوش بود، با این‌که می‌دانستم هوا گرم است، امّا کنار ایشان بودم هوا خوش بود. همین‌طور با هم می‌رفتیم و ایشان هم صحبت می‌کرد. از دور یک فردی داشت رد می‌شد هم من او را می‌شناختم و هم آقا می‌شناخت. من گفتم: آقا فلانی است و دارد دست تکان می‌دهد. نزدیک او برویم. آقا گفت: راه خود را برویم. گفتم: آقا مثل این‌که کار دارد. من اصرار کردم و در واقع آقا را به سمت او کشاندم. تا نزدیک او رسیدیم یک هُرم گرما یک مرتبه به سمت من آمد و دیگر از آن هوای بهاری خبری نبود. همنشینی‌ها حالات را خیلی عوض می‌کند.

 این تأثیر و تأثّرات همه در قلب است و لذا شما اگر دقّت کنید در فرهنگ دینی ما، در روایات ما، در سیره‌ی اولیاء خدا این است که خیلی می‌گفتند مواظب قلب خود باشید، حالات قلب خیلی زود عوض می‌شود، کشیک دل را خیلی بکشید، خیلی مراقب واردات و صادرات دل باشید که چه چیزی به قلب می‌رود و چه چیزی بیرون می‌آید.

 به تعبیر روایات بوّاب باشید. من این را اوّل از همه از آقای اراکی شنیدم. خدا رحمت کند مرحوم آیت الله اراکی می‌گفت: بوّاب قلب، بعد دیدم در روایات ما است. از امیر المؤمنین سؤال کردند: «بمن نلت بما نلت» از چه راهی به این مقامی رسیدی که رسیدی؟ نیل کردی؟ «بمن نلت بما نلت» امیر المؤمنین سؤال کردند: «کنت ابوّاب علی باب قلبی» من بوّاب دل خود بودم. بوّاب یعنی نگهبان، دربان که باب و در را مراقب است چه کسی می‌آید و چه کسی بیرون می‌رود. دقیق مراقب است که چه کسی داخل می‌آید و چه کسی می‌رود. این واردات و صادرات چیست. شما این مأمورین را دیده‌اید که لب مرزها و یا در ورودی‌های کشور هستند که آن کسانی که می‌آیند را دقیق بازرسی می‌کنند. کسی که می‌خواهد از کشور بیرون برود دقیق مراقب است. آن بازی که می‌خواهد به کشور بیاید چمدانی یا کامیونی دارد دقیق بازرسی می‌کند، آن کسی که می‌خواهد بیرون برود همین‌طور. بوّاب این است که آدم مأمور باشد کشیک خود را بکشد که چه چیزی وارد قلب من می‌شود، چه شنیده‌ای، چه دیده‌ای، چه چیزهایی وارد دل من می‌شود. این خیلی می‌تواند دل را عوض کند، خیلی می‌تواند تغییر دهد.

 من این را خدمت شما عرض کنم حالا کم و بیش همه‌ی شما می‌دانید. چون بحث باب قلب است و این‌که قلب خیلی متأثّر می‌شود، حالات او زود به زود عوض می‌شود و لذا خیلی باید مراقب آن بود می‌گویم. ببینید یک جاسوس وقتی می‌خواهد وارد یک کشور شود با سر و صدا و داد و بیداد که نمی‌رود. یک دزد وقتی می‌خواهد یک جا برود و دزدی کند با سر و صدا و داد و بیداد که نمی‌رود. شیطان هم وقتی می‌خواهد وارد وجود انسان شود با سر و صدا نمی‌آید، دزدکی می‌آید. صدای او بعداً در می‌آید. یک کسی به دزدی رفته بود، شب بود و داشت با ارّه آهن‌بر قفل را می‌برید. یک کسی آمد گفت دارید چه کار می‌کنید؟ گفت دارم کمانچه می‌زنم. گفت پس چرا صدا ندارد؟ گفت صدای آن بعداً در می‌آید. شیطان این‌طور می‌آید، دزدکی وارد می‌شود و صدای او بعداً در می‌آید. آدم آن وقت می‌بیند که همه چیز خود را از دست داد.

تعبیر قرآن را ببینید. قرآن می‌فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّیْطانِ»[۵]مواظب خطوات شیطان باشید. عجیب این آیه لطیف است. خطوات با «ط» دسته دار جمع خطوه است. خطوه آن گام‌هایی است که دزد بر می‌دارد. شب وقتی می‌خواهد به جایی برود کوچک کوچک و آهسته آهسته می‌رود، با سر و صدا و بلند بلند که نمی‌رود، به این خطوه می‌گویند. قرآن می‌گوید مواظب خطوه‌ها و گام‌های شیطان باشید. این‌طور مانند دزد وارد جان شما می‌شود، وارد دل شما می‌شود. یک مرتبه نمی‌فهمید می‌بینید که خیلی چیزها را از دست دادید. او به تدریج می‌آید، از کم شروع می‌کند ولی به کم قانع نیست، تا ایمان را نگیرد رها نمی‌کند. اوّل که می‌آید قانع به این است که مثلاً شما فرض کنید یک مکروهی را انجام دهید، یک مستحبّی را ترک کنید. تقیّد خود را نسبت به نماز اوّل وقت از دست دهید، خیلی مقیّد نباشید. حالا من که نماز خود را می‌خوانم، ولی دو ساعت دیگر! این تقیّد را شما از دست دهید. تقیّد خود را نسبت به نماز جماعت را از دست دهید. حالا من که نماز خود را اوّل وقت می‌خوانم، در خانه‌ی خود می‌خوانم، چه لزومی است که به جماعت بروم. ببینید از کم دارد شروع می‌کند. او که نمی‌آید یک مرتبه به مؤمن بگوید زنا کن! می‌داند که این گوش نمی‌دهد، می‌داند که مورد قبول واقع نمی‌شود. اگر بخواهد مورد قبول واقع شود باید زاویه‌ی انحراف خیلی کوچک باشد. از یک چیز کوچک شروع می‌کند. آن وقت شما آرام آرام، اگر دقّت کنید می‌بینید که بعد از یک مدّتی دیگر اشتها برای مسائل معنوی ندارد، خیلی نسبت به مسائل معنوی میل ندارد. قبلاً در نماز حال پیدا می‌کرد، قبلاً حال زیارت داشت، قبلاً حال توسّل داشت، الآن دیگر حال ندارد. کم کم یک مدّت می‌گذرد می‌بیند که باز این حال هم کمتر می‌شود. دچار شک و تردید در یک سری اعتقادات شد. نکند این‌ها را آخوندها از خود درآوردند. در یک سری اعتقادات دچار شکّ و تردید می‌شود. کم کم این‌طور می‌شود که آدم سقوط می‌کند. آن‌هایی که اهل دل بودند، آن‌هایی که اهل معرفت بودند، آن‌هایی که بوّاب بودند، آن‌هایی که نسبت به صادرات و واردات حسّاس بودند واقعاً این بوده است، می‌دانستند که شیطان از کم شروع می‌کند ولی به کم قانع نیست.

من خدمت شما در جلسه‌ی قبل عرض کردم، از شما تقاضا می‌کنم که به سادگی از این مطلب رد نشوید. آن چیزی که جلسه‌ی قبل از یکی از خوبان عرض کردم که مرحوم آیت الله سیّد محمّد فشارکی، استاد حاج شیخ عبد الکریم حائری یزدی، شاگرد برتر و برجسته‌ی میرزای شیرازی که بعد از مرگ میرزای شیرازی همه می‌دانستند که زعامت شیعه به ایشان می‌افتد. یعنی نفر دوم بعد از میرزای شیرازی سیّد محمّد فشارکی بود. شب آقا از دنیا رفت و صبح موقع تشییع جنازه‌ی ایشان بود. میرزای شیرازی که فوق العاده بود! موقع تشییع جنازه‌ی او بود، دیدند که شاگرد برجسته‌‌ی او سیّد محمّد فشارکی آمد، چشمان او مانند کاسه‌ی خون است. وقتی که از او پرسیدند، گفت: وقتی که استاد من از دنیا رفت، غروب دیشب فهمیدم که از دنیا رفت، ته دل خود یک مقدار احساس خوشحالی کردم. به خود گفتم که کار تو خراب است! استاد تو، نائب امام زمان، میرزای شیرازی از دنیا رفته است، جای خوشحالی نیست، این خوشی ته دل شما برای چه است؟ فهمیدم این خوشی ته دل برای این است که به من زعامت می‌رسد. فهمیدم من لیاقت ندارم. دیشب در حرم امیر المؤمنین رفتم تا صبح زجّه زدم که یا امیر المؤمنین این خطر را از من برطرف کن. تا آخر هم ایشان زیر بار زعامت و مرجعیّت نرفت. گفت: این خوشی به دل من آمد و من لیاقت آن را ندارم. این‌ها می‌دانند که شیطان از کوچک شروع می‌کند، از کم شروع می‌کند، ولی به کم قانع نیست، لذا جلوی همین کم‌ها را می‌گیرند. نمی‌گذارند همین‌ کوچک‌ها ادامه پیدا کند.

یک استادی بود که خدا او را رحمت کند، خیلی حرف قشنگی می‌زد، می‌گفت: سرعت اولیای خدا به سمت خدا خیلی زیاد است. در سرعت‌های بالا کوچک‌ها دیگر کوچک نیست. شما نگاه کنید با ماشین ۱۲۰ یا ۱۳۰ کیلومتر بیشتر نمی‌توانید در جادّه بروید. اگر فرض کنید شیشه‌ی جلوی ماشین ترک داشته باشد خیلی خطر ندارد. درست است؟ امّا هواپیما که سرعت آن خیلی زیاد است، اگر شیشه‌ی جلوی آن ترک داشته باشد اجازه‌ی پرواز به او می‌دهند؟ می‌گویند در سرعت بالا این ترک خطرناک است. یعنی چیزهایی که در سرعت‌های پایین به چشم نمی‌آمد در سرعت‌های بالا به چشم می‌آید و این‌جا خطر دارد. شما اگر با یک سرعت کمی در اتوبان در آن لاین کناری دارید با سرعت ۶۰ یا ۷۰ می‌روید، با فرمان ماشین خود بازی کنید خیلی خطر ندارد، چون سرعت شما کم است و خیلی به چشم نمی‌آید. امّا اگر سرعت شما ۱۵۰ تا شد، با فرمان ماشین که بازی کنید که هیچ، باد چرخ‌های شما هم نامیزان باشد خطرناک است. آن وقت اگر سرعت شما سرعت نور شد؛ من تقاضا می‌کنم این مثال را دقّت کنید. اگر فرض کنید سوار یک موشکی هستید، دارید با سرعت نور می‌روید، ۳۰۰ هزار کیلومتر در ثانیه! من از شما سؤال می‌کنم یک دهم ثانیه اگر غفلت کنید، یک ثانیه نه، یک دهم ثانیه اگر غفلت کنید چقدر منحرف می‌شوید؟ ۳۰ هزار کیلومتر! در سرعت‌های بالا یک دهم ثانیه ۳۰ هزار کیلومتر در خاکی رفتید. از این‌جا تا مشهد هزار کیلومتر بیشتر نیست. ۳۰ هزار کیلومتر انحراف!

 این استاد بزرگوار می‌گفت سرعت انبیاء و اولیا به سمت خدا از سرعت نور بیشتر است. کوچک‌های آن‌ها دیگر کوچک نیست، لذا یک ترک اولا می‌کردند گناه می‌دانستند. حقیقتاً گناه می‌دانستند نه این‌که با خدا تعارف می‌کردند! ترک اولا یعنی کار خوب‌تر را نمی‌کردند، کار خوب را می‌کردند. بین خوب و خوب‌تر، خوب‌تر را ترک می‌کردند، آن اولا را ترک می‌کردند، برای خود معصیت می‌دانستند. «وَ عَصى‏ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى‏»[۶]، آدم عصیان کرد. برای خود عصیان می‌دانست و گریه می‌کرد. حضرت آدم وقتی هبوط کرد در روایت دارد سال‌ها گریه می‌کرد، سال‌ها ضجّه می‌زد. خدا امام راحل را رحمت کند، رحمت و رضوان خدا بر او، در جوانی‌های خود، حالا جوانی که دارم عرض می‌کنم در سنینی که متأهل بود. مرحوم آقای حاج آقا مصطفی یک شبی دید که پدر ایشان حضرت امام دارد گریه می‌کند. به مادر خود گفت: مادر برای چه آقا دارد گریه می‌کند؟ خانم به آقا گفت مصطفی من می‌دانم گاهی مواقع که نماز شب او ترک شده است، بعد که از خواب بلند می‌شود و می‌بیند که نماز او قضاء شده است به شدّت گریه می‌کند.

ببینید این‌ها می‌دانستند که یک کوچک برای این‌ها کوچک نیست، از این جهت مراقب حالات خود، مراقب اوضاع خود بودند. پروردگار عالم هم شما در قرآن نگاه کردید و دیدید، خدا هم برای این‌که این بندگان خوب خود را تربیت کند، کوچک‌های آن‌ها بزرگ می‌دانست و با آن‌ها برخورد می‌کرد. حضرت یونس یک ترک اولا کرد، معصیتی که نکرد، امّا به شکم نهنگ دچار شد «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً»[۷]، ظاهراً اگر سوره‌ی یونس است یا سوره‌ی انبیا است می‌فرماید: «فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسَبِّحینَ * لَلَبِثَ فی‏ بَطْنِهِ إِلى‏ یَوْمِ یُبْعَثُونَ»[۸] به خدا قسم آدم این آیه را می‌بیند عجیب است. خدا می‌فرماید اگر یونس در شکم نهنگ تسبیح و ذکر ما را نمی‌گفت «لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِین‏»[۹] تا قیامت او را زندانی می‌کردم. «لَلَبِثَ فی‏ بَطْنِهِ إِلى‏ یَوْمِ یُبْعَثُونَ»[۱۰]  تا قیامت.

 خدایا این‌قدر سخت می‌گیرید؟ من سخت نمی‌گیرم، همین است، در سرعت‌های بالا کوچک‌ها دیگر کوچک نیست. خدا که سخت‌گیر نیست، امّا آن‌جا اگر خدایی نکرده کسی به این‌ کوچک‌ها توجّه نکند و این کوچک‌ها زمین بخورد خیلی بد زمین می‌خورد. ترک ماشین خیلی مهم نیست امّا ترک هواپیما باعث می‌شود که وقتی به زمین می‌خورد دیگر چیزی از او باقی نماند. برای همین است که در روایات ما گفتند سن از ۴۰ سال بگذرد خدا دیگر خیلی ساده برخورد نمی‌کند. چون در کلاس هستید و شما باید بیشتر حواس خود را جمع کنید. برای همین است که خدا از مردم عادّی ۷۰ گناه را می‌گذرد، امّا از عالم یک گناه را نمی‌گذرد! هر چه سرعت بالا برود آن کوچک‌ها دیگر کوچک نیست.

از این جهت خیلی آدم باید مراقب قلب خود، حالات خود باشد. دغدغه داشته باشد که چه چیزی به دل او وارد می‌شود، صادرات و واردات او چه است. امیر المؤمنین (علیه السّلام) با توجّه به این چیزی که خدمت شما عرض کردم، من عذر می‌خواهم اگر یک مقداری این فراز که بحث قلب است و بحث سنگر فرماندهی وجود ما است، آن‌‌جایی که تصمیمات از آن‌جا صادر می‌شود، چه تصمیم خوب و چه تصمیم بد، به این باید بهتر برسیم. حالا یک مقدار هم بعضی از جملات را کند پیش رفتیم مهم این است که برخی مباحث ضایع نشود و مطرح شود.

 امیر المؤمنین (علیه السّلام) به فرزند خود می‌فرماید: فرزند من دل خود را با موعظه زنده کن و با زهد بمیران. این اشکالی ندارد. دل و قلب باید از یک جهت زنده شود و از یک جهت باید بمیرد. از آن جهت مَلکی که ارتباط با ملائکه دارد که جنبه‌ی پاکی است، آن جنبه‌ی الهی است، آن باید زنده شود. باید آدم مواظب باشد که او نمیرد. از این جهت امیر المؤمنین می‌فرماید که دل خود را زنده کن. باز می‌فرماید دل خود را بمیران. چه چیز دل باید بمیرد؟ جنبه‌ی شیطانیّت آن. آن بعد هواهای نفسانی و حیوانی آن. پس از یک بعد باید زنده شود و از یک بعد باید بمیرد و هیچ تناقضی هم نیست. از یک جهت باید قوی شود و از یک جهت باید ضعیف شود. این‌که در جمله‌ی بعدی می‌گوید دل خود را و قلب خود را با یقین قوی کنید، با یاد مرگ آن را ضعیف کنید، از آن جهت که جنبه‌ی الهی آن است دل باید محکم شود، این باید کاملاً بتون ریزی شود که خراب نشود.

 إن‌شاءالله در جلسه‌ی بعد بحث یقین را که مطرح کردیم عرض خواهیم کرد که چقدر امروز این نصیحت‌های امیر المؤمنین به کار ما می‌آید. چقدر کسانی از متدیّنین را من و شما می‌شناسیم که متزلزل شدند، آدم‌های دینداری بودند امّا دین خود را از دست دادند، چون محکم نیست. امیر المؤمنین می‌فرماید آن جنبه را محکم کنید از یک جهت دیگر حضرت می‌فرماید که آن را کوچک کنید. آن سرکشی‌ها و ظغیان‌ها را با یاد مرگ کوچک کنید. بنابراین این جملات اصلاً تضاد و تناقض نیست، از دو بعد دل هم باید زنده شود و هم باید بمیرد، از دو بعد هم قوی شود و هم ضعیف شود. با هم تناقضی ندارد. فرمود: «أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَه»[۱۱] دل خود را با موعظه زنده کن.  من یک مقدار در جلسه‌ی قبل راجع به این صحبت کردم ولی واقعا نیاز است که یک یا دو نکته راجع به این بگم و از آن رد شویم. «أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَه»؛ ببینید اوّلاً من لازم می‌دانم که یک نکته‌ای را بگویم. این نامه‌ی امیر المؤمنین را آن وقتی که ما می‌خواستیم شروع کنیم گفتیم این بهترین دستور العمل تربیتی در نهج البلاغه است. از جهت تربیت منشور تربیتی امیر المؤمنین (علیه السّلام) در نهج البلاغه همین نامه‌ی ۳۱ است که همه‌ی آن کاربردی است. بحث‌های نظری خیلی در آن کم است. همه دستور العمل است که این کار را بکنید و این کار را بکنید. البتّه اگر جایی پیش بیاید و لازم باشد یک جا بحث‌های معارفی و نظری باشد ما وارد آن می‌شویم امّا تبع خود این نامه و محتوای آن کاربردی است و همین مسئله است که این نامه را ما به عنوان نامه‌ای به جوان مطرح کردیم. چون ممکن است بعضی‌ها بگویند که نامه‌ی امیر المؤمنین نکات دستور العمل دارد و برای همه است، کجای این نامه برای جوان است؟ چون ما این را نامه‌ای به جوان مطرح کردیم. این‌که خصوصیّتی برای جوان ندارد، همه باید دل خود را با موعظه زنده کنند. همه باید خود را با یقین قوی کنند. چرا ما این را به عنوان نامه‌ای به جوان مطرح کردیم؟ جواب آن این است که این نامه‌ی حضرت امیر به جوان مقصود بحث‌های جوان پسند امروزی نیست که توقّع داشته باشید امیر المؤمنین این‌جا از بحث ارتباط دختر و پسر، این بحث‌هایی که گاهی اوقات در بورس است و به صورت بازاری گاهی اوقات جمعیّت جذب می‌کند و پرطرفدار است. روابط دختر و پسر، بحث ازدواج، نه این‌که بخواهم بگویم بحث‌های بدی است، ولی این بحث‌ها جوان پسند است. بحث شبکه‌های اجتماعی، بحث ماهواره، بحث‌ فرقه‌های انحرافی، بحث عرفان‌های کاذب. گاهی اوقات آدم می‌بینید روی عنوان بعضی از این کتاب‌ها چیزهای جذّاب و پر طمطراق نوشته شده است مثلاً هفت قدم تا سعادت، سه پلّه تا خدا.

این‌جا امیر المؤمنین قرار نیست که این بحث‌ها را مطرح کند که کسی دنبال این بگردد که حاج آقا کجای این برای جوان است. این‌که برای همه است. جواب این است که چون این‌جا دستورات تربیتی است، هنوز شخصیّت جوان شکل نگرفته است و می‌خواهد برای خود شخصیّت درست کند این اولویّت دارد. به درد همه می‌خورد، امّا اولویّت با جوان است. از این جهت این نامه به عنوان نامه‌ای به جوان است که شخصیّت خود را این‌طور درست کند، تربیت خود را با این دستور العمل پیش ببرد. این یک نکته است.

نکته‌ی دومی که امیر المؤمنین علیه السّلام وقتی می‌فرماید دل خود را و قلب خود را با موعظه زنده کن، من این را جلسه قبل تذکّر دادم ولی نیاز می‌دانم که بیشتر روی این بایستیم و زود رد نشویم. تقاضا می‌کنم که به این هم عنایت بفرماید. ببینید یک آفتی در بعضی از ما افتاده است و شاید خود او نداند و ناخودآگاه باشد. یک آفتی افتاده است که از هر کسی، در هر کلاسی، از هر مجلسی در هر جایی که می‌رود توقّع دارد که از جهت علمی بر اطّلاعات او افزوده شود. یعنی مدام دنبال دانستن است. دقّت کنید گفتم شاید حواس آدم نباشد که این آفت است. یعنی مدام دنبال این است که اطّلاعات خود را افزایش دهد. دغدغه‌ی او، دغدغه‌ی دانستن است. لذا اگر یک جلسه‌ای می‌رود و این مطالب را می‌شنود می‌گوید این مطالب را که خود من می‌دانستم! دیگر نمی‌آید. ببینید اثر این آفت این است. فوراً جایی که حس می‌کند بر دانسته‌ها و اطّلاعات ذهنی او افزوده نشد دیگر نمی‌خواهد ادامه دهد. چون دغدغه‌ی او فقط دانستن بود. و حال این‌که بسیار اشتباه است که دغدغه‌ی آدم فقط دانش، دانسته‌ها و اطّلاعات ذهنی باشد. حتماً آدم باید دغدغه داشته باشد که یک جایی و پیش یک کسی برود، در یک کلاسی برود، یک کتابی را بخواند که حالات او را عوض کند. حتماً باید دغدغه‌ی این را داشته باشد که یک جایی برود، پیش کسی برود، یک کلاسی برود، کتابی بخواند که این را به سمت عمل ببرد. دغدغه‌ی عمل، دغدغه‌ی تغییر حال، نه فقط دغدغه‌ی دانستن. به صورت افراطی فقط دنبال او بودن، این واقعاً اشتباه است.

من یک موقعی در قم خدا رحمت کند یک بنده خدایی از دنیا رفت. ماه مبارک رمضان یا وقت‌های دیگر من به جلسه‌ی او می‌رفتم. جلسه‌ای بود که اگر کسی وارد می‌شد، نه یک طلبه، مانند بسیاری از شما که الآن اطّلاعات و مطالعه هستید وارد می‌شدید می‌دید که هیچ چیزی گیر شما نمی‌آید. یعنی حس می‌کنید که همه‌ی آن را می‌دانید. من یک موقعی جلسه می‌رفتم و حالا خدمت شما عرض می‌کنم که برای چه می‌رفتم. خدا را شاهد می‌گیرم استفاده‌ای که از این جلسه در ماه مبارک رمضان کردم هیچ موقع از جلسات دیگر در قم من استفاده نکردم. یک ربع یا ۲۰ دقیقه، یک آدم ساده‌ای، هفت یا هشت یا ۱۰ نفر هم بیشتر نمی‌آمدند. ماه رمضان بعد از نماز ظهر و عصر ایشان یک مسئله شرعی می‌گفت، یک روایت می‌خواند. یک مرتبه یکی از رفقای ما همراه من شد آمد، همین که نشست خندید که مثلاً برای چه من دارم این جلسه را گوش می‌دهم. حالا از این باب نمی‌گویم مثلاً ما کسی هستیم، یعنی این‌که خیلی جلسات دیگر است شما برای چه این‌جا می‌آیید؟ بعد از این‌که تمام شد به من گفت. گفتم عزیز من، من این‌جا برای یاد گرفتن نمی‌آیم. می‌دانید من برای چه این‌جا می‌آیم؟ من این‌جا می‌آیم برای این‌که این بنده خدا که دارد صحبت می‌کند چون خود او باور کرده است، وقتی از جهنّم روایت می‌گفت خدا را شاهد می‌گیرم که ترس را در چهره‌ی او می‌دیدم. وقتی از بهشت می‌گفت شوق را در او می‌دیدم. وقتی از اهل بیت می‌گفت انسان باور اهل بیت را در او می‌دید. بی‌تکلّفی او، سادگی او، گفتم من این‌ چیزها را می‌روم می‌گیرم. بحث دانسته‌های آن نیست، آدم این چیزها را می‌رود می‌گیرد.

 جلسه‌ی قبل من عرض کردم، مگر کم بودند کسانی که می‌دانند علم دارند، ولی دغدغه‌ی تغییر حالت را ندارند، ضربه زدند. یک روایت بخوانم، این روایت خیلی قابل توجّه است. این در جامع احادیث شیعه که مرحوم آیت الله بروجردی این را جمع آوری کرد، از کتب روایی است که جمع آوری شده است، از خیلی از کتاب‌های روایی؛ در آن‌جا آمده است که عادت اصحاب پیغمبر اکرم این بود که می‌رفتند ۱۰ آیه از پیغمبر یاد می‌گرفتند و روی این ۱۰ آیه کار می‌کردند که هضم شود، عمل کنند، بعد می‌آمدند ۱۰ آیه‌ی دیگر می‌گرفتند. روایت آن را برای شما بخوانم. «کَانُوا یَأْخُذُونَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص عَشْرَ آیَاتٍ»[۱۲] از پیغمبر ۱۰ آیه می‌گرفتند، «فَلَا یَأْخُذُونَ فِی الْعَشْرِ الْآخَرِ» آن ۱۰ تای بعدی را نمی‌‌گرفتند، «حَتَّى یَعْلَمُوا مَا فِی هَذِهِ» تا این‌که خوب حلّاجی کنند که این ۱۰ موردی که گرفتند چه چیزی است، «مِنَ الْعِلْمِ وَ الْعَمَلِ» آنچه معرفت در این است و عمل در این است را بگیرند و ۱۰ تای بعدی را بگیرند.

یعنی بیش از این‌که دغدغه‌ی دانش داشته باشند دغدغه‌ی عمل داشتند، دغدغه‌ی هضم شدن مطلب را داشتند. فقط مانند این نبوده است که مدام غذا بخورند. آن کسی که مدام غذا بخورد و در معده‌ی خود بریزد سوء هاضمه می‌گیرد. شما این غذایی که خوردید هضم کنید، بعد غذای بعدی. گاهی اوقات دغدغه‌ی هضم مطلب، معرفت به آن، عمل به آن چندان نیست، فقط دانستن.

شیطان مگر کم می‌داند! شیطان سر اعلم علما را کلاه می‌گذارد. درست است؟ پس معلوم است که خیلی می‌داند. دانش او کم نیست که سر اعلم علما را کلاه می‌گذارد. می‌گویند یک عالمی از خوبان یک مرتبه شیطان را در یک مکاشفه‌ای دید. از اوّل با خود گفت که من باید مواظب باشم. این خبیث شیطان است، بلد است که چه کار کند. در فریب دادن استاد ا،ت. من باید مراقب باشم. شیطان به این عالم گفت جلو بیا. این عالم گفت که ببینید این می‌خواهد من از همان اوّل تبعیّت او را بکنم و جلو بروم. به او گفت: چرا من جلو بیایم، تو با من کار داری و تو جلو بیا. شیطان گفت باشد من می‌آیم. پیش خود گفت من بردم. بعد شیطان آمد به او یک مطلبی در رابطه با آیه‌ای از قرآن و خدا و دین را به او گفت. شروع به بحث کردن با شیطان کرد. خود او می‌گوید یک ساعت با شیطان راجع به دین و خدا و این‌طور چیزها بحث کردم، او را مغلوب کرد. بعد از یک ساعت به او گفتم شیطان این چنین هم که می‌گویند تو قوی نیستی، زمین خوردی! یک خنده‌ای کرد،گفت: می‌خواستم یک ساعت از وقت تو را بگیرم! دیدم باز من زمین او را خوردم. آدم عاقل! مگر شیطان کسی است که شما به او اثبات کنید و او را در راه بیاورید. برای چه از آن اوّل رفتید و شروع به بحث کردن با این کردید. این سر اعلم علماء را کلاه می‌گذارد معلوم است که خیلی بلد است، علم او کم نیست. رؤسای فرقه‌های انحرافی، وهابیّت، بابیّت، بهایّیت، عرفان‌های کاذب، شما ببینید همه‌ی فرقه‌هایی که در طول تاریخ، چه در اسلام و چه در غیر اسلام فرقه‌های انحرافی که به وجود آمدند در رأس آن‌ها که بود؟ یک عا،م. یک کسی که دانشی داشت. این همانی است که در دعاها آدم باید بگوید:« اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ عِلْمٍ لَا یَنْفَعُ»[۱۳] خدایا به تو پناه می‌برم از آن علمی که نفع ندارد. آن علمی که وارد قلب نشود و برای من دغدغه‌ی عمل نیاورد این علم ضرر است.

 یک بزرگواری می‌گفت، الآن زنده است. خدا إن‌شاءالله او را حفظ کند، از بزرگان اخلاقی ما است. آدمی که می‌گویم خود اهل عمل است. ایشان می‌گفت از این جلسه‌ی من بیرون رفتید دغدغه‌ی عمل نداشتید، تغییر حالتی در خود پیدا نکردید، فقط به دانسته‌های شما اضافه شد بروید و به حال خود گریه کنید! مریض هستید. خیلی صاف و پوست کنده و بدون رو دربایستی می‌گفت. می‌گفت: اگر در این جلسه بیرون رفتید و هیچ تغییر حالتی، هیچ تصمیمی، هیچ کار عملی پیش نیامد فقط وزر و وبال خود را زیاد کردید، فقط حجاب‌ها مدام اضافه شد.

 کار موعظه و جلسه موعظه که همه‌ی ما به آن نیاز داریم این نیست که به انسان دانش دهد، اطّلاعات آدم را زیاد کند. نه امیر المؤمنین می‌گوید: «أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَه»[۱۴] موعظه قلب را زنده می‌کند. ذهن را از اطّلاعات پر نمی‌کند، قلب را زنده می‌کند. حجاب‌ها را برطرف می‌کند. کثافت‌ها و چرک‌هایی که در اثر ظلم و گناهان روی دل خود و قلب خود اضافه کردیم این‌ها را پاک می‌کند. هیچ چیزی اضافه نمی‌کند، از ما کم می‌کند و آن چرک‌ها را دور می‌ریزد. کارکرد موعظه این است، اصلاً کارکرد آن با علم فرق می‌کند.

بگذارید من یک چیز دیگر بگویم که این آب پاکی روی دست ریختن است و آن وقت چقدر ما نیاز داریم. می‌دانید کلاس موعظه بالاتر از کلاس علم است. شما ببینید چه زمانی به دنبال علم می‌روید؟ آن زمانی که آدم جاهل است، وقتی که آدم نمی‌داند. وقتی آدم یک چیزی را نمی‌داند به دنبال علم آن می‌رود. حالا رفتید و تخصّص پیدا کردید، باشد. تازه یک آفت دیگر پیدا می‌کنید و آن این است که با وجود دانسته‌هایی که الآن می‌دانید دچار گناه می‌شوید. چون آدم غفلت هم دارد. یعنی آفت انسان و آسیب انسان فقط جهل نیست که با داروی علم برطرف شود. یک آفت و بیماری دیگری هم به نام غفلت است که این بیماری غفلت برای کسی است که می‌داند.

 بیماری جهل یک بیماری است و بیماری غفلت یک بیماری دیگر است. بیماری جهل را با علم برطرف می‌کنند. آدم می‌رفت کتاب می‌خواند، درس می‌خواند و اطّلاع می‌گیرد و این بیماری برطرف می‌شود. حالا دیگر می‌داند امّا در اثر گناهان، در اثر ظلم‌ها، در اثر تعلّقات به دنیا کم کم غفلت و گرد و خاک می‌آید روی دل را می‌گیرد. این را با علم می‌شود برطرف کرد؟ نه، خود علماء هم این را با علم برطرف می‌کنند. علماء که می‌گویم در ذهن شما فقط عمّامه به سر نیاید، خیلی عذر می‌خواهم همه‌ی شما هم علماء هستید.

بگذارید من یک طور دیگر بگویم، من از خود و از شما سؤال می‌کنم. ما می‌دانیم مرگی در کار است یا نه؟ می‌دانیم. می‌دانیم ابدیّتی در کار است یا نه؟ می‌دانیم. ببینید این‌ها علم است. می‌دانیم شب اوّل قبری است، سؤال قبری است، فشار قبری است؟ می‌دانیم. می‌دانیم جهنّمی است؟ می‌دانیم. پس چرا این‌قدر می‌دانیم ولی گناه هم می‌کنیم؟ با این‌که علم داریم ولی در عین حال گناه هم می‌کنیم؟ مگر ما نمی‌دانیم جهنّم است، نمی‌دانیم فشار قبر است، نمی‌دانیم  ظلم باعث تاریکی قبر است، پس چرا این کار را می‌کنیم؟ می‌دانید دلیل آن چیست؟ دلیل آن این است که این‌جا غفلت آمده است، آن دانسته‌ها را داریم ولی غفلت روی آن را گرفته است و این دانسته‌ها خاصیّت ندارد. این می‌دانیم‌ها جلوی من را نمی‌گیرد. این‌‌جا احتیاج به داروی دیگری به نام موعظه است که موعظه بیاید این بیماری غفلت را برطرف کند، این گرد و خاک‌ها را بتکاند. این‌جا همان‌هایی که می‌دانند دچار آن بیماری هستند.

پس کلاس موعظه بالاتر از علم است. شمایی که عالم هستید دچار غفلت می‌شوید و احتیاج به موعظه دارید. کلاس موعظه بالاتر از علم است. اصلاً دو کلاس است. شما وقتی ذکر می‌گویید و (لا اله الّا الله) تکرار می‌کنید علم شما زیاد نمی‌شود، دنبال این هستید که این گرد و خاک‌ها کنار برود. وقتی نماز می‌خوانید و تکرار می‌کنید «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعینُ»[۱۵] علم شما زیاد نمی‌شود چون تکراری است. این «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعینُ» را می‌دانید می‌خواهید گرد و خاک‌ها را کنار بزنید. ببینید کلاس موعظه یک چیز دیگر است. لذا من اعتقاد دارم و تقاضا می‌کنم روی این فکر کنید. من اعتقاد دارم که باید یک بخشی از کلاس‌های درس، کلاس‌های سخنرانی، جلسات سخنرانی آن چیزی باشد که قلب را تکان دهد، یعنی یک گردگیری در قلب هم باشد. فقط علم نباشد. علم فقط داروی جهل است امّا داروی غفلت موعظه است و آن هم باید باشد.

 حدّاقل یک چیزی که قلب را تکان دهد روضه است. آخر جلسات باید روضه باشد که دل را تکان دهد و قلب هم یک حظّی ببرد و گرد و خاک از آن برطرف شود و یک شستشویی داده شود. برای همین هم آن‌هایی که اهل بودند، خدا رحمت کند مرحوم آقای شیخ عبدالکریم حائری یزدی ایشان همیشه در درس خود اوّل که می‌خواست شروع کند، یک آقای صاحب الزّمانی بود ایشان روضه می‌خواند. اوّل درس فقه ۱۰ دقیقه روضه می‌خواند و بعد آقا شروع می‌کرد که قلب هم حظ برده باشد. فقط دانش نباشد که در ذهن بریزد، کلاس موعظه، کلاس روضه، کلاس دل را هم گذارنده باشد.

خدا رحمت کند مرحوم آقا شیخ جواد آقای تبریزی که سال‌های اخیر از دنیا رفت. من یک خاطره‌ای از ایشان نقل می‌کنم که سر کلاس ایشان اتّفاق افتاد. سن از او گذشته بود، یک شاگردی از ایشان در درس خارج فقه یک سؤالی از ایشان کرد، آقا جواب او را داد. او دو مرتبه سؤال کرد. فهمید این سؤال سؤال بی‌مایه‌ای است و خیلی دیگر چیزی در آن نیست که روی آن بماند. دیگر به آن اعتنایی نکرد و درس را ادامه داد. آن بنده خدا که سؤال کرده بود و آقا اعتنا نکرد و درس را ادامه داد گفت: حاج آقا مگر این‌جا مجلس روضه است که همین‌طور می‌گویید و می‌روید! من سؤال کردم، جواب آن را بدهید. تا آقای شیخ جواد شنید که او دارد این‌طور می‌گوید که مگر مجلس روضه است که دارید می‌گویید و می‌روید، آقای شیخ جواد به گریه افتاد. با آن لهجه‌‌ی غلیظ ترکی گفت: و امّا گفتی روضه! شما فکر می‌کنید روضه کم است که با این لحن گفتید مگر این‌جا روضه است که همین‌طور می‌گویید و می‌روید! من جوان که بودم  می‌خواستم روضه خوان سیّد الشّهداء شوم امّا لیاقت پیدا نکردم و مرجع تقلید شدم. فکر می‌کنید روضه کم است! در مجالس سعی کنید که آخر آن طوری باشد که به هر حال دلی تکان بخورد و به اهل بیت وصل شود که معدن پاکی‌ها بودند، این گرد و خاک را شستشویی دهد.


[۱]– نهج البلاغه، ص ۳۹۲٫

[۲]– بحار الأنوار، ج ‏۵۸، ص ۲۴۹٫

[۳]– الکافی، ج‏ ۲، ص ۲۶۶٫

[۴]– همان، ص ۲۶۷٫

[۵]– سوره‌ی نور، آیه ۲۱٫

[۶]– سوره‌ی طه، آیه ۱۲۱٫

[۷]– سوره‌ی انبیاء، آیه ۸۷٫

[۸]– سوره‌ی صافات، آیات ۱۴۳ و ۱۴۴٫

[۹]–  تفسیر القمی، ج ‏۱، ص ۳۱۹٫

[۱۰]– سوره‌ی صافات، آیه ۱۴۴٫

[۱۱]– نهج البلاغه، ص ۳۹۲٫

[۱۲]–  بحار الأنوار، ج ‏۸۹، ص ۱۰۶٫

[۱۳]– بحار الأنوار، ج ‏۲، ص ۶۳٫

[۱۴]– نهج البلاغه، ص ۳۹۲٫

[۱۵]– سوره‌ی حمد، آیه ۵٫