اوایل سال راحت میآمدند توی دهات رفت و آمد میکردند میرفتند. حتّی توی شهر هم میآمدند. امّا با آمدن محمود و برف و آن ضد کمینها، فکر نزدیک شدن به شهر را از ذهنشان دور کردند. ضد کمینها بیشتر هم شدند. تا جایی که یک بار توانست یکی از سران حزب را اسیر بگیرد. مسلح و با نگاهی که انگار همین الآن میخواهد بکشدش.
محمود گفته بود «نترس. کاریت ندارم.»
باور نکرده بود. گفته بود «الآن آره. کاریم نداری. ولی بعد…»
محمود گفته بود «بعدی در کار نیست.»
طرف زهرخند زده بود، گفته بود «همه میدانند با اسیرهاتان چی کار میکنید. بعدش یعنی این.»
چند نفر از ما دست آنها بودند. قرار شد اسیرهامان را با واسطهی نخستوزیری، معاوضه کنیم و کردیم. بعدها آن سرکردهی حزب را توی شهر دیدیمش. داشت زندگیاش را میکرد.
– تو و شهر؟
– من باتان میجنگیدم، چون احساس خطر میکردم.
– حالا احساس خطر نمیکنی؟
– کنار زن و بچّهام نه.
محمود پاش را فراتر گذاشت گفت: «باید ازشان تلفات هم بگیریم اگر باز آمدند کمین زدند.»
[به این ترتیب]، سقز شد امنترین شهر کردستان.
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: ناصر ظریف
پاسخ دهید