علی را گرفتم بهش شیر بدهم، یک دفعه دیدم یک صدایی از گلویش بیرون آمد و رنگش سیاه شد. سیاهی چشمهایش رفت. هول برم داشت. جیغ کشیدم و توی صورتم زدم. گفتم: «یا امام هشتم، من به هوای تو اومدم اینجا. به امید تو اومدم. حاشا به غیرتت، اگه بچهام از دستم بِره.»
یک بار خواب دیدم حرم امام رضا است، میخواهم بروم تو، ولی درها را بسته اند. من هم هی میگویم چرا درها بسته است. نمیدانم چه شد که رفتم تو. دیدم ضریح نیست. امام رضا جای ضریح نشسته، دو سهتا زن با چادر مشکی هم ایستادهاند. صورتشان را هم نمیبینم. رفتم کنار بستر امام نشستم، گفتم: «یا امام رضا، تا نَگی پسرم برام میمونه، از اینجا بلند نمیشم.» یکی از آن خانمها آمد توی گوشم گفت: «برو بشین بالای سرش و بگو.» رفتم بالای سرِ امام و دوباره حرفهایم را تکرار کردم. امام دستم را گرفت. یک دعا خواند و یک تکه چوب صندل گذاشت کف دستم. گفت: «پاشو برو، خاطرت جمع.» از آن خواب به بعد مطمئن بودم که هر طوری هم که بشود، علی از دستم نمیرود. همیشه میگفتم: «این رو امام هشتم به من داده.»
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۱۵۸
به نقل از: شهربانو شجاع (مادر)
پاسخ دهید