خیلیها میآمدند و از ما یا آقاجان و عزیز خواهش میکردند که واسطه بشویم بین آنها و علی و کارشان راه بیفتد. یکبار یک نفر میخواست علی کاری برایش انجام دهد. از آقاجان خواسته بود که برای علی نامه بنویسد. آن موقع که علی فرماندهی نیروی زمینی بود. آقاجان هم برای علی نامه نوشته بود. یک مدّت گذشت. یک روز دیدیم که آن شخص آمده و شکایت علی را به آقاجان میکند. حرفهایی زد که آقاجان از دست خیلی ناراحت شد. به آقاجان گفته بود: «دیدی پسرت هم حرفت رو گوش نکرد.» با طعنه گفته بود و آقاجان خیلی ناراحت شده بود و فکر کرده بود علی به حرفش اعتنا نکرده.
هر وقت علی میآمد مشهد، از قبل زنگ میزد که من دارم میآیم و فلان ساعت میرسم. همهتان باشید که ببینمتان. علی موقعی که میرسید، اوّل میرفت آقاجان را میبوسید بعد عزیز را و بعد با ما روبوسی میکرد. این بار هم وقتی وارد اتاق شد، اوّل رفت سمت آقاجان که ببوسدش. آقاجان نگذاشت علی صورتش را ببوسد و با عصبانیت هلش داد. علی پرت شد عقب و افتاد کف اتاق. همهمان شوکه شده بودیم و با دهان باز نگاه میکردیم. علی که افتاد روی زمین، بلند نشد. همانطور روی زانوهایش رفت سمت آقاجان و خودش را انداخت روی پاهای او. گفت: «آقاجون، تا من رو نبخشی. از روی پاهات بلند نمیشم.» پاهایش را میبوسید و التماس میکرد. همهمان گریه میکردیم. عزیز سرِ آقاجان داد زد: «چرا اینطوری میکنی مرد، خجالت بکش.» تا عزیز داد زد، یک دفعه آقاجان تکانی خورد و شانههای علی را گرفت و بلندش کرد و بغلش کرد.
من تا ساعتها از دیدن این صحنه حالم بد بود و داشتم دیوانه میشدم. همین حالا هم هر وقت یادم میافتد، قلبم به درد میآید، ولی داداش علی انگار نه انگار. بعدش آمد کنار آقاجان نشست. مثل همیشه با او شروع کرد به حرف زدن. گفت: «آقاجون، شما خودتون را ناراحت نکنید. مطمئن باشید من حقّ کسی رو ضایع نمیکنم.» برایش توضیح داد که آن شخص قصدش آن چیزی نبوده که برای آقاجان گفته.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۱۸۳
به نقل از: سعید صیاد شیرازی(برادر)
پاسخ دهید