ای آشنای بلا! کربلا عجب جایی است!
به هر طرف که نظر می‌کنی، تماشایی است
 
به ناله آمده هر سو ز شوق، فاخته‌ای
ز پا فتاده به هر گوشه، سرو رعنایی است
 
یکی به شوق سنان و یکی به ذوق کمان
ز شور عشق به هر خاطری، تمنّایی است
 
به جز خیال شهادت، نمی‌کنند این جمع
ببین که در سر هر یک، چه طُرفه سودایی است
 
خمیده گر قد زینب ز بار غم، چه عجب؟
که مبتلای بلای بلندبالایی است
 
در این چمن که شکفته چو گل، رخ شهدا
به هر طرف به فغان،عندلیب شیدایی است
 
کجا به عرصه‌ی خون‌بار کربلا آید؟
ز دادن دل و جان هر که را که پروایی است
 
ز خون کشیده به پیمان تازه، پیمانه
به بزم کرببلا، دل که باده‌پیمایی است
 
در این چمن که ز گل‌هاش، بوی خون آید
مرا نظر به گل روی عالم‌آرایی است
 
دمی حکایت دل‌سوز کربلا بشنو
مگو که وادی محشر، چگونه صحرایی است
 
کنند کاسه‌ی سر، پُر ز خون، در این محفل
بیا ببین که چه بزم و چه می، چه صهبایی است

 

شاعر: فنا زنوزی