کاوه گفت «بوکان، میخواهیم برویم آزادش کنیم. بیشماها هم اصلاً نمیشود.»
گفتم «من تا نروم یک خبر نگیرم نمیآیم.»
محمود گفت «اصلاً با هم میرویم مشهد. یک سلام و یک خداحافظ و بعدش هم با یا علی علیه السلام! میآییم بوکان را آزاد میکنیم. قبولست؟»
گفتم «قبول ست.»
پیش خودم حساب کردم «میروم سه چهار روز میمانم، خستگی در میکنم. کی میخواهد بگوید چرا؟»
دو سه ساعت بیشتر نبود رسیده بودیم خانه که در زدند. تق و تق و تق.
مادرم آمد گفت «یکی آمده میگوید من کاوهام.»
رفتم، محمود بود. تعارفش کردم بیاید یک چای بخورد.
گفت وقت ندارم.
گفت «باید زود برگردیم.»
گفتم «من تازه دو ساعتست رسیدهام.»
گفت «میروی لباست را میپوشی، تا دو دقیقهی دیگر میآیی دم در.»
گفتم «جرأت دارم بگویم نه؟»
بلند گفت «نه.»
دستورش را داده بود.
مستقیم رفتیم فرودگاه، رفتیم تهران، رفتیم پیش امام، توی اتاق خودش.
تا دیدمان گفت «برای بوکان آمدهاید؟»
اشک محمود را هم در آورد، با گفتن از آن سه جایی که نباید میزدیمشان. منبع آب و پل و خانههای حلبی را. زیاد با هم حرف زدند. من فقط همینش یادم مانده و آخری را «بلند شو برویم، حسن.»
من رفتم دست امام را بوسیدم و محمود صورتش را. آمدیم بیرون.
گفت «من چی بگویم وقتی امام خودش همه چیز را میداند؟»
بوکان را رفتیم گرفتیم. با این دقّت که برویم زیر پل و منبع را ببینیم، ببینیم پیرمرد و پیرزنی نابینا زیر یکیش زندگی میکنند؛ و زن و بچّهیی بیپناه زیر آن دیگری.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: حسن غفاری
پاسخ دهید