نخست، ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر روم: شیخ صدوق به سند خود از ابوالحسین بن محمد بن بحر شیبانی نقل کرده که: «گفت: در سال ۲۸۶ ه. ق وارد کربلا شدم و قبر [فرزند] غریب رسول خدا را زیارت نمودم و به بغداد باز گشتم و در هوای گرم و سوزان به مقبره‏ ی قریش رفتم. چون به بارگاه امام کاظم علیه‏ السلام رسیدم و نسیم تربت رحمت بار او را، که بوستان‏های آمرزش و غفران، آن را در میان گرفته بود، فرو بردم و با اشک‏های پیاپی و ناله‏ های دمادم بر او گریستم به گونه‏ ای که اشک مانع دید من شده بود. هنگامی که آرام گرفتم، دیده گشودم و پیرمردی را دیدم با پشتی خمیده و شانه‏ هایی کوژ که پیشانی و دستانش در اثر سجده، پینه بسته بود. آن پیرمرد به فرد دیگری که در سر قبر، کنار او بود می‏ گفت: ای برادرزاده، عمویت به وسیله ‏ی اسرار علوم ارزشمندی که جز سلمان نداشت، و آن دو سید آن را بدو سپردند، مقامی بس ارجمند یافته است. وفات عمویت نزدیک است و روزهای آخر عمر خویش را می‏ گذراند و از اهل ولایت کسی را ندارد که اسرار خود را به وی بسپارد.  
من با خود گفتم: پیوسته رنج سفر بر خود هموار کرده و سوار بر شتر و استر برای کسب دانش از این سو به آن سو می‏ روم و اکنون از این پیرمرد سخنی می‏ شنوم که دلالت بر علم فراوان و آثار عظیم و برجسته‏ ای دارد.
 
گفتم: ای پیرمرد، آن دو سید کیستند؟
 
– آن دو ستاره‏ای که در سر من رأی (سامرا) رخ در نقاب خاک کشیده‏ اند.
 
– به دوستی و جایگاه والای امامت این دو بزرگوار سوگند می‏ خورم که در جست و جوی علم و دانش و آثارشان هستم و از عمق جان سوگندها می‏خورم که راز و اسرار آنها را نگاه دارم.
 
– اگر راست می‏گویی آن آثار و نشانه‏ هایی را که از راویان اخبار آنان همراه داری، ارائه بده. چون کتب مرا بررسی کرد و روایات آنها را ملاحظه کرد، گفت راست گفتی. من بشر بن سلیمان نخاس از سلاله‏ ی ابوایوب انصاری و از دوستان ابوالحسن و ابومحمد (امام هادی و عسکری علیهماالسلام) هستم و در سر من رأی همسایه‏ ی آنها بودم.
 
– اکنون برادر دینی‏ات را به ذکر بخشی از کراماتی که از آن بزرگواران مشاهده کرده‏ای، گرامی بدار.
 
– مولایم ابوالحسن، علی بن محمد عسکری احکام برده فروشی را به من آموخت و من جز با اجازه‏ ی آن حضرت تن به این کار نمی‏ دادم و از موارد شبهه پرهیز می‏ کردم، تا این که آن مسائل را کاملاً فرا گرفتم و تفاوت میان حلال و حرام را به خوبی آموختم. شبی در سر من رأی در خانه‏ ی خود بودم و پاسی از شب گذشته بود که در منزل به صدا در آمد. شتابان پشت در رفتم، دیدم کافور خادم، پیک مولایم امام هادی علیه‏ السلام است که مرا برای رسیدن به خدمت آن حضرت فرا می‏ خواند. جامه پوشیدم و خدمت وی رسیدم و ملاحظه کردم از پشت پرده با پسرش ابومحمد و خواهرش حکیمه گفت و گو دارد. چون نشستم، فرمود: ای بشر، تو از فرزندان انصار هستی و دوستی امامان همواره نسلی پس از نسل دیگر در میان شما وجود داشته و مورد اعتماد ما خانواده‏ اید. من در نظر دارم تو را در میان شیعیان به فضیلتی برتری بخشم و جا دارد که تو بر آن سبقت گیری و آن، رازی است که تو را از آن آگاه می‏ کنم و تو را برای خریداری کنیزی می‏ فرستم. آنگاه حضرت نامه‏ ای به خط و زبان رومی نگاشت و آن را مهر کرد و کیسه‏ ای زرد رنگ، که حاوی ۲۲۰ دینار بود، بیرون آورد و فرمود: این نامه و پول را گرفته و به بغداد برو و روز فلان [که حضرت آن را معین کردند] هنگام بر آمدن آفتاب کنار فرات حاضر شو. هنگامی که کشتی حامل اسیران و کنیزکان به ساحل رسید، گروهی از گماشتگان امرای بنی عباس و گروهی اندک از جوانان عرب (عراق) را مشاهده می‏ کنی که اسیران را در میان گرفته‏ اند.
 
تو در آن هنگام از مکانی دور مراقب اوضاع بوده و برده فروشی را به نام عمر بن یزید نخاس، زیر نظر داشته باش. زمانی که او کنیزکان خویش را بر مشتریان عرضه می‏ کند تو آن کنیزکی را که دارای اوصاف معین (که حضرت آن را برشمردند) است از او خریداری کن. آن کنیز دو جامه‏ ی پرنیان بر تن دارد و از باز کردن سر و روی و دست نهادن بر بدنش و نیز از نگاه‏های خریدارانه که از پس نقاب نازکی صورت می‏ گیرد جلوگیری می‏ کند. نخاس (برده فروش) او را کتک می‏ زند و کنیزک به شیوه‏ ی رومیان فریاد می‏ زند، بدان که وی به زبان رومی می‏ گوید: آه که حرمتم پای‏مال و هتک شد.
 
در این هنگام یکی از خریداران می‏ گوید: من این کنیز را به سیصد درهم می‏ خرم، چرا که پاک‏دامنی‏ اش مرا راغب‏ تر کرده است. ولی کنیزک به زبان عربی به او می‏ گوید: اگر تو به شکل و شمایل سلیمان و صاحب پادشاهی وی نیز شوی و نزد من آیی، به تو تمایل نداشته و راغب تو نخواهم گشت. مال خود را تباه مکن.
 
نخاس به آن کنیز می‏ گوید: نمی‏ دانم با تو که به هیچ خریداری راضی نمی‏ شوی چه کنم؟ در صورتی که چاره‏ ای جز فروختن تو ندارم. کنیزک در پاسخ وی می‏ گوید: چرا شتاب می‏ کنی؟ حتماً باید مشتری مطابق میل من پیدا شود تا من از جنبه‏ ی وفاداری و دیانت به وی اعتماد داشته باشم.
 
سخن که به این جا رسید، تو نزد صاحب آن کنیز برو و بگو: من نامه‏ ای از یکی از اشراف و بزرگان آورده‏ ام که به زبان و خط فرنگی از روی محبت و مهربانی نوشته شده و کرم و سخاوت و وفاداری خود را در این نامه توصیف کرده است. آن گاه این نامه را به آن کنیز بده. چنانچه پس از خواندن نامه، به صاحب این نامه راضی شد، من از ناحیه‏ ی آن شخص بزرگوار وکالت دارم این کنیز را برای او خریداری نمایم.
 
بشر بن سلیمان می‏ گوید: آنچه را مولایم امام هادی علیه‏ السلام درباره‏ ی آن کنیز فرموده بود انجام دادم. وقتی چشم آن کنیز به نامه‏ ی مبارک امام هادی علیه‏ السلام افتاد به شدت گریست. آن گاه به عمر بن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگندهای بزرگ خورد و گفت: چنانچه مرا به صاحب این نامه نفروشی، خویشتن را هلاک خواهم کرد!
 
بشر گفت: من پس از این ماجرا درباره‏ ی بهای آن کنیز با برده فروش به گفت و گو پرداختم تا این که وی به همان مبلغی که مولایم امام هادی علیه‏ السلام در کیسه‏ ی زرد به من سپرده بود، راضی شد. برده فروش پول را از من ستاند و من کنیزک را درحالی که خندان و خوشحال بود، تحویل گرفتم و او را به حجره‏ ای که در بغداد گرفته بودم بردم. وی قرار و آرامش نداشت و نامه‏ ی امام علیه‏ السلام را از چاک گریبان بیرون آورده، آن را می‏ بوسید و بر چشمان و گونه‏ ی خود می‏ نهاد و بر اندام خویش می‏ کشید.
 
من با شگفتی به آن کنیزک گفتم: چگونه نامه‏ ای که صاحبش را نمی‏ شناسی می‏ بوسی؟!
 
وی در پاسخ گفت: تو به عظمت و بزرگواری فرزندان پیامبران پی نبرده‏ای. کاملاً به سخن
  من توجه کن تا تو را از اوضاع و احوال خویشتن آگاه کنم:  
من ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر روم هستم و مادرم از فرزندان حواریون است که به شمعون، وصی حضرت عیسی علیه‏ السلام نسبت دارد. اینک تو را در جریان موضوعی شگفت قرار می‏ دهم. جدم قیصر بر آن شد تا مرا در سیزده سالگی به همسری پسر برادر خود در آورد. پس از این تصمیم، سیصد نفر از نوادگان حواریون عیسی و کشیشان و راهبان و نیز هفتصد تن از صاحب منصبان و چهار هزار تن از سران و بزرگان سپاه و سرکردگان قبایل را در قصر خود گرد آورد. آن گاه دستور داد تا تختی – که آن را در ایام پادشاهی خویش به انواع و اقسام جواهر آراسته بود – حاضر کنند. تخت را در منتهی الیه چهل پله نصب کردند و پسر برادرش بر فراز آن تخت قرار گرفت.
 
در همین اثنا که صلیب‏ها گرد او چیده شده و اسقف‏ها پیرامونش صف کشیدند و کشیشان انجیل‏ها را برای تلاوت بر سر دست گرفتند. ناگهان همه‏ ی چلیپاها سرنگون گشته و بر زمین افتادند و پایه‏ های تخت شکست و تخت واژگون و برادرزاده‏ی پادشاه از تخت به زیر افتاد و بیهوش شد. کشیشان که با این منظره رو به رو شدند، رنگ باختند و اندامشان به لرزه در آمد. بزرگ آنان به جدم گفت: پادشاها، ما را از این موضوع معاف دار؛ زیرا نحوست‏ هایی که از این عقد و ازدواج بروز کرد، نشان می‏ دهد که دین مسیح به زودی از میان خواهد رفت؟!
 
جدم این موضوع را به فال بد گرفت، آنگاه به کشیش‏ ها گفت: این تخت را برای دومین بار نصب کنید و چلیپاها را در جای خود قرار دهید و برادر این (داماد) نگون بخت را به جای وی بیاورید، که او را به همسری این دختر در آورم. شاید یمن و شگون او باعث بر طرف شدن این نحوست‏ ها گردد. زمانی که دستور جدم را عملی ساختند، با همان منظره‏ ی نخست مواجه شدند. پس از این ماجرا مردم پراکنده شدند و جدم اندوهگین وارد حرم سرای خود شد و پرده‏ ها فرو افتادند.
 
در همان شب در خواب دیدم که: حضرت مسیح و شمعون و عده‏ ای از حواریون در قصر جدم گرد آمده و در همان جایی که جدم تختش را نصب کرده بود منبری نصب کردند که از عظمت و بلندی بر آسمان مفاخره می‏ کرد. در این حال، حضرت محمد صلی الله علیه و آله با گروهی از جوانان و تعدادی از فرزندانش بر آنها وارد شدند. حضرت مسیح به استقبال وی رفت و یکدیگر را در آغوش کشیدند. پیامبر اسلام به حضرت مسیح علیه‏ السلام فرمود: ای روح‏ الله، ما آمده‏ ایم تا ملیکه فرزند وصی تو شمعون را برای این فرزندم خواستگاری نماییم و با دست مبارکش به امام عسکری صاحب این نامه اشاره فرمود.
 
پس از آن حضرت مسیح رو به شمعون کرد و گفت: افتخار دو جهان نصیبت شده. جا دارد که با خاندان محمد صلی الله علیه و آله وصلت نمایی. شمعون در پاسخ گفت: چنین خواهم کرد. آن گاه پیامبر اسلام بر فراز منبر رفت و خطبه‏ ای خواند و مرا به ازدواج امام حسن عسکری درآورد و حضرت مسیح و فرزندان رسول اکرم صلی الله علیه و آله و حواریون، گواه بر آن عقد بودند.
 
از خواب که بیدار شدم از بیم این که مبادا کشته شوم آن خواب را برای پدر و جدم نقل نکردم و این راز را در دل پنهان می‏ کردم. آتش محبت امام عسکری در کانون سینه‏ ام فروزان گشت تا آن جا که از خوردن و آشامیدن باز ماندم. هر روز افسرده‏ تر و لاغرتر می‏شدم تا جایی که بیماری، مرا در بند خود گرفتار کرده بود. جدم همه‏ ی طبیبان روم را بر بالین من آورد، ولی همگی از درمان من درمانده بودند. چون جدم از معالجه‏ ی من مأیوس گشت روزی به من گفت: نور چشم عزیزم. آیا در دل آرزوی دنیوی نداری تا آن را بر آورم؟
 
گفتم: جد عزیز، من درهای معالجه و مداوا را به روی خود بسته می‏ بینم. اگر آن آزار و اذیت‏ هایی را که در زندان‏ هایت در مورد اسیران مسلمان روا می‏ دارند بر طرف سازی و غل و زنجیر از آنها برداری و دستور آزادی آنان را صادر کنی امید است که حضرت مسیح و مادرش مرا شفا دهند.
 
زمانی که جدم خواسته‏ ی مرا عملی ساخت، من اندکی اظهار بهبودی کردم و مختصری غذا میل کردم. جدم بسیار خوشحال شد و به اکرام و احترام اسیران پرداخت.
 
چهار شب بعد در خواب دیدم حضرت فاطمه‏ ی زهرا – سلام الله علیها – به همراه حضرت مریم دختر عمران و هزار خدمت گزار (حوریان) بهشتی به دیدن من آمدند. حضرت مریم به من فرمود: این بانوی با عظمت، حضرت زهرای اطهر و مادر گرامی شوهرت امام حسن عسکری است. من دست به دامان فاطمه‏ ی اطهر شدم و پس از این که گریستم به آن حضرت عرض کردم: فرزندت حسن عسکری به من جفا نموده و از دیدنم خودداری می‏ کند.
 
فاطمه‏ ی زهرا – سلام الله علیها – در پاسخ فرمود: چگونه فرزندم به دیدنت بیاید در صورتی که تو برای خدا شریک قائل بوده و پیرو آیین ترسایان هستی و خواهرم حضرت مریم از دین و آیین تو بیزاری می‏ جوید. حال اگر مایل باشی خدا و حضرت مسیح و حضرت مریم از تو راضی باشند و امام حسن عسکری به دیدن تو بیاید، باید بگویی: أشهد أن لا إله إلا الله و أن – أبی – محمداً رسول الله. وقتی من این کلمات را بر زبان آوردم سرور زنان جهان مرا در آغوش گرفت و من شادمان گشتم. آنگاه به من فرمود: اکنون در انتظار فرزندم باش که من وی را به سوی تو خواهم فرستاد.
 
زمانی که از خواب بیدار شدم با خود می‏ گفتم: دیدار با ابومحمد چقدر مسرت بخش است. شب بعد امام عسکری را در خواب دیدم که نزدم آمد و گویی بدو می‏ گفتم: ای محبوب دل من، پس از آن که دلم را اسیر محبت خویش ساختی چرا مرا از دیدار خود محروم نمودی؟
 
حضرت فرمود: من بدان سبب که تو مشرک بودی نزدت نمی‏ آمدم. اکنون که مسلمان شده‏ ای هر شب نزد تو خواهم آمد تا این که خدای توانا من و تو را به حسب ظاهر به یکدیگر برساند. از آن زمان تا کنون پیوسته به دیدار من می‏ آید.
 
بشر می‏ گوید: به او گفتم: چگونه میان اسیران جا می‏ گرفتی؟
 
گفت: امام عسکری یکی از شب‏ ها به من فرمود: جدت در فلان روز سپاهی به جنگ مسلمانان گسیل می‏ دارد و خود او نیز در پی آنان می‏ رود و تو به طور ناشناس و در پوشش کنیزان، به ایشان بپیوند و با شماری از ایشان از راهی (که حضرت بیان کردند) بگذر و من چنین کردم. پیش قراولان سپاه اسلام با ما رو به رو شده و ما را اسیر کردند و پایان کار من همان بود که تو دیدی و تا کنون غیر از تو کسی نمی‏ داند که من دختر پادشاه روم هستم و تنها تو را در جریان امر قرار دادم. در تقسیم اسیران، من سهم پیرمردی شدم. وی نام مرا پرسید، گفتم: نامم نرجس است. او گفت: این نام کنیزکان است.
 
بشر می‏ گوید: به آن کنیزک گفتم: چقدر شگفت‏ آور است که تو از مردم روم هستی، ولی زبان عربی می‏ دانی!
 
«او گفت: از آن جا که جدم به من علاقه‏ مند بود و دوست داشت مرا خوب تربیت کند (و با تمام فنون آشنا سازد) لذا زن مترجمی که زبان عربی را خوب می‏ دانست تعیین کرد و او هر صبح و شام می‏ آمد و زبان عربی را به من می‏ آموخت تا این که این زبان را به خوبی فراگرفتم.
 
بشر می‏ گوید: من آن بانوی گرامی را به سر من رأی بردم و به امام هادی علیه‏ السلام سپردم، حضرت رو به آن بانو کرد و فرمود: [دیدی] خدای توانا چگونه عزت دین مقدس اسلام و ذلت دین نصارا و شرف بزرگواری اهل‏ بیت پیامبر صلی الله علیه و آله را به تو نشان داد؟
 
عرض کرد: ای فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله موضوعی را که شما بهتر از من می‏ دانید چگونه توضیح دهم. امام هادی علیه‏ السلام فرمود: می‏ خواهم تو را به یکی از دو موضوع خوشحال و مسرور نمایم. آیا هدیه‏ ای به مبلغ ده هزار اشرفی بیشتر تو را خرسند می‏ سازد یا تو را به افتخاری جاودانی مژده دهم؟
 
– مرا مژده به افتخاری جاودانی بده.
 
– مژده باد تو را به فرزندی که سراسر گیتی را تسخیر می‏ کند و زمین را همان گونه که از ظلم و ستم پر شده به زیور عدل و داد می‏ آراید.
 
– چنین فرزندی از چه کسی نصیب من خواهد شد.
 
– از همان کسی که پیامبر اسلام تو را در فلان شب و فلان سال رومی برای او خواستگاری نمود.
 
– آیا از مسیح و وصی او؟
 
– مسیح و وصی او تو را به ازدواج چه کسی در آوردند؟
 
– به ازدواج پسرت امام عسکری.
 
– فرزند مرا می‏ شناسی؟
 
– از آن شبی که من به دست بهترین زنان جهان، یعنی مادرش زهرا علیه االسلام مسلمان شدم، وی هر شب به دیدارم آمده است.
 
سپس امام هادی علیه‏ السلام به کافور، خادم خویش دستور داد: خواهرم حکیمه را نزدم حاضر نما. وقتی حکیمه وارد شد، حضرت هادی علیه‏ السلام بدو فرمود: این همان کنیزی است که می‏ گفتم.
 
حکیمه، آن بانوی سعادتمند را در بر گرفت و از دیدن او بسیار خرسند گردید. امام هادی علیه‏ السلام به حکیمه فرمان داد این بانو را به منزل ببرد و واجبات و مستحبات (احکام دین) را به او آموزش دهد که وی همسر امام حسن عسکری و مادر حضرت قائم علیه‏ السلام است»
[۱]
آنچه بیان شد تمام ماجرایی بود که شیخ صدوق و طبری و شیخ طوسی درباره‏ ی نام و نسب همسر امام عسکری علیه‏ السلام روایت کرده‏ اند. با ملاحظه‏ ی این سرگذشت، چند امر روشن می ‏شود:
 
۱) نام آن بانو ملیکه و نام پدرش یشوعا فرزند قیصر روم بوده است.
 
۲) شبی امام هادی علیه‏ السلام و پسرش امام عسکری و خواهرش حکیمه با هم درباره‏ی ازدواج امام عسکری به مشورت پرداخته و سپس برای انجام این کار کسی را نزد بشر بن سلیمان نخاس فرستادند.
 
۳) آن بانو به سن رشد رسیده بوده بلکه سن او بیش از سیزده سال بوده است.
 
۴) وی بانویی آگاه و ادیب و به زبان عربی آشنا بوده است.
 
۵) آن بانو هنگام اسارت، مسلمان بوده است.
 
۶) امام هادی علیه‏ السلام وی را به حکیمه سپرد تا واجبات و مستحبات را بدو بیاموزد.
 
اما تاریخ، رخدادهایی را که پس از این ماجرا و این که همسر امام عسکری علیه‏ السلام چند روز در منزل حکیمه به سر برده و امام عسکری چه زمانی برای دیدار آن بانو وارد خانه‏ ی حکیمه شده و چه زمانی وی را به همسری برگزیده بیان نکرده است.
 
دوم، نرجس کنیز حکیمه: در مقابل نظریه ‏ی شیخ صدوق که گذشت، نظریه‏ ی دیگری ارائه شده که محمد بن عبدالله مطهری می‏ گوید: «پس از رحلت امام حسن عسکری علیه‏ السلام خدمت حکیمه دختر امام جواد رفتم تا از او درباره‏ی حضرت حجت و اختلاف و سرگردانی که مردم را فراگرفته بود، پرسش نمایم. به من اجازه‏ی نشستن داد و فرمود: ای محمد، به راستی که خداوند – تبارک و تعالی – زمین را از حجتی گویا (آشکار) یا خاموش (نهان)، خالی نخواهد گذاشت و امامت را پس از حسن و حسین علیهماالسلام در دو برادر قرار نداده و این افتخار را تنها نصیب حسن و حسین کرده است تا با این فضیلت، نظیر و مانندی نداشته باشند. فرزندان امام حسین علیه‏ السلام را به وسیله‏ ی امامت، بر فرزندان امام حسن علیه‏ السلام برتری داد، همان گونه که فرزندان هارون را به فضیلت نبوت، بر فرزندان موسی برتری داده است، هر چند خود موسی حجت بر هارون بود، ولی فضیلت نبوت، تا قیامت در فرزندان هارون وجود خواهد داشت. پس به ناچار باید امت، به سرگردانی و امتحانی دچار شوند تا باطل گرایان از مخلصان جدا گردند و مردم بر خداوند حجتی نداشته باشند و اکنون بعد از وفات امام حسن عسکری علیه‏ السلام دوره‏ ی حیرت رسیده است.
 
عرض کردم: بانوی من، آیا
  امام حسن عسکری علیه‏ السلام فرزند پسر داشت؟  
وی تبسمی کرد و فرمود: اگر امام حسن پسر نمی‏ داشت امام بعد از او چه کسی خواهد بود با آن که من به تو خبر دادم که پس از حسن و حسین علیهماالسلام دو برادر به امامت نمی‏ رسند.
  عرض کردم: بانوی من، ولادت و غیبت مولایم را برای من باز گو؟  
فرمود: آری، من کنیزی داشتم به نام نرجس. برادرزاده‏ ام به دیدن من آمد و خیره به او نگریست. گفتم: سرور من، شاید او را دوست داری؟
 
گفت: خیر، عمه جان، ولی از [دیدن] او در شگفت شدم.
 
گفتم: برای چه؟
 
فرمود: به زودی پسری از او به وجود می‏ آید که نزد خدا گرامی خواهد بود و خداوند به وسیله‏ ی او زمین را پر از عدل و داد می‏ گرداند، هم چنان که پر از جور و ظلم شده باشد.
 
بدو گفتم: او ا خدمت شما بفرستم؟
 
فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن.
 
حکیمه گفت: جامه پوشیدم و خدمت امام هادی علیه‏ السلام رسیدم و عرض سلام کردم و نشستم. حضرت آغاز سخن کرد و فرمود: ای حکیمه، نرجس را نزد پسرم ابومحمد بفرست!
 
عرض کردم: سرورم برای همین کار خدمت رسیدم که در این موضوع از شما کسب اجازه نمایم.
 
فرمود: ای مبارکه، خدای – تبارک و تعالی – دوست داشته که تو را در پاداش این کار شریک گرداند و بهره‏ ای از نیکی و خیر به تو عطا فرماید.
 
حکیمه گفت: بی‏ درنگ به خانه باز گشتم و نرجس را آراستم و به ابومحمد (امام عسکری) علیه‏ السلام بخشیدم و حجله‏ ی آنها را در منزل خودم قرار دادم. چند روزی نزد من بود و سپس نزد پدر بزرگوارش رفت و من نرجس را با او فرستادم»
[۲]
این روایت حاکی از این است که همسر امام عسکری و مادر حضرت قائم علیهماالسلام کنیز حکیمه بوده است و دلیل آن هم سخن حکیمه است که گفت: «من کنیزکی داشتم» و نگفت نزد من کنیزکی بوده است.
 
مطلب دیگری که از این روایت بر می‏آید این است که حکیمه پس از آن که درباره‏ ی کنیزک و امام عسکری کسب اجازه کرد و امام هادی علیه‏ السلام اجازه داد، گفت: بی‏ درنگ به خانه بازگشتم و نرجس را آرایش کرده و به ابومحمد علیه‏ السلام بخشیدم. معنای هبه این است که کنیز ملک حکیمه بوده و او آن را به پسر برادرش امام حسن عسکری علیه‏ السلام هدیه کرده است.
 
سوم، کنیزی تولد یافته در خانه ‏ی حکیمه: صاحب کتاب عیون المعجزات می‏گوید: «در کتب فراوان، روایات زیاد و صحیحی را خواندم که حکیمه دختر ابوجعفر محمد بن علی (امام جواد) علیه ‏السلام کنیزکی داشت به نام نرجس که در خانه ‏اش متولد شده بود و تحت تربیت او قرار داشت. هنگامی که به سن رشد رسید، ابومحمد علیه ‏السلام وارد خانه ‏ی وی شد و بدان کنیزک نگریست، عمه ‏اش حکیمه بدو گفت: سرورم، می‏ بینم بدین کنیزک می‏ نگری.
 
حضرت فرمود: من از شگفتی و تعجب بدو می‏ نگرم؛ زیرا فرزندی از او به وجود می‏ آید
 
که نزد خداوند گرامی خواهد بود. آن گاه از عمه‏اش خواست تا در زمینه‏ ی بخشیدن کنیز به او، از پدرش امام هادی کسب اجازه نماید. حکیمه این کار را کرد و امام هادی به وی دستور داد تا آن کنیز را به امام عسکری عطا کند»
[۳]
چهارم، مریم علویه دختر زید: مریم دختر زید و خواهر حسن و محمد فرزندان زید حسینی از داعیان (مبلغان) طبرستان
[۴] (مازندران) بوده است. مستند این نظریه، کتاب هدایه الکبری حضینی و دروس شهید اول – که آن را با تعبیر «قیل» آورده – است. شهید می‏ گوید: «و گفته شده: همسر امام عسکری علیه‏ السلام نرجس و نیز گفته‏ اند مریم علویه دختر زید بوده است»[۵]
ملاحظه می‏ کنیم که در موضوع همسر امام عسکری و مادر حضرت قائم علیه‏ السلام، سه محور مورد بحث بوده است: یک محور تقریباً مورد اتفاق مورخان و یکی مورد اختلاف و آخرین محور آن برای ما مبهم و نامعلوم است.
 
محور مورد اتفاق
۱٫ همسر امام عسکری و مادر حضرت قائم علیه‏السلام کنیز بوده است.
 
۲٫ آن کنیز در خانه‏ی حکیمه دختر امام جواد علیه‏السلام به سر می‏برده است.
 
۳٫ حکیمه بود که در ازدواج امام عسکری علیه‏السلام با این کنیزک، با برادر خود امام هادی علیه‏السلام گفت و گو نمود.
 
اما آنچه محل اختلاف است این که آیا این کنیز همان کنیزی است که بشر بن سلیمان به دستور امام هادی علیه‏السلام آن را خریداری کرد و یا کنیز حکیمه بوده و او آن را به امام عسکری علیه‏السلام هدیه کرد و یا کنیزک در خانه‏ی حکیمه تولد یافته بود؟ و آیا این ازدواج نتیجه‏ی درخواست حکیمه از امام حسن عسکری علیه‏السلام بود که درباره‏ی آن با برادرش گفت و گو کرد یا به فرمان امام عسکری علیه‏السلام انجام شده بود؟ و آیا این کنیز دختر یشوعا بوده و یا در خانه‏ی حکیمه متولد شده یا دختر زید علوی بوده است؟ و آیا نام وی ملیکه، نرجس، صقیل، حکیمه یا ریحانه بوده و یا نام دیگری داشته است؟
 
آنچه از این قضیه مبهم بوده و برایمان روشن نیست یا بیان گشته ولی به ما نرسیده است یا در منابعی آمده، ولی بدان دست نیافته‏ ایم، موضوع ازدواج حضرت است که در چه سالی واقع شده و آیا فرزندی غیر از حضرت حجت علیه‏ السلام برای امام عسکری علیه ‏السلام متولد شده یا خیر؟
برگرفته از: با خورشید سامرا، محمد جواد طبسی

 منبع: سخن تاریخ

 


[۱] صدوق، کمال الدین، ص ۴۱۷؛ مسعودی، دلائل الامامه، ص ۲۶۳؛ طوسی، الغیبه، ص ۱۲۴٫

 [۲] صدوق، کمال الدین، ج ۲، ص ۴۲۶٫

[۳] عیون المعجزات، ص ۱۳۸٫

[۴] حسین بن حمدان، هدایه الکبری، ص ۳۲۸٫

[۵] شهید اول، دروس، ص ۱۵۵؛ بحار، مجلسی، ج ۵۱، ص ۲۸٫