با آن همه جانی که گذاشت برای کردستان، نمیدانست چرا کارها اینقدر به هم گره میخورند. تحلیل خودش این بود «به آخرش نزدیکایم. مطمئنام. منتها حتماً یک حکمتی هست که قدمهامون اینقدر کنده.»
میگفت «اینها همه امر خداست. حتی این عقب افتادنه همه امر خداست.»
میگفت «حتماً یه جایی یه اشکالی وجود داره که خدا گاهی با پس گردنی میآردمون عقب که حواسمون رو بیشتر جمع کنیم.»
توی سخنرانیهاش همیشه به سه هدف اشاره میکرد.
میگفت «ما توی کردستان سه کار مهم داریم. اول بستن مرز، دوم شناسایی ضد انقلاب، سوم انهدام اونها.»
همین هم شد. هر چند که در ماههای آخر زندگیاش مسئولیت چندانی توی کردستان نداشت. پشت سرش حرف و حدیثها زیاد شده بود. میتوانست اعتراض کند. میتوانست خیلی چیزها را ثابت کند، میتوانست خیلی کسها را رسوا کند، اما یاد گرفته بود از مافوقاش اطاعت کند. وقتی مسئولیتها را یکی یکی ازش گرفتند، قهر نکرد برود. ایستاد. رفت توی قرارگاه حمزه و هر کاری از دستاش برمیآمد، حتی جا به جایی نیروها را انجام میداد. از کار عار نداشت. وقتی هم شهید شد، قائم مقام قرارگاه حمزه نبود. یک نیروی عادی بود. با همان آرامش و همان لبخند همیشگی.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: علیزاده
پاسخ دهید