درست نیست یادم نیست چه سالی بود. توی پنجاه و پنج یا پنجاه و شش شک دارم. آمدم خانه دیدم نشسته توی راه پله دارد گریه میکند.
گفتم: «چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟»
گفت: «امروز داشتیم توی خیابان بوستان تظاهرات میکردیم، یک پاسبان آمد نشانه گرفت بزندم. پریدم پشت دیوار.»
ما با هم خدمت رفته بودیم. تاکتیکها را بلد بود.
گفت: «غضنفری را یاد هست؟»
گفتم: «خب؟»
گفت: «تیر خورد به او. افتاد.»
گریه میکرد. بدجور گریه میکرد.
گفتم: «خب او خودش…»
گفت: «نه.»
اشکهاش را پاک کرد گفت: «اینطوری نمیشود.»
بلند شد ایستاد گفت: «آنها همین را میخواهند که ما بگیریم بنشینیم، غصّه بخوریم، بترسیم، نیاییم.»
دست روی شانهام گذاشت گفت: «باید تلافی کنیم. ادامه هم باید بدهیم.»
گفتم: «قرص هم باید بود.»
خندید گفت: «اگر فکر کردهاند غضنفری را بزنند که من و تو نرویم کور خواندهاند. مگر نه؟»
رفت لباسش را پوشید، دوباره بلند شد رفت برای رتق و فتق تظاهرات عصر. کارش از همان اوّل همین بود. همه یادشان هست که رکن اصلی تظاهرات در شهرضا او بود. بچّههای کلاسش را برداشت آورد بیرون شعار دادند.
فکر کنم اوّلین مجسمهای که در کشور آوردند پایین مجسمهی شهرضا بود. فکرش مال اخوی بود. با سیم بکسل آوردندش پایین. تیراندازی هم شد. چند نفر افتادند. همان زمان بود که نیروهای ویژه آمده بودند اصفهان و ناجی حکم اعدامش را داده بود.
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح، صص ۱۹۹-۲۰۰
به نقل از: ولی الله همّت
پاسخ دهید