کار ستادی به‌م نمی‌ساخت. یگان رزمی را بیش‌تر دوست داشتم. محل انبار و اسلحه‌خانه، طبقه‌ی زیرزمین مقرّ سپاه بود و من بنا به مسئولیتی که داشتم، زیاد نمی‌توانستم از مقر بیرون بروم. چند بار رفته بودم پیشش و مستقیم و غیرمستقیم حرف پیش کشیده بودم که کار توی ستاد با روحیه‌ی من نمی‌سازد.

هر بار که بچه‌های هم‌دوره‌ایم می‌آمدند و اسلحه و تجهیزات تحویلشان می‌دادم برای اعزام، داغ دلم تازه می‌شد و در به در دنبال راهی بودم که برگردم به یگان رزمی. مشکل، نیروی جای‌گزین بود که نداشتیم. مسئول نیرو هم که فهمیده بود گیر کارم کجا است، می‌گفت «فقط با برگه‌ی رضایت کتبی مسئول واحدت می‌گذارم اعزام شوی.» لنگ یک امضای علی بودم و می‌دانستم کسی را ندارد جای‌گزین من کند و اگر بروم کارش لنگ می‌ماند و برای همین، هیچ رقم رضایت به رفتنم نمی‌دهد.

هر چه زبان بازی و قربان صدقه بلد بودم، به کار بردم و افاقه نکرد. هر راهی که به ذهنم می‌رسید را امتحان کرده بودم و نتیجه نداشت. به فکرم رسید از روی امضایش تمرین کنم و شبیه آن را بیندازم پای برگه‌ی رضایت‌نامه‌ی اعزام؛ خیلی هم سخت به نظر نمی‌رسید. روزی صدتا کاغذ با امضای علی می‌آمد زیر دستم و امضایش را از ده فرسخی می‌شناختم. بارها پیش خود من امضا زده بود زیر برگه‌ها و نحوه‌ی قلم گرفتن و امضا کردنش را حفظ بودم. اما حالا که می‌خواستم شکل امضایش را دربیاورم، نمی‌شد. چند روز کارم شده بود تمرین امضای علی و قدرتی خدا، شکل بیضی ناقص و ساده‌ی امضایش درنمی‌آمد که نمی‌آمد. آخر سر فهمیدم علی چپ دست است و خودکار را از چپ می‌سُراند روی کاغذ و سر همین اختلاف جهت ساده است که همه‌ی تلاش‌های من منجر به شکست می‌شوند.

از جعل که ناامید شدم، راه دیگری به ذهنم رسید. رفتم پیشش که «ببین برادر علی! من بس که شما را دوست دارم، دلم می‌خواهد یک امضای یادگاری از شما داشته باشم. این جا را برایم امضا می‌کنی؟» و برگه‌ی خالی را گرفتم جلویش. بنده‌ی خدا یک نگاه معنی‌داری به من انداخت و با تردید روی کاغذی که گذاشته بودم جلویش را امضا کرد و با چشم‌هایی که تعجب توی‌شان موج می‌زد، کاغذ را گرفت سمتم که آن همه اصرار به رفتنت کجا و این محبتِ یکهو تراوش کرده‌ات کجا؟!

امضای اصل را که گرفتم، چپیدم توی انبار تسلیحات و بالای برگه‌ی امضا شده نوشتم:

بسمه تعالی

به: فرمانده محترم عملیات؛ برادر محمد قنبرلو

با سلام. بدین وسیله با اعزام برادر پاسدار علی یوسفی به منطقه‌ی عملیاتی موافقت می‌شود.

                                      امضا: علی شرفخانلو

متن نامه و اسم علی شرفخانلو را طوری تنظیم کردم که بیفتند بالای امضای یادگاری، و تند رفتم اتاق اعزام نیرو و برگه را فاتحانه گذاشتم روی میز مسئول نیروی انسانی. باید همان روز کارت اعزام را می‌گرفتم که گند کار درنیاید.

اعزام سه روز دیگر بود و طوری که کسی بو نبرد، انبار و تسلیحات را تحویل دادم به جعفر درستی و سپردم که ماجرا را لو ندهد. جعفر هم عقلش نرسید که نرود زیر بار همچین کاری. روز اعزام با یک گروه هفتاد نفری به فرماندهی عباس قنبرپور به خط شده بودیم توی میدان والیبالِ گوشه‌ی چپ محوطه‌ی سپاه و داشتیم سوار اتوبوس می‌شدیم که علی سر رسید. من را که توی صف اعزامی‌ها دید، یکه خورد. پرسید «شما کجا به سلامتی؟» گفتم «دارم اعزام می‌شوم مریوان.» گفت «با اجازه‌ی کی؟» گفتم «با اجازه‌ی خود شما.» چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود. ماجرای امضای یادگاری را که گفتم، تازه شستش خبردار شد و خط افتاد روی پیشانی‌اش. می‌شد از چهره‌اش خواند که دلش از بی‌مسئولیتی من دلخور است، ولی جلوی بچه‌ها چیزی به‌م نگفت. باهاش کار کرده بودم. اخلاقش دستم بود. خندید. می‌دانستم خنده‌اش به خاطر این است که من کم‌تر خجالت بکشم. سرش را انداخت پایین و بی‌آن‌که چیزی بگوید، راه افتاد که برود. چند قدم نرفته، برگشت که «تو با این ید بیضا و این همه نقشه و دوز و کلک، عقلت رسیده فکر انبار و اسلحه‌ها باشی؟» گفتم «کلید را داده‌ام به جعفر. سپرده‌ام کارها را راه بیندازد تا خودم برگردم.» یک نگاه معنی‌دار دیگر به سر تا پایم انداخت و رفت. دلِ بزرگی داشت که گذاشت بروم. هر کس جای او بود، جای مریوان یک راست می‌فرستادم بازداشتگاه. علی نخواست جلوی بچه‌ها خرابم کند و آبرویم را ببرد. اعزام شدیم مریوان. اواخر سال ۶۰ بود و اوج غائله‌ی کردستان.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: علی یوسفی