پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به خوبی بر اهمیت منطقه شامات و فلسطین که تحت سیطره رومیان قرار داشت، واقف بود و مطمئن بود که دولت نیرومند روم، که شاهد گسترش روزافزون اسلام است، ساکت و آرام نمی نشیند و درصدد فرصتی است که ضربه ای به حکومت نوپای اسلام بزند. از این رو، در سال هشتم هجری سپاهی را روانه این سرزمین نمود تا خطرات احتمالی را دفع کنند. سپس در سال نهم هجری وقتی خبر آمادگی رومیان برای حمله به سرزمین حجاز در مدینه منتشر گردید، پیامبر همراه با سی هزار جنگجو عازم «تبوک» گردید و بدون برخورد با دشمن و جنگ و خون ریزی، به مدینه بازگشت. بدین سان، احتمال خطر در نظر پیامبر بسیار جدّی بود و به همین دلیل، پس از مراسم حجه الوداع ، سپاهی منظّم به فرمانده ای اسامه بن زید که جوانی ۲۰ ساله بود برای اعزام به این منطقه آماده کرد و دستور داد بزرگان مهاجران و انصار در آن شرکت کنند.
در چند نوشتار به بررسی جریانات مهم این ماجرا می پردازیم.
نقل ماجرای سپاه اسامه در منابع اهل سنّت
در ابتدا به چند روایت از کتب اهل سنّت در نقل این ماجرا اشاره می کنیم و در نوشتارهای بعدی به نقد و شرح این روایات می پردازیم:
۱- صالحی شامی گوید:
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم پس از حجهالوداع … اسامه بن زید را احضار کرد و به او فرمود:
یا أسامه، سر علی اسم الله و برکته حتّی تنتهی الی [موضع] مقتل ابیک فأوطئهم الخیل قد ولّیتک هذا الجیش فأغر صباحاً علی اهل ابنی[۱] و حرّق علیهم و اسرع السیّر تسبق الاخبار، فان اظفرک الله فاقلل اللّبث فیهم و خذ معک الادلّاء و قدّم العیون و الطلائع امامک.[۲]
ای اسامه؛ در پناه نام و برکت خدا حرکت کن تا به محل کشته شدن پدرت برسی و آنها را زیر سم اسبها پایکوب کنی. من تو را امیر این لشکر قرار دادم. صبحگاهی بر مردم ابنی حمله کن و اماکن ایشان را به آتش بکش و شتابان برو که بر اخبار، پیشی بگیری. اگر خداوند پیروزت فرمود، میان ایشان کمی درنگ کن و همراه خود راهنمایانی بردار و جاسوسان و طلیعه را پیشاپیش گسیلدار.
… پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با دست خود لوایی برای اسامه بست و فرمود:
«اغز بسم الله فی سبیل الله فقاتل من کفر بالله، اغزوا و لاتغدروا و لاتقتلوا ولیداً و لا امرأهً و لاتتمنّوا لقاء العدوّ فانکم لاتدرون لعلکم تبتلون بهم و لکن قولوا اللّهم؛ اکفانهم بماشئت و اکفف بأسهم عنّا، فان لقوکم قدجلبوا و ضجّوا فعلیکم بالسّکینه و الصّمت و لاتنازعوا فتفشلوا و تذهب ریحکم و قولوا اللّهم؛ انا نحن عبیدک و هم عبادک؛ نواصینا و نواصیهم بیدک و انما تغنیهم انت و اعلموا ان الجنه تحت البارقه.».[۳]
ای اسامه؛ به نام خدا و در راه خدا، به جهاد برو با هر کس که به خدا کافر است، جنگ کن. جنگ کنید و مکر و غدر نکنید، هیچ کودک و زنی را نکشید. شما آروز نداشته باشید که با دشمن رویارو شوید؛ چون نمیدانید شاید به آنها گرفتار و مبتلا شوید، ولی بگویید: خدایا؛ تو خود، به آنچه میخواهی ایشان و شرشان را از ما کفایت فرمای!
و اگر آنها با شما برخوردند و با هیاهو حمله آوردند، بر شما باد به حفظ آرامش و سکوت. با یکدیگر نزاع و مخالفت نکنید که ضعیف و ناتوان شوید. بگویید: پروردگارا؛ ما بندگان توییم و آنها هم بندگان تواند، پیشانی ما و پیشانی آنان در دست تو (قدرت ما و ایشان در دست تو) است، تو ایشان را مغلوب فرمای! و بدانید که بهشت زیر بارقه شمشیر است.
۲- یحیی بن هشام بن عاصم اسلمی، از منذر بن جهم نقل کرد:
رسول خدا به اسامه فرمود: از همه طرف بر اهل ابنی حمله کن.
عبدالله بن جعفر بن عبدالرحمن بن ازهر بن عوف، از زهری، از عروه، از اسامه بن زید نقل کرد: پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم دستور فرموده بود تا صبحگاه بر ابنی حمله کند و اماکن آنها را به آتش کشد.
اسامه به لوای خود که بسته بود، بیرون آمد و آن را به بریده بن حصیب اسلمی سپرد و در جرف اردو زد. هیچ یک از [وجوه] مهاجران نخستین و انصار باقی نماند مگر اینکه در این جنگ فراخوانده شد. از آن جمله، ابوبکر بن ابی قحافه، عمر به خطاب، ابوعبیده بن جراح، سعد بن ابیوقّاص و ابواعور سعید بن زید بن عمرو بن نفیل، همراه گروهی دیگر از انصار همچون قتاده بن نعمان و سلمه بن اسلم بن حریش.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم همچنان از درد رنج میبرد. سپس که در خود، اندکی احساس راحتی کرد، در حالیکه دستاری بر سر بسته بود، بیرون آمد و فرمود:
ای مردم؛ سریه اسامه را راهی کنید. سپس وارد خانه شد.
مردی از مهاجران که از همه در اعتراض، شدیدتر بود، عیّاش بن ابیربیعه [مخرومی] گفت: چگونه این نوجوان به فرماندهی مهاجران منصوب شده است؟ گفتوگو در این مورد زیاد شد و عمر بن خطاب قسمتی از این مطالب را شنید و پاسخ کسی را که گفته بود، داد و سپس به حضور پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و گفتار کسانی را که چنین گفته بودند، به او رساند.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم سخت خشمگین شد و در حالیکه دستاری بر سر بسته و قطیفهای پوشیده بود، بیرون آمد و به منبر رفت و خدای را حمد و ستایش کرد؛ آنگاه فرمود:
«أَمَّا بَعْدُ؛ أَیُّهَا النَّاسُ؛ فَمَا مَقَالَهٌ بَلَغَنِی عَنْ بَعْضِکُمْ فِی تَأْمِیرِی أُسَامَهَ وَ لَئِنْ طَعَنْتُمْ فِی أْماِرتِی أُسَامَهَ لَقَدْ طَعَنْتُمْ فِی أْمِارتِی أَبَاهُ قَبْلَهُ وَ ایْمُ اللَّهِ؛ کَانَ لِلْإِمَارَهِ لخَلِیقاً وَ إِنَّ ابْنَهُ مِنْ بَعْدِهِ لَخَلِیقٌ لِلْإِمَارَهِ وَ إِنْ کَانَ لَمِنْ أَحَبِّ النَّاسِ إِلَیَّ فَاسْتَوْصُوا بِهِ خَیْراً فَإِنَّهُ مِنْ خِیَارِکُمْ.»[۴]
ای مردم؛ این گفتار چیست که از بعضی به من رسیده که درباره فرماندهی اسامه بن زید گفتهاید؟ به خدا قسم؛ اگر در مورد فرماندهی اسامه به من اعتراض میکنید، پیش از این، در مورد فرماندهی پدرش هم به من اعتراض کردید، حال آنکه به خدا قسم؛ او شایسته فرماندهی بود و پسرش هم پس از او شایسته این کار است. او از محبوبترین مردم در نظرم بود و پسرش نیز همچنان است و هر دو شایسته و سزاوار هر خیری هستند. پس همگی خیرخواه او باشید که او از برگزیدگان شماست!
آنگاه از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت. مسلمانانی که با اسامه بیرون رفته بودند، برای وداع با رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آمدند و عمر به خطاب هم میان آنها بود. رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم امر فرمود: زود اسامه را راه بیندازید!
در این موقع امّایمن وارد شد و گفت: ای رسول خدا؛ اگر مصلحت بدانید اجازه فرمایید که اسامه بماند تا شما بهبودی یابی که اگر در این حال بیرون رود از خود بهره نمیبرد، بلکه نگران است.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: سریه اسامه را راه بیندازید!
مردم به اردوگاه رفتند و شب یکشنبه را آنجا خوابیدند.
۳- در متن دیگری آمده است: سپس بیماری رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم سنگین شد. پس میگفت:
سپاه اسامه را تجهیز کنید، سپاه اسامه را راه بیندازید، سریه اسامه را بفرستید.[۵]
اسامه روز یکشنبه برای ملاقات رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد. در آنروز حال پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بد بود … اسامه با چشم گریان بر بالین پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ایستاد و سر فرود آورد و رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را بوسید. پیامبر سکوت کرده و سخنی نمیفرمود، ولی دستهای خویش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانههای اسامه نهاد، گویی برای او دعا میفرمود. اسامه به لشکرگاه برگشت. صبح دوشنبه اسامه از لشکرگاه دوباره به حضور پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و حال آن حضرت بهتر و راحتتر بود. چون اسامه پیش پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد، فرمود:
صبح زود در پناه خدا حرکت کن.[۶]
اسامه با رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم وداع کرد و چون دید حال او بهتر است، به اردوگاه خود برگشت. در این هنگام ابوبکر به حضور پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و گفت: امروز بحمدالله حال تو بهتر است، امروز نوبت دختر خارجه است، به من اجازه ده که بروم. پیامبر اجازه فرمود و او به سنح رفت. اسامه هم سوار شد و به لشکرگاه رفت و اصحابش به مردم اعلان کردند که هرچه زودتر به اردوگاه بیایند. چون اسامه به لشکرگاه خود رسید، فرمان حرکت صادر کرد و در این موقع چند ساعتی از روز گذشته بود. در همان حال که اسامه میخواست سوار شود، فرستاده مادرش، امّ ایمن آمد و خبر آورد که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در حال مرگ است. اسامه رو به مدینه کرد و ابوبکر، عمر و ابوعبیده همراه او برگشتند و هنگامی که به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم رسیدند، حضرت در حال جان دادن بود. رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم همان روز درگذشت.
مسلمانانی که در جرف اردو زده بودند، به مدینه آمدند و بریده بن حصیب لوای اسامه را که همچنان پیچیده بود، به مدینه آورد و آن را کنار خانه رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نهاد.
۴- بر حسب روایت ابوبکر جوهری:
احمد بن اسحاق بن صالح، از احمد بن سیار، از سعید بن کثیر انصاری، از قول رجال خود، از عبدالله بن عبدالرحمن نقل کند که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در بیماری مرگ خود، اسامه بن زید را به فرماندهی لشکری گماشت که عموم بزرگان مهاجران و انصار در آن شرکت داشتند و ابوبکر، عمر، ابوعبیده بن جراح، عبدالرحمن بن عوف و طلحه و زبیر هم در زمره آنان بودند. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به اسامه فرمان داد به سوی موته، یعنی جایی که پدرش کشته شده بود، حرکت کند و در وادی فلسطین جنگ و جهاد کند. اسامه در این کار سنگینی کرد و لشکر هم بدان سبب سنگینی کردند.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در بیماری خود، گاه سنگین میشد و گاه سبک و بهتر و همواره درباره حرکت دادن و گسیل داشتن لشکر تأکید میفرمود تا آنجا که اسامه به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم گفت: پدر و مادرم فدای تو باد؛ ایا اجازه میفرمایی چند روزی درنگ کنم تا خداوند متعال شفایت دهد؟
فرمود: نه حرکت کن و در پناه برکت خداوند برو.
گفت: ای رسول خدا؛ اگر بروم و تو بر این حال باشی، در دل من قرحهای از اضطراب درباره تو خواهد بود.
فرمود: در پناه نصرت و عافیت حرکت کن و برو.
گفت: ای رسول خدا؛ من خوش نمیدارم که مرتب از مسافران و کاروانها از حال تو بپرسم.
فرمود: آنچه را به تو فرمان میدهم، انجام بده.
سپس ضعف بر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم چیرده شد و به اغماء فرو رفت. اسامه برخاست و آماده حرکت شد و چون پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از آن حال بیرون آمد، درباره اسامه و آن لشکر پرسید.
گفتند: مجهز میشوند و در حال حرکتند.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم شروع به سخن کرد و فرمود:
لشکر اسامه را روان کنید. خداوند لعنت کند کسی را که از آن تخلف کند.
و این جمله را مکرر فرمود. اسامه در حالیکه پرچم بر دوش داشت و صحابه همراهش بودند، بیرون رفت و در جرف فرود آمد. در حالیکه ابوبکر و عمر و بیشتر مهاجران و از انصار، اسید بن حضیر و بشیر بن سعد و سران دیگر انصار، همراهش بودند. در این حال فرستادهی امّایمن پیش اسامه آمد و پیام آورد: برگرد که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در حال مرگ است. اسامه همان دم برخاست و درحالی که لواء همراهش بود، به مدینه برگشت وآن را بر در خانهی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بر زمین نهاد و پامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم همان ساعت رحلت فرموده بود.[۷]
چون با ابوبکر بیعت شد، به بریده دستور داد تا پرچم را به خانه اسامه برد و آن را نگشاید تا آنکه اسامه به جنگ رود.
بریده گوید: پرچم را برداشتم و به خانه اسامه بردم و آن را در همان حال که به چوب بسته بود، همراه اسامه به شام و پس از بازگشت از شام به خانه اسامه برگرداندم و آن پرچم تا به هنگام مرگ اسامه در خانهی او بود.
چون خبر رحلت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به اعراب رسید و گروهی مرتد شدند، ابوبکر به اسامه گفت: تو به همان ماموریت که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مأمورت کرد، برو! به مردم فرمان داد که بیرون روند. آنان در همان جایگاه اوّل اردو زدند و بریده پرچم را بیرون آورد و به محل اردو برد.
این مسئله بر گروهی از مهاجران نخستین سخت آمد و عمر، عثمان، سعد بن ابیوقّاص و ابوعبیده بن جرّاح، پیش ابوبکر آمدند و گفتند: ای خلیفه رسول خدا؛ میبینی که اعراب از هر سو پیمان میشکنند. تو نمیتوانی با روانه ساختن این لشکر پراکنده، کاری بکنی؛ آنها را به جنگ مرتدان روانه کن و به وسیله اینان گلوی مرتدان را بفشر! وانگهی ما بر اهل مدینه هم ایمن نیستیم که بر آنها غارت و شبیخون نیاورند و زنها و بچّهها آنجایند. خوب است جنگ روم را در آینده انجام دهی تا اینکه اسلام، کاملاً مستقر شود و اشخاصی که از اسلام برگشتهاند، به حال اوّل برگردند یا نابود شوند. آنگاه اسامه را روانه کن. الآن هم که از جهت روم آسودهایم و حملهای نخواه بود! ابوبکر نپذیرفت.[۸]
او به خانهی اسامه رفت و با او صحبت کرد که عمر را رها کند و اسامه این کار را کرد. ابوبکر بیرون آمد و دستور داد تا منادی اعلان کند: من تصمیم گرفتهام هر کس که در زمان زندگی رسو خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم برای حرکت با سپاه اسامه آماده بوده است، حرکت کند و هرکس در این کار کوتاهی و تأخیر کند، او را پیاده و به آنها ملحق خواهم ساخت. کسی را پیش آن عدّه از مهاجران فرستاد که درباره فرماندهی اسامه اعتراض داشتند و نسبت به آنها درشتی و آنها را وادار به حرکت کرد. در نتیجه هیچکس از سپاه اسامه تخلف نکرد.
ابوبکر برای بدرقه اسامه و مسلمانان از مدینه بیرون آمد و چون اسامه از جرف با سپاه خود ـ که سه هزار نفر بودند و هزار اسب داشتند ـ حرکت کرد، ابوبکر ساعتی کنار اسامه حرکت کرد. سپس گفت:
دین و امانت و عاقبت کارت را به خدا میسپرم، خودم شنیدم که رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم تو را به این امر سفارش میکرد. بنابراین برای اجرای فرمان رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم حرکت کن که من تو را نه به آن فرمان میدهم و نه منع میکنم و به هرحال میخواهم فرمان رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را اجرا کرده باشم.
اسامه شتابان حرکت کرد و از سرزمینهایی آرام که از اسلام برنگشته بودند، عبور کرد؛ مانند سرزمین جهینه و قضاعه تا در وادیالقری فرود آمد. در مدّت بیست شب خود را به ابنی رساند. جاسوسی از بنی عذره به نام حریث پیش فرستاد. حریث سوار شد و شتابان، پیشاپیش حرکت کرد و خود را به ابنی رساند و آنجا را بررسی کرد و راه را مورد بازدید قرار داد و به سرعت برگشت و اسامه را در نقطهای دید که دو شب با ابنی فاصله داشت. به او بخر داد که مردم ابنی آسودهخاطرند و سپاهی هم جمع نکردهاند و به اسامه گفت تندتر حرکت کن و پیش از آنکه آنها موفق به جمع سپاه شوند، به آنها حمله کند.
بریده به اسامه گفت:
ای ابومحمّد؛ من شاهد بودم که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به پدرت سفارش میفرمود آنها را به اسلام دعوت کند و اگر اطاعت کردند، آزادشان بگذارد و اگر بخواهند مانند اعراب مسلمان زندگی کنند، ولی سهم از غنایم و فیء نخواهند داشت مگر اینکه همراه مسلمانان در جهاد شرکت کنند و اگر به سرزمینهای اسلامی کوچیدند و هجرت کردند، همان حکم مهاجرین در مورد آنان هم اجرا خواهد شد.
اسامه گفت:
آری؛ این وصیّت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به پدر من است امّا پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در آخرین دیدار به من امر فرمود که شتابان حرکت کنم و حتّی از اخبار پیشی بگیرم و بدون اینکه آنها ره به اسلام دعوت کنم، بر آنها غارت برم و آتش بزنم و خراب کنم.
بریده گفت: فرمان رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم را میشنویم و اطاعت میکنیم.
و چون اسامه به ابنی رسید، به طوریکه آن را با چشم میدید، اصحاب خود را آماده ساخت و گفت: حملهی خود را متوجّه غارت کنید و خیلی در تعقیب دشمن پیش نروید و پراکنده هم نشوید، جمع باشید و صداهای خود را آرام کنید و در دل خود به یاد خدا باشید، شمشیرها را برهنه و آماده داشته باشید و هرکس جلو آمد، او را بزنید. اهالی ابنی متوجّه نشدند، نه سگی صدا کرد و نه کسی حرکت و ناگاه مسلمانان را دیدند که حمله آوردند و شعار معروف خود را میدادند که «یا منصور؛ امّت: ای نصرت داده شده؛ بکش و بمیران.»
اسامه هر کس را که پایداری کرد، کشت و به هر کس که دست یافت، اسیر کرد و محلهها و منازل و کشتزارها و نخلستانهای آنها را به آتش کشید و ستوهای دود بلند شد و اسبها را در زمینهای آنها به جولان درآورد، در عین حال دشمن را تعقیب نکرد، هر چه نزدیک بود، گرفتند و آن روز را برای ترتیب کار غنایم آنجا ماندند.
اسامه سوار بر همان اسبی بود که پدرش در جنگ موته سوار آن کشته شد. نام آن اسب سَبْحَه بود. اتفاقاً در همان هجوم، قاتل پدرش کشته شد. این موضوع را یکی از اسیران به اسامه گفته بود.
اسامه برای هر اسب دو سهم و برای صاحب اسب، یک سهم از غنایم منظور کرد و خودش نیز همان سهم را برداشت. چون عصر شد، به مردم فرمان حرکت داد و حریق عذری که راهنمای او بود، پیشاپیش سپاه حرکت کرد و از همان راهی که آمده بودند، برگشتند و آن شب را همچنان به حرکت ادامه داد تا به سرزمینی دور رسید و سپس راه را همچنان پیمود تا اینکه در نُه شبانهروز به وادیالقری رسید، سپس با ملایمت و آهستگی راه را پیمود تا به مدینه رسید. در این لشکرکشی حتّی یک نفر از مسلمانان کشته نشد.
چون این خبر به هراکلیوس رسید که در حمص بود، سرهنگان خود را جمع کرد و گفت: این همان مسئلهای بود که شما را از آن برحذر میداشتم و از پذیرش آن خودداری میکردید، حالا عب چنان شده است که فاصله یکماه راه را میپیماید و بر شما غارت و شبیخون میزند و همان دم هر برمیگردد، خسته هم نمیشود و کسی هم با او مقابله نمیکند. برادرش گفت: من به این کار قیام میکنم و گروهی سوارکار گسیل میدارم تا در بلقاء[۹] باشند چنان کرد و سوارانی را به این کار گسیل کرد و مردی از یاران خود را به فرماندهی ایشان منصوب کرد و آنها تا هنگام آمدن لشکریان اسلام در خلافت ابوبکر و عمر، آنجا بودند.[۱۰]
گویند: هنگام مراجعت اسامه، جماعتی از اهالی کثکث ـ نام یکی از دهکدههای بین بلقاء و مدینه ـ راه را بر اسامه بستند. اینها هنگام عزیمت زید، پدر اسامه هم این کار را کرده بودند و چند تنی از سپاه او را کشته بودند. اسامه با همراهان خود به آنان حمله کرد و پیروز شد و دهشان را آتش زد و مقداری از شترهایشان را به غنیمت گرفت و دو نفر از مردان را اسیر کرد و به بند کشید و در مدینه گردنشان را زد. بقیه نیز گریختند و به هزیمت رفتند.
اسامه پیکی مژدهرسان، از وادیالقری فرستاد که خبر سلامتی مسلمانان و غارت و پیروزی ایشان بر دشمن را اطلاع دهد. ابوبکر با مهاجران و اهالی مدینه به شکرانهی سلامتی اسامه و مسلمانان همراه وی تا عواتق به استقبال آمد.
اسامه آن روز هم در حالیکه سوار بر سبحه بود، وارد مدینه شد و مانند همانروز که از ذیخشب بیرون رفته بود، زره بر تن داشت و پرچم را، بریده پیشاپیش او حمل میکرد تا به مسجد رسید. اسامه وارد مسجد شد و دو رکعت نماز گزارد و همراه پرچم به خانهی خود برگشت.
اسامه روز اوّل ماه ربیعالثانی سال یازدهم هجرت از جرف بیرون رفت و جمعاً سی و پنج روز غایب بود، بیست روز در رفت و پانزده روز در برگشت.[۱۱]
منبع: اقتباسی از ترجمه کتاب الصحیح من سیره النبی الاعظم صلى الله علیه وآله، ج۱۱، علامه سید جعفر مرتضی عاملی.
[۱]ـ ناحیهای در بلقاء میان عسقلان و رمله در نزدیکی موته.
[۲]ـ ر.ک: سبل الهدی و الرشاد،۶/۲۴۸؛ المغازی، ۳/۱۱۷۳؛ سیره حلبی، ۳/۲۳۴؛ سیره دحلان، ۲/۳۳۹؛ الطبقات الکبری، ۲/۱۹۰؛ سنن ابن ماجه، ۲/۴۱۲؛ المبسوط سرخسی، ۱۰/۳۱؛ سنن ابوداود، ۳/۳۸؛ احکام القرآن، جصّاص، ۳/۴۲۹؛ مسند احمد، ۵/۲۰۵ـ ۲۰۹؛ نهج السعاده، ۵/۲۶۳؛ تاریخ مدینه دمشق، ۲/۵۴؛ ۲۲/۴؛ امتاع الاسماع، ۲/۱۲۳؛ ۱۴/۵۱۹٫
[۳]ـ ر.ک: المغازی، ۳/۱۱۱۷؛ سبل الهدی و الرشاد، ۶/۲۴۸؛ احکام القرآن، جصّاص ۳/۴۲۹؛ سیره حلبی، ۳/۲۳۴؛ سره دحلان، ۲/۳۳۹؛ الطبقات الکبری، ۲/۱۹۰؛ سنن ابن ماجه، ۲/۴۱۲؛ المبسوط سرخسی، ۱۰/۳۱؛ سنن ابوداود، ۳/۳۸؛ مسند احمد، ۵/۲۰۵ـ ۲۰۹؛ نهج السعاده، ۵/۲۶۳؛ تاریخ مدینه دمشق، ۲/۵۴؛ ۲۲/۴؛ امتاع الاسماع، ۲/۱۲۳؛ ۱۴/۵۱۹٫
[۴]ـ ر.ک: الطبقات الکبری، ۲/۱۹۰؛ سبل الهدی و الرشاد، ۶/۲۴۸ـ ۲۴۹؛ کنز العمّال، ۱۰/۵۷۲ـ ۵۷۳؛ منتخب کنز العمّال، ۴/۱۸۲؛ المغازی، ۳/۱۱۱۹؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابیالحدید،۱/۱۵۹؛ سیره حلبی، ۳/۲۳۴؛ سیره دحلان، ۲/۳۳۹؛ عیون الاثر، ۲/۳۵۲؛ تاریخ مدینه دمشق، ۲/۵۵؛ امتاع الاسماع، ۱۴/۵۲۰٫
[۵]ـ ر.ک: کنزل العمّال، ۱۰/۵۷۳؛ منتخب کنز العمّال، ۴/۱۸۲٫
[۶]ـ ر.ک: سبل الهدی و الرشاد، ۶/۲۴۹؛ المغازی، ۳/۱۱۲۰؛ سیره حلبی، ۳/۲۳۵؛ سیره دحلان، ۲/۳۴۰؛ الطبقات الکبری، ۲/۱۹۱؛ کنز العمّال، ۱۰/۵۷۴؛ تاریخ مدینه دمشق، ۲/۵۶؛ امتاع الاسماع ، ۲/۱۲۵؛ ۱۴/۵۲۰٫ شرح نهج ابلاغه، ابن ابی الحدید، ۱/۱۶۰؛ المسترشد، ۱۱۲٫
[۷]ـ السقیفه و فدک، ۷۷؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ۶/۵۲؛ ر.ک: المراجعات، ۳۷۴؛ کنز العمّال، ۱۰/۵۷۱ـ۵۷۴؛ بحار الانوار، ۳۰/۴۳۰؛ النص و الاجتهاد، ۴۲؛ الاربعین، شیرازی، ۵۲۷؛ نهج السعاده، ۵/۲۵۹؛ قاموس الرجال، ۱۲/۲۱٫
[۸]ـ سبل الهدی و الرشاد، ۶/۲۴۹؛ کنز العمّال، ۱۰/۵۷۵؛ منتخب کنز العمّال، ۴/۱۸۳؛ الکامل فی التاریخ، ۲/۳۳۴ــ ۳۳۵؛ سیره حلبی، ۳/۲۳۶؛ سیره دحلان، ۲/۳۴۱؛ الطبقات الکبری، ۲/۱۹۱؛ تاریخ مدینه دمشق، ۲/۵۷؛ امتاع الاسماع، ۲/۱۲۶٫
[۹]ـ ناحیه بزرگی از اطراف دمشق، مرکز آن عمان است و میان شام و وادیالقری قرار دارد.
[۱۰]ـ سبل الهدی و الرشاد، ۶/۲۵۰؛ ر.ک: عمده القاری، ۱۸/۷۷؛ الطبقات الکبری، ۲/۱۸۹ـ ۱۹۲؛ عیون الاثر، ۲/۳۵۲ـ ۳۵۴٫
[۱۱]ـ ر.ک: سبل الهدی و الرشاد، ۶/۲۵۰؛ عمده القاری، ۱۸/۷۷؛ الطبقات الکبری، ۲/۱۸۹ـ ۱۹۲؛ عیون الاثر، ۲/۳۵۲ـ ۳۵۴٫
پاسخ دهید