رفتم داخل سردخانه تا برای آخرین بار ببینمش. با دوربینی که هدیهی خود او بود و عکاسی را با آن یادم داده بود، از او که خیلی آرام و راحت چشم بر هم گذاشته بود، عکس گرفتم. پیکرش سالم بود. وقتی از پشت لنز دوربین نگاهم گره خورد در چشمهایش که با آرامشی غریب به خوابی عمیق فرو رفته بود، بغضم ترکید و سر گذاشتم روی سینهاش که رد باریکی از خون خشک شده بود روی آرم لباسش. با همان لباس فرم سپاه که همیشهی خدا تنش بود و میدانستم چهقدر دوستش دارد، با رد باریکی از خون که روی آرم سپاه سُریده بود، تشییعش کردیم.
چند ماه بعد آمد به خوابم. با همان قیافهی بشاش و سرزندهای که داشت. گفتم «علی! مگر تو شهید نشدهای؟ کلی برایت مراسم گرفتیم». گفت «نه! زندهام؛ نمیبینی؟»
یک بار دیگر هم دیدمش که آمده و انگار دنبال چیزی میگردد و باز پرسیدم» علی تو این جا چه کار میکنی؟ مگر تو شهید نشده بودی؟» و باز با همان خندهی همیشگی جواب داد که «آقا پرویز! دفعهی قبل هم که بهت گفتم؛ اشبتاه میکنید. من زندهام!»
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: پرویز زاهد (پسر خاله شهید)
پاسخ دهید