بعد از خوش و بش و خسته نباشید، با احترام، جعبهای را گذاشت جلویم و اشاره کرد که بازش کنم. پرسیدم «علی داداش اینها چیه؟» گفت «بازش کنی میفهمی.» داخل جعبه یک جفت پوتین نو و یک دست لباس فرم بود با فانوسقه و جوراب پشمی و یک کلاه پشمی سبز. پرسیدم «اینها مال کیه؟ چرا آوردیشون اینجا؟» گفت «بپوش ببین اندازهات هست؟ اگر نبود، زود برو تا مسئول انبار نرفته، عوضشان کن. از فردا باید با این لباسها بیایی سر کار. شما الآن یک پاسدار رسمی هستید.» باورم نمیشد. من نیروی پارهوقت بودم و فقط پاسدارهای رسمی حق داشتند از لباس فرم استفاده کنند. از وقتی برادرم شهید شده بود، آرزو داشتم یک روز برسد که بتوانم لباس سبز سپاه را تنم کنم. حالا علی با جعبهی آرزوهایم ایستاده بود مقابلم و من نمیدانستم چهطوری باید از او تشکر کنم.
گزینش سپاه هزار جور اما و اگر داشت، جلوی پای آدم صد جور مانع قرار می دادند که کوچکترین آنها مدرک تحصیلی و سواد درست و حسابی بود که من نداشتم. برای همین در بسیج اسم نوشتم و به خاطر تخصصی که در انجام کارهای فنی و عمرانی داشتم، به عنوان نیروی قرار دادی سپاه سازماندهی شدم.
تخصص من کارهای فنی و تأسیساتی بود و قبلتر وقتی یوسفمان هنوز شهید نشده بود، یک بار دستگاه بلوکزنی سپاه را تعمیر کرده بودم؛ و چون بچههای کارگزینی میدانستند از کارهای فنی سررشته دارم، معرفیام کردند به واحد تدارکات که مسئولش علی بود. همهی عشقم این بود که روزی پاسدار بشوم و با لباس سبز سپاه بروم جبهه. اما علی که آن روزها تازه از چایپاره برگشته بود، نگهم داشت پیش خودش و هر چه اصرار کردم، نگذاشت با بچههای فنی – مهندسی بروم جبهه.
فکر کرده بود میتواند در کارهای عمرانی و خدماتی روی من حساب کند. برای همین یک کانتینر پُر از بیل و کلنگ و تیشه و بشکه را تحویلم داد و کارهای معطل مانده را لیست کرد و پول در اختیارم گذاشت تا هر روز بروم سر میدانی که صبح به صبح عملهها جمع میشدند؛ و کارگر بیاورم تا کارهای نصفه و نیمهی ساختمانهای سپاه را رتق و فتق کنم. وقتی هم که فهمید عاشق پاسدرایام، خودش بیآنکه چیزی بهم بگوید، رفت دنبال کارهای گزینش و تأیید صلاحیتم و آن روز عصر با یک دست لباس فرم آمد پی ام که «برادر پیری! از امروز شما مفتخرید به پوشیدن این لباس. از فردا صبح هم مسئول کارگاه و خدمات سپاه هستید و همهی نیروهای تأسیساتی، جوشکاری و نجاری و… زیر نظر شما خواهند بود.»
با اینکه فرماندهم بود، اما آنقدر صمیمی برخورد میکرد که صدایش بکنم داداش؛ داداش علی. گفتم «داداش علی، من لیاقت پوشیدن این لباس را ندارم. این لباس شهادت است. یوسفمان توی همین لباس شهید شد. بگذار من همان حسن پیری ساده باشم که آمده برای خدا بیل بزند.» گفت «بیلت را هم میزنی، اما با این لباس. فقط یادت باشد که قدرش را بدانی. این لباس قسمت هر کسی نمیشود. مرگ هر کسی هم توی این لباس اتفاق نمیافتد.»
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: حسن پیری
پاسخ دهید