شهریور سال ۶۰، بچههای واحد بهداری سپاه خوی برای تشویق به خاطر درمانگاهشان سهمیهی حج گرفتند. آبان یا آذر سال ۶۰ بود که در قالب تیم پزشکی عازم زیارت خانهی خدا شدیم.
توی شهر ما رسم بود برای بدرقهی حاجی، کاروان راه بیفتند و چاووش خبر کنند و اهل محل و دوست و آشنا، زائر خانهی خدا را با سلام و صلوات تا بیرون شهر بدرقه میکردند و وقت برگشت برای استقبال میآمدند بیرون شهر و باز با سلام و صلوات و قربانی و چاووش خوانی، حاجی را که میآوردند تا خانهاش.
بچههای ما امکان چنین تشریفاتی را نداشتند. بدرقهمان خیلی ساده و بیتکلف برگزار شد. جمع شدیم در محوطهی سپاه و از زیر قرآن ردّمان کردند و و السلام. علی که دیده بود بچهها دمغ شدهاند، برای برگشتنمان سنگ تمام گذاشت. مینیبوس سپاه را فرستاد فرودگاه تبریز و خودش با بچههای سپاه آمدند سه راهی خوی برای استقبال. چاووش خبر کرده بود و چند جا برایمان قربانی کرد و بساط اسپند و سلام و صلوات هم به راه بود. هر چی دلمان وقت رفتن گرفته بود، عوضش وقت استقبال درآمد و باورمان شد حاجی شدهایم.
علی آدم حساسی بود. کسی که باهاش کار میکرد، باید خیلی ریز و دقیق حساب چیزهایی که در اختیارش بود را پس میداد. آدمی نبود که خست به خرج دهد. اگر تشخیص میداد کسی یا جایی نیاز به کمک دارد، دریغ نداشت، اما نمیگذاشت بریز و بپاش شود و کارش روی حساب و قاعده بود.
روی غذای بچهها و این که هر وعده غذای گرم دست بچهها برسد، حساس بود. روی تعداد غذایی هم که باید برای هر وعده طبخ میشد، نظارت داشت و نمیگذاشت غذای اضافه را دور بریزند.
آخر شب، غذای دست نخورده را بار وانتش میکرد و میبرد در محلههای فقیرنشین پخش میکرد بین مردمی که شاید هفتهها غذای گرم نداشتند بخورند. لباس فرمش را درمیآورد که کسی نداند این غذا از آشپزخانه سپاه آمده و کسی از بچهها را هم نمیبرد.
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: اسماعیل جبارزاده
پاسخ دهید