سلمان فارسی از شخصیت هاى اسلامى بلندآوازه و از صحابه معروف پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله است. وى با این که ایرانى نژاد بود در میان عرب ها و مسلمانان حجاز که غالباً عرب نژاد بودند به مقامى رفیع و مرتبه اى بلند دست یافت. شاید اهمیّت سلمان و عظمت و جلال او در میان مسلمانان موجب شده که برخی افراد برای شخصیّتهای مورد احترام خود و کسانی که در گردآوری فضایل و مناقب برای آنان در تلاشند، نصیبی در این شخصیّت بزرگ دستوپا کنند و نشان دهند که آنان بر شخصیّتی چون سلمان برتری دارند؛ در نوشتار قبلی و این نوشتار به اختصار درباره شخصیت سلمان و کیفیت آزادی سلمان می پردازیم.
خلیسه و آزادی سلمان
در بعضی از روایات مربوط به آزادی سلمان آمده است:
سلمان غلام زنی بود به نام خلیسه که او را از فرد دیگری خریده بود. پس از اسلام آوردن سلمان، رسول خدا صلّی الله علیه و آله، علی علیه السّلام را نزد آن زن فرستاد و به او پیغام داد که یا سلمان را آزاد کن یا خود من، او را آزاد میکنم، زیرا حکمت، او را بر تو حرام میکند. خلیسه گفت: به او بگو: اگر میخواهی آزادش میکنم و اگر میخواهی از تو باشد. رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: او را آزاد کن. پس خلیسه او را آزاد ساخت.[۱]
راوی میگوید: در مقابل، رسول خدا صلّی الله علیه و آله سیصد نهال خرما برای خلیسه کاشت.
در لفظ دیگری دارد: خلیسه گفت: «هر آنچه بخواهی». حضرت فرمود: «آزادش ساختم.»[۲]
ما، در اینباره مطالبی را به ترتیب زیر بیان میکنیم:
الف) روایت پیشن درباره قرارداد مکاتبه با ارباب سلمان مبنی بر غرس نخل تا زمانی که بار دهد و چهل اوقیه طلا و غیر آنکه دلالت دارد، رسول خدا صلّی الله علیه و آله او را خرید و آزاد ساخت، با این روایت منافات دارد.
ب) پیماننامه مفادات نیز که پیش از این آوردیم با این روایت منافات دارد، زیرا به نام عثمان بن اشهل یهودی قرظی نوشته شده است، مگر اینکه ادعا شود، خلیسه زن عثمان یا از بستگان او بود، لذا نوشتن نام عثمان به نیابت از او مانعی ندارد، امّا این صرف احتمالی است که اثباتش شاهد و دلیل میخواهد و فعلاً چنین دلیل و شاهدی در دست نیست.
ج) چرا پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله تنها به او دستور داد که سلمان را آزاد کند و به احدی از دیگران که برده مسلمان داشتند، چنین دستوری نداد؟
ممکن است، گفته شود: چنین بردگان مسلمانی در تملّک غیر مسلمان نبودند، امّا این نیز مردود است، زیرا خلیسه برحسب نص روایت، مسلمان شده بود، پس چرا آزادی سلمان بر او واجب بود؟
د) اینکه حضرت فرمود: یا آزادش کن یا من خود او را آزاد میکنم، به چه معنی است؟ آیا میخواست در این مورد اعمال ولایت کند؟
هـ) اگر خلیسه پیش از آنکه رسول صلّی الله علیه و آله، علی علیه السّلام را به نزدش فرستد، اسلام آورده بود،[۳] پس معنای اینکه حکمت او را بر تو حرام میکند، چیست؟ آیا با او ازدواج کرده بود تا گفته شود، تملک شوهر درست نیست؟ یا سلمان پدرش بود؟ یا چیز دیگری در کار بوده است؟ با این حال اگر چنین چیزی فرض شود، در فرض دوم به طور قهری و به محض تملّک آزاد خواهد شد. چه فرزند نمیتواند مالک والدین خود باشد و در فرض اوّل عقد نکاح فسخ میشود.
و) ممکن است، بگوییم: بدین دلیل خلیسه نمیتوانست سلمان را به تملّک خود درآورد که سلمان از اوّل حرّ بود و در اثر ظلمی که بر او رفته بود، او را به آن زن فروختند؛ اگر این مطلب درست باشد، پس نیازی به آزادسازی ندارد، نه از جانب رسول خدا صلّی الله علیه و آله و نه از جانب خلیسه، زیرا اصل بردگی وی منتفی است.
ز) اگر سلمان به تملّک خلیسه درآمده و راهی جز آزادسازی او نیست، پس چرا رسول خدا صلّی الله علیه و آله او را از وی نمیخرد؟ چرا خلیسه با سلمان پیمان آزادی نمیبندد؟ و چرا پیامبر صلّی الله علیه و آله به آزادی او براساس تشویق و ترغیب در پاداش معنوی نه با تهدید و با اسلوب قهر و خشنونت، فرمان نمیدهد؟
ح) تناقض موجود در روایت که یکبار میگوید: خلیسه او را آزاد کرد و بار دیگر میگوید: شخص پیامبر صلّی الله علیه و آله او را آزاد نمود، به چه معنی است؟ تنها یک مطلب باقی میماند که باید در اینجا بدان اشاره کنیم و آن، اینکه چه کسی سلمان را آزاد کرد؟
آزادی سلمان توسط پیامبر
روایات فراوانی در دست است که میرساند: رسول خدا صلّی الله علیه و آله سلمان را از بردگی آزاد ساخت.
ما، در اینجا به چند مورد اشاره میکنیم:
الف) بسیاری از دانشمندان و تاریخنگاران، سلمان را از موالی و آزادشدگان رسول خدا صلّی الله علیه و آله شمردهاند.[۴]
ب) بریده میگوید:
سلمان غلام یهود بود. رسول خدا صلّی الله علیه و آله او را به فلان مقدار درهم و در ازای غرس تعدادی نخل و به شرط آنکه سلمان تا زمان باردهی در آن نخلستان کار کند، خرید.[۵]
ج) از شعبی پرسیدند: آیا سلمان از موالی رسول خدا صلّی الله علیه و آله بود؟ گفت: آری، او با فضیلتترین موالی آن حضرت بود. برده مکاتبی بود که پیامبر صلّی الله علیه و آله او را خرید و آزاد ساخت.[۶]
د) خطیب بغدادی گفته است:
رسول خدا صلّی الله علیه و آله بهای آزادی سلمان را پرداخت. پس او از موالی بنیهاشم است.[۷]
هـ) مبرّد گوید:
رسول خدا صلّی الله علیه و آله بهای توافق شده، برای آزادی سلمان را به یهود بنیقریظه پرداخت، لذا سلمان از موالی رسول خدا صلّی الله علیه و آله است. علی بن ابیطالب علیه السّلام گفت: سلمان از ما اهل بیت است.[۸]
و) ابوعمر گوید:
به طرق مختلف روایت شده که رسول خدا صلّی الله علیه و آله سلمان را خرید تا آزاد کند.[۹]
ز) پیماننامه مفادات را پیش از این آوردیم. این پیماننامه تصریح دارد که ولاء سلمان با محمّد بن عبدالله، رسول خدا صلّی الله علیه و آله و خاندان اوست و جز آنان احدی مولای او نیست.
ح) در مهج الدعوات در حدیث حوارالجنه و تحفها، به طور مستند از فاطمه (علیها السلام) آمده که فرمود:
به حوریه گفتم: اسمت چیست؟
گفت: سلمی.
گفتم: چرا سلمی؟
گفت: من برای سلمان فارسی از موالی پدرت، رسول خدا صلّی الله علیه و آله آفریده شدم.[۱۰]
ط) سلمان در نامهای به خلیفه دوم نوشت: «از سلمان مولای رسول خدا صلّی الله علیه و آله.»[۱۱]
ی) حاکم نیشابوری روایت کرده که علی بن عاصم در داستان اسلام آوردن سلمان گفته است:
سلمان برده بود. چون رسول خدا صلّی الله علیه و آله به مدینه آمد، خدمت آن حضرت شرفیاب شد و اسلام آورد. پیامبر صلّی الله علیه و آله او را خرید و آزاد کرد.[۱۲]
ک) در سلام سلمان به اهل قبور آمده است:
« سَأَلْتُکُمْ بِاللَّهِ الْعَظِیمِ وَ النَّبِیِّ الْکَرِیمِ إِلَّا أَجَابَنِی مِنْکُمْ مُجِیبٌ فَأَنَا سَلْمَانُ الْفَارِسِیُّ مَوْلَى رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله.»[۱۳]
ل) ابن عبّاس گوید:
سلمان فارسی را در خواب دیدم. به او گفتم: سلمان: آیا آزاد شده رسول خدا نیستی؟ در حالیکه تاجی از یاقتوت بر سر داشت، گفت: چرا.[۱۴]
م) گذشته از این سلمان در پایان یک حدیث میگوید:
«فأعتقنی رسول الله صلّی الله علیه و آله و سمّانی سلماناً.»[۱۵]
رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا آزاد کرد و سلمان نامید.
ابوبکر و آزادی سلمان!
از بیان مطالب پیشین روشن میشود، دعوی اینکه ابوبکر سلمان را خرید و آزاد کرد،[۱۶] نادرست و غیرقابل قبول است.
پیماننامه مفادات که پیش از این آوردیم و دیگر نصوصی که در بحث قبل یادآور شدیم و نیز متونی که میگوید: رسول خدا صلّی الله علیه و آله و صحابه، او را کمک کردند تا مالالکتابه آزادی خود را بپردازد ـ هرچند همانطور که گفتیم، خالی از مناقشه نیست ـ در ردّ این ادعا کافی است.
چرا دروغ؟
شاید اهمیّت سلمان و عظمت و جلال او در میان مسلمانان موجب شده که برخی افراد برای شخصیّتهای مورد احترام خود و کسانی که در گردآوری فضایل و مناقب برای آنان در تلاشند، نصیبی در این شخصیّت بزرگ دستوپا کنند و نشان دهند که آنان بر شخصیّتی چون سلمان برتری دارند؛ هر چند از فضایل و کرامات رسول خدا صلّی الله علیه و آله بکاهد. چه دزدی بعضی از فضایل حضرت و نسبت دادن آن به دیگران، به زعم اینان، چیزی از شأن پیامبر صلّی الله علیه و آله نمیکاهد و همین در شرافت و جلالت حضرت کافی است که پیامبر صلّی الله علیه و آله هدایتگر امّت و رسول خدا صلّی الله علیه و آله باشد.
شاید هم عکسالعمل آنان در قبال روایتی باشد که دلیل ملموسی برای ردّ یا تکذیب آن نمیبینند. این روایت میگوید:
سلمان در مکّه اسلام و خوب هم اسلام آورد. پیامبر صلّی الله علیه و آله برای آزمایش او، با وی مشورت کرد که در مکّه ابتدا چه کسی را به اسلام دعوت کند. سلمان در میان اهل مکّه میرفت و آنان را امتحان میکرد تا ببیند کدام یک بهتر است. آنگاه با پیامبر صلّی الله علیه و آله و ابوطالب در اینباره تشکیل جلسه میداد. سلمان نظر داد که ابوبکر را به اسلام دعوت کنند؛ زیرا علاوه بر اینکه با تواریخ عرب و انساب آنان آشنایی داشت، در میان عرب به تعبیر خواب معروف بود و این کار نزد آنان نوعی علم غیب به شمار میرفت. گذشته از آن معلّم کودکان است و هر کدام از جوانان عرب که نزد وی در خوانده، از وی اطاعت میکند و او را گرامی میدارد. از سوی دیگر کلامش در میان آنان نافذ است… از اینرو اگر ایمان آورد، تأثیر خود را خواهد گذاشت و افراد زیادی را رام خواهد کرد. خصوصاً که آموزگاران به ریاست علاقهمند هستند. پیامبر صلّی الله علیه و آله و ابوطالب نظر سلمان را پسندیدند و او به راهنمایی و دعوت این مرد به اسلام پرداخت.[۱۷]
شاید سلمان ـ همانطور که این روایت میگوید و از متون دیگر نیز به دست میآید ـ در ابتدای کار در مکّه بود و در آنجا اسلام آورد و پس از آن به مدینه رفت.
روایاتی داریم که اشاره دارد سلمان پیشتر از این مسلمان شد.[۱۸]
بیابانگردی در مورد سلمان از رسول خدا صلّی الله علیه و آله پرسید و گفت: مگر نه این است که سلمان آتشپرست بود. سپس اسلام آورد؟ حضرت فرمود: ای اعرابی! من از طرف پروردگارم سخن میگویم و باز هم با من بگومگو میکنی. سلمان آتشپرست نبود، بلکه او در نهان مسلمان و ظاهراً مشرک بود.[۱۹]
علت مشارکت در حکومت خلفا
شاید بتوان امثال سلمان فارسی، عمّار یاسر و مالک اشتر را از آن گروهی دانست که با حکومت وقت مخالفت و از آن انتقاد میکردند. بدین معنی که این گروه و امثال آنان معتقد بودند که خلافت پس از رسول خدا صلّی الله علیه و آله با استناد به مواضع فراوان و سخنان و نصوصی که از آن حضرت دیده و شنیده بودند، حق مسلّم علی علیه السّلام است. بر همین اساس اعتقاد داشتند که دیگران در مسئله خلافت بر علی علیه السّلام ظلم کرده و آن را به ناحق از دست او ربودهاند. ابن ابیالحدید معتزلی در کتاب خود شرح نهجالبلاغه از براء بن عازب، چنین نقل میکند:
هنوز دوستدار بنیهاشم هستم. آنگاه که رسول خدا صلّی الله علیه و آله رحلت فرمود، خوف داشتم که مبادا قریش به اخراج امر خلافت از آنان گرایش پیدا کنند… بین بنیهاشم که در حجره نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله بودند و بزرگان قریش در رفتوآمد بودم. در این حال بود که ابوبکر و عمر از دید من ناپدید شدند. در همین حین شنیدم کسی میگوید: مردم در سقیفه بنیساعدهاند و دیگری میگوید: با ابوبکر بیعت شد. چیزی نگذشت که دیدم ابوبکر میاید و عمر و ابوعبیده و گروهی از اصحاب سقیفه همراه اویند. آنان لباس صنعانی بر خود پوشیده بودند. از کنار کسی نمیگذشتند مگر اینکه او را زده و جلو میانداختند و دستش را میگرفتند و برای بیعت با ابوبکر، در دست او قرار میدادند، چه بخواهد و چه نخواهد. برایم باور کردنی نبود. به سرعت خارج شدم و خود را به بنیهاشم رساندم… در حالیکه از آنچه در سینه داشتم رنج می بردم، لحظهای مکث کردم، در شب مقداد، سلمان، ابوذر، عباده بن صامت، ابوالهیثم بن تیهان، حذیفه و عمّار را دیدم که در نظر دارند خلافت را در میان مهاجران دوباره به شورا گذارند.[۲۰]
متون دیگری نیز هست که مخالفت اینان را در انحراف خلافت از علی علیه السّلام میرساند. به آنجا رجوع کنید.
الف) یک پرسش صریح
در اینجا پرسشی مطرح میشود که میبایست بدان پاسخ گفت. پرسش این است:
چگونه است که ما این چهرههای درخشان و گروهی از همسنگران آنان را در پستهای حساس و کلیدی و ساختار حکومتی میبینیم که اساس آن را قبول ندارند و نسبت به آن معترضند؟[۲۱] عمّار استاندار کوفه میشود و سلمان والی مدائن و کسانی چون مالک اشتر و حذیفه بن یمان فرماندهی سپاهیان را بر عهده میگیرند و یا در جنگها شرکت میکنند و … در حالیکه آنچه معروف است و از گروه مخالف حکومت انتظار میرود، این است که با آن قطع رابطه کنند و هرگونه مشارکت در امور حکومتی را رد نمایند. همچنان که گروه هوادار تا جایی که میتواند مراکز قدرت و پستهای کلیدی را در قبضه خود گرفته و به گروه مخالفان اجازه نمیدهد که در آن مشارکت کرده یا بدان دست یابد. پس سرّ شرکت اینان در حکومت و علّت پذیرش آن از طرف جبهه حاکم چیست؟
ب) پاسخ روشن
در پاسخ به این پریش به نکات زیر اشاره میکنیم:
۱ – این گروه که نخبگان نمونه و طلایهداران دوراندیش صحابه رسول خدا صلّی الله علیه و آله هستند و در رأس آنان بزرگ و سالار و رهبرشان علی علیه السّلام، پرورش یافتگان مکتب رهایی بخش اسلاماند که در تعالیم جاودانی آن ذوب و آبدیده شده و تمام همّوغم آنان خشنودی خدای سبحان و پیروزی دین و آشکار شدن حق و حقیقت است، جز برای خدا خشم نمیگیرند و جز برای رضای او خشنود نمیشوند، هرچند که برایشان تلخ و ناگوار و سخت و ناهموار باشد.
علی علیه السّلام که آماده است هجوم خصم را به خانه و کاشانهاش و ضرب و جرح همسر خویش؛ دختر گرانقدر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سقط جنین و غصب اموال او و نیز اهانتهای بیشمار و مصیبتهای بزرگ را که در تاریخ معروف و مشهور و مسطور است، در راه رضای خدا تحمل کند؛ حتّی روایت شده که شخص عثمان، علی علیه السّلام را مورد ضرب و شتم قرار داد[۲۲] پس از بیست و پنج سال تحمل ظلم و ستم و خانهنشینی، شمشیر به دست میگیرد و در معرکه جنگهای خردهکنندهای چون صفین، جمل و نهروان، وارد میشود که دهها هزار تن قربانی دارد، آن سکوت بیست و پنج ساله کجا و این شجاعت کجا؟!
این نیست مگر اینکه آن حضرت در آغاز خوشنودی خدا را در سکوت میدید. از اینرو مدّت مدیدی به سکوت تن داد. خود فرمود: «لَأُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِینَ» و در پایان، جنگ را تکلیف شرعی خود میبیند، لذا ذرهای شک و تردید به خود را نمیدهد و در معرکه جنگ فرو میرود.
در مورد یاران مخلص و باصفای آن حضرت نیز موضوع چنین بود. آنان به کاری اقدام نمیکردند مگر اینکه رضای پروردگار، ظهور دین و صلاح بندگان خدا را در آن میدیدند.
۲ – علی علیه السّلام و یاران بزرگوارش معتقد بودند که منفیگرایی برای منفیگرایی، از نظر اسلام مردود است و آن را به معنی عجز و ناتوانی، شکست و گریز از روبهرو شدن با واقعیّت و تحمل مسئولیّتها میدانستند؛ زیرا این نوع منفیگرایی مضر، مهلک و منفور است.
از سوی دیگر این بزرگواران باصفا، حکومت را کسب و کار شخصی و هدف فردی که میبایست در راه رسیدن به آن همهچیز را فدا کرد، نمیدانستند بلکه برعکس، آن را مسئولیتی خطیر و فرصتی مناسب برای کسب رضای پروردگار در راه خدمت به بندگان خدا و سرپرستی و هدایت آنان میدانستند.
همچنین معتقد بودند که مثبتگرایی اساس زندگی و پرچمدار کار و تلاش و راه رستگاری است و اگر موضعی اتخاذ میکنند که ظاهر آن منفی است، منفی بودن آن از موضع و مقام مسئولیّت است و هدف این است که از نقش مثبت سازنده و سرشار از خیر و برکت برخوردار شده و شیوهای باشد برای تسهیل مشکلات و رفع موانع موجود در راه کار و کارگزاران.
از این رو میبینیم امیر المؤمنین علی علیه السّلام که تلخیهای فراوانی از قبیل: غصب حقش در خلافت، تهاجم به خانهاش، محروم شدن همسرش؛ دختر گرامی رسول خدا صلّی الله علیه و آله از ارثیه و بخشش پدر و دیگر اهاتها و جنایتهای بزرگ، را از جانب کسانی که زمام امور را به دست دارند و در رأس کارها هستند، چشیده و برخلاف انتظار همگان مبنی بر اینکه در برخورد با این گروه ـ که به تعبیر خودش، حق او را غصب و مقام و منزلت رفیع او را کوچک شمردهاند ـ موضعی صد درصد منفی اتخاذ کند؛ به گونهای دیگر عمل کرده و از کلیه تصورات موجود میگذرد حتّی در برقرای ارتباط تقریباً طبیعی با همین غاصبان خلافت میکوشد و تا حد معینی در بسیاری از امور شرکت میکند و زمامداران را پند و اندرز میدهد و هرگاه فرصت دست دهد و راهی در مقابل خود بیابد، نظر اسلام حقیقی را در هر مسئله کوچک و بزرگ بیان میکند و از یاری آنان در کارهایی که پیروزی دین و خیر و مصلحت امّت مسلمان در آن است، فروگذار نمیکند، هر چند که اینان در بسیاری از مواقع، میل نداشتند که به مواضع مثبت حضرت، پاسخ مثبت بدند. او خود ضابطه را در پیمودن این روش بیان داشته، میفرماید:
«وَ اللَّهِ لَأُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِینَ وَ لَمْ یَکُنْ فِیهَا جَوْرٌ إِلَّا عَلَیَّ خَاصَّهً الْتِمَاساً لِأَجْرِ ذَلِکَ وَ فَضْلِهِ وَ زُهْداً فِیمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِه».[۲۳]
… به خدا سوگند تا هنگامی که اوضاع مسلمین روبراه باشد و درهم نریزد و به غیر از من به دیگری ستم نشود، همچنان خاموش خواهم بود و این کار را به خاطر آن انجام میدهم که اجر و پاداش برم و از زر و زیورهایی که شما به سوی آن میدوید پارسایی ورزیده باشم.
با این حال، این یاری و معاونت و آن شرکت و مشارکت همراه بود با پاسداری از خط اصیل رسالت و مداومت در اظهار مظلومیت و شکوه و گلایه از انحراف هیئت حاکمه از جاده هدایت و مخالفت آنان با رسول خدا صلّی الله علیه و آله.
آری، این است مشارکت سازنده و همین است که در خط رسالت و در خدمت آن است. امّا آنگاه که مشارکت در حکومت به معنای امضای اعمال غیراسلامی عامل مناسبی است برای تثبیت انحراف و فاصله گرفتن هر چه بیشتر از خط اصیل اسلام و آنجا که انسان آلت دست حکومت میشود و هیئت حاکمه از وجود او برای تثبیت انحرافات و توجیه اشتباهات خود استفاده میکند و یا در پشت چهره موجه او انواع ظلم و ستم، بیدینی ولامذهبی را پنهان میدارد، مشارکت در حکومت خیانت است به دین و امّت و انسانیت، هر چند که خود، فردی شریف و محترم در رفتار شخصی و ملکات نفسانی بر راه مستقیم باشد.
برای همین است که میبینیم ائمّه علیهم السّلام، نه تنها در حکومت امویان و عباسیان شرکت نکرده و دست یاری و معاونت به سوی آنان دراز نمیکردند بلکه برعکس کوچکترین یاری یا هر نوع تأیید و کمک به آنان را از گناهان کبیره و جنایات نابخشودنی میدانند که نباید آن را نادیده گرفت یا از کنار آن به آسانی گذشت. هرچند این یاری ناچیز و اندکی یا همچون کرایه دادن شتران به حاکم باشد تا با آن حج گزارد، چه در این صورت میل دارد تا انتهای مدّت اجاره، حاکم ستمگر زنده باشد.[۲۴]
۳ – در صدر اسلام ضرورت داشت که ارزشها و مفاهیم اسلامی، تأسیس، تثبیت و تعمیق یابد و اصول اساسی، پایهریزی و عقاید صحیح، شکل گیرد. این امر مستلزم طرح و تثبیت عقاید صحیح و مواظبت و حفظ آن و از سوی دیگر طرد عناصر بیگانه و دخیل بود؛ زیرا کوچکترین سهلانگاری در این مرحله، اثر منفی خود را در آینده نزدیک یا دور، بر پایه و اساس اسلام و مفاهیم و مبانی آن خواهد گذاشت و بدون اینکه به یک نسل یا یک ملّت محدود شود، در طول زمان و در تمامی دورانها باقی خواهد ماند.
این مسئله، ضرورت وجود یک شخصیّت قوی و فّعال با جهتگیری روشن و پیروی از راه درست را تأکید میکند، آن چنانکه در دیگران ذوب نشود و خواستههای نامشروع و دیکته شده حکومت را به صورت کورکورانه اجرا نکند بلکه هر چیزی را با ترازوی حق و شرع ارزیابی کند و تنها و تنها، حق و شرع، اساس و معیار قبول و ردّ او باشد.
تاریخ آن را ثبت خواهد کرد تا روزی فرا رسد که امّت اسلامی، حوادث گذشته را بشناسد و به آن میزان از رشد برسد که امور را در جریان حقیقی آن قرار دهد و انگیزهها را بیابد و شرایط را برای شناخت اسلام حقیقی ـ هر چند به صورت تدریجی ـ آماده سازد. همان گونه که این کار شد و همچنان میشود.
د) اقدام به چنین امر مهمی امکان ندارد مگر با قدری نرمی ومثبتگرایی در چارچوب حدود و میزانی که با آن، نشانههای خط اصیل سیاسی تباه نگردد و این گروه صالح در آن ذوب نشود و افکار و دیدگاه آن در جریانات روز، نابود نگردد بلکه برعکس، گاهوبیگاه خود و افکار و طرحهای واقعی خویش را که میتواند جریان فکری حاکم را تغییر و آن را تحت تأثیر و هیمنه خود قرار دهدو آن را ـ هر چند در درازمّدت ـ به صورت جریان فکری آگاه و مسئول، درآورد.
جهتگیری سیاسی حکومت و حاکمان این بود که برای اهل بیت علیهم السّلام و نیکان صحابه که دانشمندان امّت و بزرگان اصحاب رسول خدا صلّی الله علیه و آله بودند و سخنان پیامبر صلّی الله علیه و آله درباره شخصیّت، فضل و دانش، تقوا و پرهیزکاری آنان، اثر بزرگی در سوق دادن مردم به سوی آنان و استفاده از افکار و اندیشههای آنان و نیز اسوه و الگو قراردادن آنان، داشت، جایگزینهایی دستوپا کنند.
زمامداران حاکم و دقیقاً قریش در این جهت تلاش میکردند که مردم، اهل بیت علیهم السّلام و یاران حقیقی آنان و اسحاب نمونه رسول خدا صلّی الله علیه و آله را فراموش کنند و کسانی جایشان را بگیرند که با اهداف و خواستههای حکومت همراهی و هماهنگی و انسجام کامل داشته باشند. از این رو این جایگزین ها را تا جایی که توانستند تمجید، تعظیم و ستایش کردند تا حدی که مردم گمان بردند تنهاوتنها اینان رجال و شخصیّتهای اسلام و بزرگان و پرچمداران امّتاند. هر چند در واقع از اسلام منحرف و نسبت به احکام آن جاهل و از مفاهیم و تعالیم آن بهدور بودند.
هیئت حاکمه کار به جایی رساندند که مردمان، اهل بیت علیهم السّلام را فراموش کردند و آتش آنان خاموش و صیّت شهرتشان منقطع گردید. امیر المؤمنین علی علیه السّلام آنجا به این حقیقت تلخ اشاره میفرماید که از فتوحات دوران خلاف سخن میگوید. فتوحاتی که اگر مشارکت نیکان صحابه نبود، هر آن ضربهای جبرانناپذیر بر دین و شرّی برای امّت اسلامی بود، امّا مشارکت این بزرگان در آن نبردها و فتوحات، به مردمان غیر عرب فرصت داد تا بسیاری از آنان با تعالیم حقیقی اسلام آشنا شوند، چنانکه هنوز چند دهه از ظهور اسلام نگذشت که دانشمندان، فقیهان و اندیشمان اسلام از همین افرادی برخاستند که حکومت وقت میخواست آنان را برده و غلام خود ساخته و اموالشان را بین افراد خود، دستبهدست بگرداند.
آری، امیر المؤمنین علی علیه السّلام در سخن از فتوحات دوره خلفا، چنین به این حقیقت اشاره دارد:
«فتأکد عند النّاس نباهه قوم و خمول آخرین فکنّا نحن ممّن خمل ذکره و خبت ناره و انقطع صوته وصیته حتى أکل الدّهر علینا و شرب، و مضت السنون و الأحقاب بما فیها و مات کثیر ممّن یعرف و نشأ کثیر ممّن لا یعرف».[۲۵]
از اینرو گروهی بلند آوازه و گروهی دیگر به فراموشی سپرده شدند. ما از آن گروه بودیم که نام و آوازهشان به فراموشی سپرده شده و آتششان خاموش گردید. نه اسمی از ما باقی ماند و نه شهرتی. به طور کلی از بین رفتیم. روزگار گذشت و سالیان سال با همه فراز و نشیبها سپری شد. بسیاری از کسانی که قضایا را میدانستند، مردند و بسیاری از کسانی که چیزی نمیدانستند، بزرگ شدند.
در اینجا کافی است اشاره کنیم که مکان و موقعیّت رفیع امام حسن و امام حسین (علیهما السّلام) در میان امّت، از امور روشنی است که تقریباً احدی منکر آن نیست.
امّت اسلامی مواضع و گفتههای فراوانی از رسول خدا صلّی الله علیه و آله در قبال آن دو دیده و شنیده بود. علیرغم اینکه آن دو پس از رسول خدا صلّی الله علیه و آله در قبال آن دو دیده و شنیده بود. علیرغم اینکه آن دو پس از رسول خدا صلّی الله علیه و آله حدود چهل تا پنجاه سال زندگی کردند، دست کم و در متونی که به دست ما رسیده ـ جز موارد نادری ـ دیده نمیشود که در مسائل فقه و معارف دین چیزی از آن دو پرسیده باشند یا نقل شده باشد، با اینکه در میان مردم زندگی کردند و با آنان نشست و برخاست داشتند و امّت اسلامی هم موقعیّت و جایگاه آن دو را کاملاً میدانست.
از سوی دیگر، جهل و نادانی مردم از اسلام و تعالیم رهاییبخش آن، به جایی رسید که امیر مؤمنان علی علیه السّلام از آن چنین تعبیر میکند که از اسلام جز نامش و از دین جز رسمش باقی نمانده است.
بعضی نیز گفتهاند که از دین جز اذان باقی نماند. متون دیگری نیز در اینباره وجود دارد که بخشی از آن را در مباحث مقدماتی آوردیم.
خلاصه سخن اینکه: سیاست حکومت و دقیقاً قریش، در این جهت حرکت میکرد که اهلبیت و نیکان صحابه پیامبر صلّی الله علیه و آله را از صحنه خارج و در زمینههای مختلف، کسانی را جایگزین آنان کنند. در اینجا، مصلحت اسلام اقتضا میکرد که در مقابل این سیاست زشت، مقاومت و آن را نباود کنند و حداقل صدای اهل بیت علیهم السّلام و رجال مخلص اسلام، که صدای اسلام و دین و حق و خیر است، چنان در جامعه اسلامی ابقا شود که به گوش توده مردم برسد که از شنیدن مطلبی درباره پیامبر صلّی الله علیه و آله خود و آنچه که او برایشان آورده، خوشحال میشوند. چرا باید سخن اسلام را از زبان شخصیّتهای ساختگی حکومت و پیروان هوا و هوس و ابزارهای سیاست، امثال سمره بن جندب، عمر و بن عاص، کعب الاحبار، عبدالله بن سلّام، ابوهریره، ولید بن عُقبه و دیگران، بشنوند؟! آری، چرا باید تنهاوتنها سخنان اینان را به عنوان سخن اسلام بشنوند و بدان گوش فرا دهند و در اذهان توده این مفهوم غلط جای گیرد که اینان نمونه زنده تربیت اسلام و منبع معارف و تعالیم دین هستند؟! چرا عمّار بن یاسر و سلمان و دیگر نیکان صحابه و ابرار امّت و دانشمندان حقیقی اسلام را نشناسند؟!
مردمان باید به فطرت پاک و عقل سلیم خود بازگردند. در این صورت است که ـ هرچند پس از گذشت مدّتها ـ قادر خواهند بود تشخیص دهند و بشناسند و دانشمندان حقیقی و نیکان را انتخاب کنند و از دانشمندان ساختگی و هواپرستان و وعاظالسلاطین که دست پروردگان حکومت و حاکمان هستند، دوری گزینند. پس باید هر دو دسته مطرح شوند تا در آینده، امّت اسلامی بفهمد که کدام درست و کدام نادرست است و آنگاه خود حق را انتخاب و باطل را رها کند.
امّا آنگاه که اساس اسلام استقرار یافت و نشانههای آن روشن و احکام و دستورات آن آشکار شد، چنانکه در زمان امویان و عبّاسیان چنین بود، مشارکت در حکومت معنایی جز اعانه ظلم و انحراف از خط اسلام اصیل و توجیه جنایات حکومت و حاکمان و کارهای خلاف و ناشایست آنان، نخواهد داشت. در اینصورت اینان چهرههایی خواهند بود که تمامی مفاسد در پشت آن پنهان شده و کلنگی خواهند بود که با آن اساس اسلام نابود و متلاشی شود.
در این صورت، نه مشارکت در حکومت جایز است و نه دراز کردن دست کمک به آنان، هر چند همچون کرایهدادن شتران به حاکم برای انجام مناسک حج باشد. مگر اینکه در موقعیّت حساسی باشد که به آنان فرصت دهد، خدمت بزرگی برای اسلام و مسلمین انجام دهند. مثلاً در موقعیّت حساسی چون موقعیّت بنییقطین در حکومت هارونالرشید، قرار گیرند و مستقیماً از ریشهکن شدن مؤمنان به دست دشمنان ـ هرچند در حد اندک ـ جلوگیری و جانشان را حفظ کنند و یا در مرکزیتی باشند که از نقشهها و توطئههای حکومت اطلاع یابند و برای مقابله با آن از مواضعی انعطافپذیر و مسئول و آگاهانه و هوشمند اقدام کنند.
این در ارتباط با مشارکت این گروه در حکومت، امّا در مورد پذیرش این مشارکت از سوی هیئت حاکمه؛ روشن است که حکومت و حاکمان از پذیرفتن آنان در کارهای حکومتی، اهداف نادرستی داشتند. شاید هدفشان بستن دهان این گروه یا آلوده ساختن آنان یا اظهار مشروعیت حکومت خود و یا اهداف دیگری باشد که ما در اینجا درصدد تتبع آن نیستیم. شاید مطالبی که در مورد اهداف دیگری باشد که ما در اینا درصدد تتبع آن نیستیم. شاید مطالبی که در مورد اهداف مأمون از ولایت عهدی امام رضا علیه السّلام بیان کردهایم، در اینباره نیز مفید باشد. به آنجا رجوع شود.[۲۶] ابن شهرآشوب در اینباره میگیود:
عمر، سلمان را به امارت مدائن فرستاد. هدف او این بود که سلمان مرتکب اشتباهی شود و آن را دستاویزی برای کوبیدن او قرار دهد. امّا سلمان، پیش از اجازه گرفتن از امیر المؤمنین علی علیه السّلامآن را نپذیرفت. او به مدائن رفت و تا زمانی که در قید حیات بود، در آنجا ماند. در عبایی هیزم جمع میکرد که نصف آن زیراندازش بود و نصف دیگرش روانداز او.[۲۷]
وفات سلمان
هنگامی که سلمان دار فانی را وداع گفت، امیر المؤمنین علی علیه السّلام او را غسل داد، کفن کرد، بر جنازهاش نماز خواند و پیکرش را دفن کرد. آن حضرت بدین منظور از مدینه به مدائن آمد. این داستان یکی از کرامات مشهور حضرت است. ابوالفضل تمیمی این جریان را به نظم کشیده است؛
سمعت منی یسیراً من عجائبه
و کل أمر علی لم یزل عجبا
أ دریت فی لیله سار الوصی إلى
أرض المدائن لما أن لها طلبا
فألحد الطهر سلماناً و عاد إلى
عراص یثرب و الإصباح ما قربا
کآصف قبل رد الطرف من سبأ
بعرش بلقیس وافى تخرقی الحجبا
فی آصف لم تقل أ أنت بلى
أنا بحیدر غال أورد الکذبا
إن کان أحمد خیر المرسلین فذا
خیر الوصیین أو کل الحدیث هبا
و قلت ما قلت من قول الغلاه فما
ذنب الغلاه إذا قالوا الذی وجبا.[۲۸]
گوشهای از شگفتیهای علی را از زبان من شنیدی.
آگاه باش که همواره کارهای علی از شگفتیهای تعجّب برانگیز است.
آیا میدانی که وصی رسول خدا صلّی الله علیه و آله علی علیه السّلام یک شبه از مدینه به مدائن رفت.
او سلمان پاک را دفن کرد و در همان شب به مدینه بازگشت و پیش از طلوع فجر به خانههای مدینه رسید.
همچون آصف برخیا که پیش از یک چشم به همزدن، تخت بلقیس را از سباء در حالیکه پردهها را میشکافت،
به نزد سلیمان آورد.
تو درباره آصف، چیزی نگفتی (آن را انکار نکردی و از آن تعجّب ننمودی) امّا میگویی که من در مورد حیدر علی علیه السّلام غلوّ میکنم و دروغ میگویم.
شاید صحیح این بیت این باشد:
فأنت فی آصف تقبل فیه بلا فى حیدر أنا غال ان ذا عجبا
شگفتا تو در مورد آصف غلوّ نکردهای،
امّا من در مورد حیدر راه غلوّ رفتهام؟
احمد بهترین فرستادگان است و حیدر بهترین اوصیا و اگر این درست نباشد، همه سخنان بیهوده است.
آنچه گفتم از سخنان غلات است.
مگر گناه غلات چیست اگر سخن حق بگویند؟
منبع: اقتباسی از ترجمه کتاب الصحیح من سیره النبی الاعظم صلى الله علیه وآله، ج ۳ ، علامه سید جعفر مرتضی عاملی
[۱]ـ تاریخ الخمیس، ۱/۴۶۹؛ اسد الغابه، ۵/۴۴۰ تهذیب التهذیب، ۳/۱۳۸ـ ۱۳۹٫
[۲]ـ ر.ک: تاریخ الخمیس، ۱/۴۶۹؛ اسد الغابه، ۵/۴۴۰؛ الاصابه، ۴/۲۸۶، به نقل از این منده گفتهاند: آن را ابوموسی در احادیث الطوال آورده است؛ نفس الرحمان فی فضائل سلمان، ۳۲؛ تهذیب التهذیب، ۴/۱۳۸ـ ۱۳۹٫
[۳]ـ ر.ک: تاریخ الخمیس، ۱/۴۶۹٫
[۴]ـ رجال ابن داود، ۱۷۵؛ خلاصه الاقوال، ۴۱؛ فهرست شیخ طوسی، ۱۵۸؛ تاریخ الامم و الملوک، ۲/۴۱۹؛ ر.ک: اخبار اصبهان، ۱/۵۴؛ شرح نهجالبلاغه، ابن ابیالحدید، ۱۸/۳۴؛ مصابیح الانوار، ۱/۳۵۶؛ به نقل از قرطبی، قاموس الرجال، ۴/۴۳۳؛ بحار الانوار، ۲۲/۳۹۰؛ حلیه الاولیاء، ۱/۱۹۵؛ نفس الرحمان فی فضائل سلمان، ۲۰ و ۲۱؛ مناقب آل ابیطالب، ۱/۱۷۱٫
[۵]ـ مجمع الزوائد، ۹/۳۳۷، به نقل از احمد، بزار و رجال آن رجال صحیح است؛ شرح نهجالبلاغه، ابن ابیالحدید، ۱۸/۳۵؛ شرح الشفاء، ۱/۳۸۴٫
[۶]ـ انساب الاشراف، ۱/۴۸۷؛ قاموس الرجال، ۴/۴۲۹٫
[۷]ـ تاریخ بغداد، ۱/۱۳۴ـ ۱۳۶٫
[۸]ـ الکمال فی الادب، ۴/۱۴٫
[۹]ـ الاستیعاب، ۲/۵۷٫
[۱۰]ـ نفس الرحمان فی فضائل سلمان، ۲۱٫
[۱۱]ـ الاحتجاج ۱/۱۸۵؛ نفس الرحمان فی فضائل سلمان، ۲۱٫
[۱۲]ـ معرفه علوم الحدیث، ۱۹۸٫
[۱۳]ـ نفس الرحمان فی فضائل سلمان، ۲۱٫
[۱۴]ـ روضه الواعظین، ۲۸۱؛ نفس الرحمان فی فضائل سلمان، ۲۱٫
[۱۵]ـ روضه الواعظین، ۲۸۷؛ بحار الانوار، ۲۲/۳۵۸؛ الدرجات ارفیعه، ۲۰۳؛ کمالالدین، ۱۶۵؛ نفس الرحمان فی فضائل سلمان، ۶٫
[۱۶]ـ تاریخ الخمیس، ۱/۴۶۹؛ تهذیب تاریخ دمشق، ۶/۱۹۹، نفس الرحمان فی فضائل سلمان، ۲۱٫ این حدیث به طور مفصّل در المستدرک علی الصحیحن، ۳/۵۹۹-۶۰۲ آمده است.
[۱۷]ـ ر.ک: نفس الرحمان فی فضائل سلمان، ۲۷ـ۲۸، ۴۸٫
[۱۸]ـ ر.ک: ذکر اخبار اصبهان، ۱/۵۱؛ تهذیب تاریخ دمشق، ۶/۱۹۳؛ بحار الانوار، ۲۲/۳۵۵ـ ۳۵۹؛ کمالالدین ۱۶۲ـ ۱۶۵؛ روضه الواعظین، ۲۷۸ـ ۲۷۵؛ الدرجات الرفیعه، ۲۰۳؛ نفس الرحمان فی فضائل سلمان، ۵ـ۶٫
[۱۹]ـ الاختصاص، ۲۲۲؛ بحار الانوار، ۲۲/ ۳۴۷؛ قاموس الرجال، ۴/۴۲۹؛ نفس الرحمان فی فضائل سلمان، ۴٫
[۲۰]ـ شرح نهجالبلاغه، ابن ابیالحدید، ۱/۲۱۹ـ ۲۲۰؛ ۲/۵۱ـ ۵۲٫
[۲۱]ـ ابن ابی الحدید معتزلی در شرح نهجالبلاغه، ۱۸/۳۹، بدان استدلال کرده است. سپس چنین نتیجه میگیرد که اینان با حکومت و خلفا، معارضه و مخالفتی نداشتند و الّا در حکومت مشارکت نمیکردند.
[۲۲]ـ الموفقیات، ۶۱۲؛ شرح نهجالبلاغه، ابن ابیالحدید، ۶/۱۶٫
[۲۳]ـ نهج البلاغه، شرح عبده، ۱/۱۲۰ـ ۱۲۱، خطبه ۷۱٫
[۲۴]ـ قاموس الرجال، ۵/۱۲۷؛ اختیار معرفه الرجال، ۳۴۱٫
[۲۵]ـ شرح نهج البلاغه، ابن ابیالحدید، ۲۰/۴۹۹٫
[۲۶]ـ ر.ک: الحیاه السیاسیه الامام الرضا (علیه السّلام).
[۲۷]ـ الدرجات الرفیعه، ۲۱۵٫
[۲۸]ـ مناقب آل ابیطالب، ۲/۳۰۲٫
پاسخ دهید