هر روز اوضاع جنگ بدتر میشد. در حالی که عراقیها خرمشهر را گرفته بودند و تا نزدیک اهواز هم رسیده بودند، بنی صدر علیه سپاه کارشکنی میکرد. به تمام واحدهای ارتش دستور داده بود حتّی یک فشنگ هم به بچّههای سپاه ندهند. کاری از دستمان ساخته نبود. بنی صدر فرماندهی کلّ قوا بود. تنها راه این بود که حرفها را به گوش امام برسانیم.
همهی کسانی را که توی پادگانها میشناختیم، خبر کردیم. قرار گذاشتیم که یک جا جمع شویم، حرفهایمان را بزنیم و نتیجهی جلسه را به گوش امام برسانیم. همه آمدند؛ از سرتاسر ایران. جلسه در یک باغ در خرّمآباد بود.
همان شب دکتر بهشتی و چند نفر دیگر از بنیصدر پیش امام شکایت کرده بودند، بنیصدر هم از آنها شکایت کرده بود. آن شب امام بیانیهای صادر کرد که دست بنیصدر را باز میگذاشت و از همه خواسته بود علیه او کاری انجام ندهند. ما هم این پیام را شنیدیم.
فردای آن روز اوّل جلسه قرآن خواندند و بعد صیّاد آمد پشت تریبون. بعد گفت: «این قرآنی که خوانده شد هم مربوط به شروع جلسه بود و هم ختم جلسه، ما دیگر حرفی نداریم، چون پیام امام تکلیف را روشن کرد. الآن ما هر حرفی بزنیم بر خلاف خواستهی امام است و سرپیچی از فرمان امام است. باز هم صبر میکنیم. و السّلام علیکم و رحمه الله و برکاته.» و آمد پایین. خیلیها اعتراض کردند، ولی او حاضر نشد جلسه را ادامه دهد. برگشتیم تهران.
به صیّاد گفتم: «آخه این چه کاری بود. این همه راه رو اومدیم، جمع شدیم دور هم که یه کاری بکنیم. چرا نذاشتی؟»
گفت: «حسام، این حرف رو نزن، اطاعت از امام خیلی مهمتر از مخالفت با بنیصدره.»
ما آن موقع نمیدانستیم. پیام امام در واقع آخرین فرصتی بود که امام به بنیصدر میداد. سه ماه بعد امام بنیصدر را از فرماندهی کلّ قوا عزل کرد.
بعد از برکناری بیصدر آقای رجایی صیّاد را خواست. با هم رفتیم. رجایی از صیّاد خواست برگردد ارومیه و قرارگاه شمال غرب را دوباره راه بیندازد. اوّلش صیّاد قبول نمیکرد. آقای رجایی گفت: «ما این موضوع رو به امام گفتهایم. ایشون توصیه کردهاند که شما برگردید کردستان و کارتون رو اونجا از نو شروع کنید.»
صیّاد یک دفعه از جایش بلند شد. گفت: «چرا زودتر نگفتید امام توصیه کرده؟» و رفت کردستان.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، صص ۵۵-۵۶
به نقل از: سید حسام هاشمی
پاسخ دهید