وقتی شهید شرفخانلو لجستیک تیپ حضرت ابوالفضل را تحویل گرفت، من را گذاشت مسئول تأمین سوخت. کارم این بود که هر روز میرفتم قرارگاه نجف اشرف و حوالهی سوخت میگرفتم و میآمدم از اندیمشک بنزین و گازوئیل بار میزدم برای تیپ. یک روز کارمان تا شب طول کشید؛ با سلیمان شفقت بودم، از بچههای خوی که در واحد توزیع کار میکرد. برگشتنی آنقدر خسته بودیم که مسیر را اشتباه رفتیم و خوردیم به چادرهایی که بچههای گروه آقا حمید برپا کرده بودند. خستگی امانمان را بریده بود. به سلیمان گفتم «همین جا میخوابیم و صبح میرویم چادر خودمان.» نیمههای شب آمدند بیدارمان کردند که برویم توی چادر دیگری. نگو خوابیدهایم توی چادر فرماندهی و بچههای شورای لشکر میخواهند بیایند برای جلسهی هماهنگی قبل از عملیات، علی شرفخانلو هم بود بینشان. سلیمان که جانش به خوابش بند بود، حالا که چرتش پاره شده بود، شروع کرد به داد و بیداد کردن. متوجه نبود علی و آقا مهدی باکری پشت سرش ایستادهاند. آقا مهدی که دید سلیمان بدخواب شده، کالکهای پهن روی کف چادر را جمع کرد و گفت «جلسه را میبریم توی چادر بغلی.»
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: سیف علی اسدلو
پاسخ دهید